قسمت ۱۱۱ تا ۱۱۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و یازده)
join 👉 @niniperarin 📚
شب شوم را که خوردیم، رختخواب حسینعلی را انداختم همون سر شب بالای اتاق و خودمم خوابیدم کنارش، تا خوابش ببره. هی این دنده اون دنده کرد و گفت قصه بگم و لالایی. منم که می خواستم خوابش کنم، دل به دلش دادم.هر چی لالایی بلد بودم خوندم.هنوز چشمش گرم نشده، لالایی تموم میشد و چشمهاش را باز میکرد و میگفت یکی دیگه!میرزا هم نشسته بود روی تشکی که دم در انداخته بودم و سیگار میکشید.خیره مونده بود به سایه های توی حیاط.سیگارش که تموم شد، دراز کشید روی تشک.حسینعلی گفت: ننه یکی دیگه.گفتم ننه هر چی از خودمو، ننه جونت و ننه جونم بلد بودم خوندم.گفت: اون که میگفتی لب نداشت را نخوندی… شروع کردم براش خوندن:
یه مردی بود حسینعلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت.
خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟
مهتاب ِ بی‌شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.
حسینعلی غصه‌خورَک
خنده نداری به درک!….
هی خوندم و خوندم. وسط کار دیدم خرناسه ی میرزا رفت به هوا.هفت کله خوابش برد. نگاه کردم. حسینعلی هم خواب بود.پا شدم و رفتم کنار میرزادزار کشیدم تو رختخواب. یکی دوبار تنه زدم بهش.اما انگار نه انگار. بی خیال شدم. رفتم تو فکر. اتفاقی که امروز افتاد تو سرم اینور و اونور میشد. تو فکر اکرمی بودم و میرزا. می دونی خواهر… پیش خودم گفتم این میرزا دست بزن داره.از کجا معلوم چند وقت دیگه که مثل اکرمی و رقیه براش علی السویه شدم، دست رو منم بلند نکنه؟ باید خودمو خوش تو دلش جا میکردم. ولی سر حساب شدم، دیدم اون دوتا علیل و ناقصن.من که چیزی کم و کسری ندارم.ولی اون اکرمی که فاتحه اش خونده اس.با کتک هایی که امروز خورد، پیداست که میرزا زورکی نگه اش داشته.علی السویه شده براش. سربار شده برای میرزا.
تو همین فکرها بودم که دیدم خرناسه میرزا بند اومد.پشتم بهش بود. فهمیدم که بیدار شده.خودمو زدم به خواب.یواش یه طوری که حسینعلی بیدار نشه، صدام کرد: کَل مریم،…محل ندادم خواهر.حالا وقتش بود که اون ناز بکشه.الکی خور خور کردم که گمون کنه خوابم.خودشو از لای لحاف، آروم کشید بیرون. دیدم نه! معرفتش را داره.میخواد خواب خوشم پریشون نشه. با ناز بیدارم میکنه حتمی.اینقدر بدم میاد خواهر از مردایی که مثل مار میان تو خواب میزنن به آدم.
شاباجی پشتی اش را گذاشت رو زیلوی کف اتاق و یک وَری دراز کشید و گفت: آخه خواهر، مار هم به آدم خواب نمیزنه. مثل گاو خراب میشن یهو سر آدم.بعد هم که کار کوفتی شون تموم شد، مثل یابو، کونشون را می کنن به آدمو، خرناسه ی خرسشون میره به آسمون. خب پس خدا را شکر، شوور خوبی گیرت اومد…البته سوای هووهات!
گفتم ولله خواهر، اون موقع منم همین فکرو کردم. پاشد. منم بیشتر خورخور کردم.منتظر بودم که دیدم یهو یه باد سردی خورد به کف پام که از زیر لحاف بیرون بود.بعد هم یواش صدای تق اومد. یه چشمم را باز کردم و همون طوری که یعنی خواب بودم تو تاریکی نگاه کردم. سیاهی میرزا را از پشت در دیدم که از اتاق رفته بود بیرون. خودمو آماده کردم. گفتم میره مستراح برمیگرده و تا برگشت، صدا نکرده جوابشو میدم.سیاهی میرزا که از پشت در غیب شد نیم خیز شدم. دیدم یه نور خفیف افتاده روی درخت وسط باغچه.براق شدم و نشستم سر جام. دیدم…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد ودوازده)
join 👉 @niniperarin 📚
دیدم تو اتاق اکرمی که همیشه تاریک بود،حالا یه چراغ روشن بود و نورش افتاده بود تو حیاط. به خودم گفتم اینکه کوره! چراغ به چه کارش میاد؟ میرزا رفت مستراح، بعد که اومد بیرون، یه نگاهی به این ور و اونور کرد و رفت تو اتاق اکرمی! پرده را کشید! چراغ خاموش شد!
تا اِلاه صبح بیدار نشستم، خواهر! از پشت شیشه زل زدم به اتاق اکرمی. هر چی بیشتر نگاه می کردم غضبم بیشتر میشد. داشتم میترکیدم از غصه و غیظ. درست همون حالی بودم که وقتی علی منو تنها میگذاشت و با دستمال هل و گلاب نصف شب سر خرو کج میکرد و می رفت تو اتاق خدیجه خیر ندیده. سرمو شیره مالیده بودند.یعنی اون همه دعوا و کتک کاری تیاتر بود؟ حیرون بودم که چطور میرزا منِ دسته گل با این بر و رو، با این وجاهت و کمالات، را ول کرد و رفت سراغ اون وزغ توتولی گرفته؟!
اکرمی گور خودشو کند. دیگه راهی نداشتم.باس میفرستادمش به درک.پیش خدیجه گور به گوری یه قل دو قل بازی کنه دستشون بیاد یه من ماست چقدر کره داره.آخرش که چی؟ بعدش میخواد بیاد مث خدیجه سقف را سوراخ کنه که منو بترسونه؟ خواب دیدی خیره!من دیگه از این چیزا هول و هراسی ندارم.گرگ و میش سحر، در اتاق وا شد! سرمو دزدیدم که میرزا نبینه. اومد یه تاره آب از تو بلونی برداشت و زد به سر و صورتش و چند قلپ هم خورد. سریع دراز کشیدم و خودمو زدم به خواب و زیر چشمی پاییدمش. از بیرون سرک کشید، دید خوابم. یواش در را باز کرد. اومد و نشست رو تشک. چند دقیقه ای معطل کرد. بعد پا شد تمبون بیرونش را پا کرد. رفت جلوی آینه و همونطور که زلفش را دست میکشید و موهای شاخش را میخوابوند، زمرمه میکرد:
دیشب که بارون میومد، خیلی مزه کردی
زلف پریشون اومدی، خیلی مزه کردی
یعنی تازه از خواب بیدار شدم. یه کش و قوسی به خودم دادم و گفتم اقر بخیر میرزا. تازه پا شدی؟ کجا اول صبحی شال و کلاه کردی؟ گفت تعجیل دارم . باس زود برم باغ.گفتم بیان درختها را پاش کنن. بایس بالا سر کار باشم. اینو گفت و رفت. چاره دست یعقوب خان بود. باید صبر میکردم آفتاب که نیمه افتاد وسط حیاط میرفتم، زودتر نمی اومد. هی تو اتاق چپ و راست راه رفتم. آدم وقتی عجله داره. انگار، وقت و زمان هم می ایسته. اون روز خواهر، یه عمر گذشت تا آفتاب دراومد. حسینعلی که بیدار شد، خورند یه ناشتایی دادم بهش. بعد رفتم در اتاق رقیه. گوله ی کاموا را داده بود دست طیبه و خودش نشسته بود روی رخت خوابهایی که کله کرده بود کنار دیوار و داشت بافتی میبافت. در زدم. سرش را بالا کرد. منو که دید محل نداد و باز مشغول کارش شد. در راباز کردم. یه نگاه بدی انداخت. گفتم. ببین رقیه نه من به تو بدی کردم تا حالا نه تو به من. کارمونم به کار هم نیست. من تو را دوستت دارم. برام حکم هوو نداری. جای خواهر نداشته امی. تو هم انگار کن که من خواهرتم. نگاه نکن اون اکرمی سرو شکل و دک و دهن نداره. حساب تو و اون سواس.
کم کم حس نگاهش برگشت. آروم سرشو زیر انداخت و باز مشغول شد. یکی زیر یکی رو. با مهربونی گفتم: رقیه خاتون، یه زحمتی دارم برات. امروز پنجشنبه اس. میخوام برم سراغ رفتگان خاک. هر پنجشنبه میرم. نذر دارم. از زیارتم که برگشتم، فرصت نشده تا حالا. قبرستون هم که میدونی جای بچه نیست. میخوام چشمت به حسینعلی باشه من برم یه فاتحه بخونم. جلدی میرم…جلدی میام. با بی میلی یه نگاهی کرد، بعد هم با اشاره ی سر و یه صدای لالی فهموند که باشه ..بیارش.گفتم قربون فهمت. هر چی زبون نداری، عوضش مهربونی داری.
حسینعلی را سپردم بهش و به دو رفتم سراغ یعقوب خان…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و سیزده)

join 👉 @niniperarin 📚
چند تا کوچه پس کوچه را رد کردم تا رسیدم دم خونه ی یعقوب خان.کوبه ی حلقه ای در را زدم.سه تا پشت هم. بعد یکی با فاصله. در راروی هر کسی بتز نمیکرد. باید شناس می بودی تا راهت میداد. قبلا اومده بودم خدیجه را دنبه گداز کرده بودم که اثر نکرد. هر چند اعتقادم از اون موقع سست شده بود، ولی زن حج فرج که مثل خودم اجاقش کور بود و تو پنجاه سالگی سر پیری یه زنگوله ی پای تابوت زائیده بود، روشنم کرد که کار یعقول خان رد خورد نداره.
دوباره کوبه را زدم به همون منوال قبل. اینبار صدای زنی اومد.گفت: حوصله کن. اومدم…
شناختم. ناز بیگم بود. کلفت یعقوب خان.یه عمری بود اینجا کارهای اونو انجام میداد.شبها هم همونجا میخوابید.یعقوب خان عذب بود.شنفته بودم از خانوم باجی های محل که اگه زن بگیره، قوه و قدرتشو از دست میده. در را وا کرد.سریع چپیدم توی خونه.از ترس اینکه کسی دور و بر منو ببینه پس فردا پشت سرم رنگ در بیارن. میشناسی مردمو که خواهر.
سراغ گرفتم. گفت: منتظرته. میدونست میای. دفعه ی پیش هم همینو گفت.هر کی میرفت اونجا می دونست که داره میره. اونایی که رفته بودن پیشش بهم گفته بودن. هر وقت پامو میگذاشتم اینجا با اینکه دفعه ی چندمم بود، بازم برام عجیب و غریب بود. همیشه یه بوی به خصوصی توی این خونه می اومد.رفتم تو اتاق. نیمه تاریک بود.گفت : خوش اومدی باجی. بشین روی تشکچه.نشستم. اتاق پر از دود بود و چند تا منقل اسفند دود کنی، اینور و اونور اتاق داشت دود میکرد.ولی اسفند روشون نریخته بود. یه منقل بزرگ هم کنار دستش بود که دو سه تا وافور کنارش گذاشته بود.یه پوست پشمی قوچ که هنوز سر و شاخهاش بهش متصل بود را برداشت و انداخت روی سرش. کله ی قوچ را مثل کلاه گذاشت بالای سرش: تعریف کن..بی کم و کاست…بی حاشیه. سیر تا پیاز قضایا را براش تعریف کردم. گفتم میخوام مهر اکرمی از دل میرزا زایل شه.
گفت فهمیدم. دیگه حرف نباشه.وافور را برداشت. چند تا پک زذ.بعد انگشت شصت و اشاره اش را مالید به زبونش و شمعی که کنار دستش بود را با انگشت خاموش کرد.یه عالمه ورد و اوراد خوند که نفهمیدم چیه، اخرشم یه اجی مجی لا ترجی گفت. کبریت را برداشت و چند بار زد. روشن نشد. اخر کاریه یه وردی بودخواهر خوند و بعد چند تا فحش ناموسی به کبریت داد. تا زد روشن شد.
فهمیدم که زن حج فرج حرفش حق بود.جادوش کارگر می افته.سری قبل هم حتمی من یه جای کار اشتباه کرده بودم که به خدیجه کارگر نشد. گفت: خوب گوشِت را وا کن. میری دم مرده شور خونه ی مسلمونها. آب غسل یک کنیز سیاه را میگیری با اینی که بهت میدم قاطی می کنی.آفتاب غروب میدی به هووت بخوره. روز سوم نکشیده آفتاب که میره ، مهر اونم از دل شوورت میره!
بعد پاشد از کنار یکی از منتق ها یه قاشق خاکستر ریخت تو یه کاغد. دورشو با نخ پیچید و داد دستم/ چند تومان از روی پول مهریه ام برداشته بودم که همراهم بود.از تو جیبم آوردم بیرون که بشمارم. گفتم چقدر شد یعقوب خان؟ همش را از دستم گرفت و گفت:همین بسه. بیشتر نمیخواد بدی. حالا برو. حاجتت که روا شد، دستخوش من یادت نره…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وچهارده)

join 👉 @niniperarin 📚
اومدم بیرون و به ناز بیگم گفتم یواشکی کوچه را پایید. کسی نباشه.تا دید خبری نیست، فرستادم بیرون. عجله عجله، ب ه دو رفتم سمت قبرستون. باید تا میرزا نیومده بود خونه و نفهمیده بود که نیستم کار را تموم میکردم.محض اینکه کسی نشناسه و بخواد چاق سلامتی کنه و وقتمو بگیره، رو بنده انداختم و از راه میان بر رفتم. به قبرستون که رسیدم، شلوغ بود. پنجشنبه بود و مرد و زن، گُله به گُله سر قبر امواتشون نشسته بودن فاتحه خونی. غسالخونه ته قبرستون بود. از وسط قبرها رفتم.قبر علی، شوورم جلوتر بود. وقتش نبود وایستم و براش یه فاتحه بخونم.همونطور که رد میشدم یه صلوات نثارش کردم.گفتم میبینی که عجله دارم. باشه طلبت.یه موقع سر فرصت میام ،چند تا فاتحه یکجا برات میخونم. تو همین فکرها بودم که حواسم پرت شد. پامو گذاشتم رو قبر یکی و از روش رد شدم.یه زنی چادرشو کشیده بود رو سرش و سر قبر نشسته بود.عصبانی شروع کرد هر چی فحش نه بدتر بود را نثار اموات من کرد.اومدم روبنده ام را بزنم کنار و یه تف بندازم تو روی خودشو و یکی رو قبر مرده اش که چادرشو داد کنار. ننه شوکت بود.
همونجا زیر چادر رنگم پرید. صدامو عوض کردم. یه ببخشید گفتم. دست وردار نبود. مجبور شدم نشستم سر قبر یه فاتحه خوندم که صداش بند بیاد.رفت تو حال و هوای خودشو شروع کرد گریه و درد و دل برای مرده.
-گوشت به خاک باشه حاج اسماعیل. نمی دونم چرا فال و اقبال میرزا اینطور شد.مثل تو پیشونی نداشت. اقبالش به من رفته. چه کنم؟ چاره ای نداشتم.هیچ خر دیگه ای زیر بار این پسر نمیرفت. دو تا زن علیل مونده بود رو دستش.این سیّمی هم که براش گرفتم حرفت نباشه، ناقصه! اجاقش کوره! گفتم کاچی بعض هیچی!هر چی باشه بهتر از یه کور و یه لاله! کربلا رفته هم هست، همینو بهونه کردم، گفتم خدا را چه دیدی؟ مجاور بوده. گاس معجزه ی سید الشهدا یا ابوالفضل شفا گرفته باشه.
اینا را که گفت خواهر میخواستم برقع را از روم بزنم کنارو خفیفش کنم. پدر سوخته ی دغل باز، جلوی من چه وردار و بزاری میکرد و کَل مریم کل مریم می کرد. حالا اینجا نشسته بود و زر یامفت میزد پیرِ سگ! عقل کردم و چیزی نگفتم. گفتم بزار، مِهرم که افتاد به دل میرزا و خرم از پل گذشت، پنبه ی این یکی را هم میزنم. آسیاب به نوبت. پا شدم و رفتم طرف غسالخونه. خدا خدا کردم یه کنیز سیاه مرده باشه. کارم زود راه بیافته.دور و بر غسالخونه شلوغ بود. خوشحال شدم. حتم پیدا کردم که خالی نیست. جلو شلوغ بود. قاطی جمعیت که تو سر و روشون میزدند شدم و شروع کرد تو سرم زدن و گریه کردن.خودمو رسوندم جلوی در و چند بار کوبیدم تو در. یه پیرمرد فکسّنی در را وا کرد. با گریه و زاری گفتم تو را امواتت بزار یه نظر اخر ببینمش. پیرمرد مثل دیوونه ها نگاهم کرد و گفت برو ننه! هر کاری حساب کتاب داره.مرده لخته! چش زن نباس بهش بیافته.تو قبر که گذاشتنش، روشو باز می کنن.سیر نگاهش کن.گفتم چشم نا محرم چیه؟ مگه مُرده زن نیست؟ گفت لا اله الی الله. استغفر الله. اگه زن بود، مرد تو غسالخونه مشستش؟ عقلت پا به جاست؟ دنبال کی میگردی؟ دیدم حرفش حقه.تو جمعیت خودمو گم و گور کردم. رفتم پشت غسالخونه. گفتم کیشیک میدم. صدای زن که اومد بیرون، حتمی مُررده زنه، اونوقت میرم جلو. یه صدای نکره ی نخراشیده به گوشم رسید. برگشتم. یه پیرمرد غوزی رنگ پریده، با یه عبای شتری دندون موشی، سر قبری که نام و نشونی نداشت، تک و تنها نشسته بود و با صدای انکر الاصواتش دعا میخوند. صداش قطع شد. سرش را بلند کرد.نگاش به من که افتاد طوری خندید که شونه هاش تکون خورد و دندون نیش کرم خورده ی گرازش پیدا شد. گفت: هان؟ چی میخوای؟ دعا بخونم برای مُرده ات؟ ارزون میگیرم. گفتم نه. دنبال چیز دیگه ای اومدم. پا شد گفت: هر چی بخوای من دارم. نمی دونم چی شد که بهش گفتم. راه افتاد. گفت دنبالم بیا و راهش را کشید و رفت به سمت دیگه ی قبرستون. نرفتم. برگشت نگاهم کرد و داد زد. بیا دیگه. چرا معطلی؟ بعد همچین خندید که مو به تنم سیخ شد. نمی خواستم. ولی انگار یه جذَبه ای داشت کهمجبور شدم بی اختیار رفتم دنبالش. ..
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و پانزده)

join 👉 @niniperarin 📚
از بین قبرها گذشتیم و از کاج های ته قبرستون رد شدیم. تا حالا با اینکه بارها به اینجا اومده بودم، ولی صرافت این طرف قبرستون نیافتاده بودم. چند دقیقه ای رفتیم. پیرمرد قوزی بی اینکه حرفی بزند، راهش را میرفت. حتی بر نمیگشت به عقبش نگاهی کند. حتما مطمئن بود که دارم از پی اش میروم. من هم با فاصله چند قدم عقب تر میرفتم. نمی دونم خواهر، ولی انگار پاهام به فرمان خودم نبود. خودشان پا جای پای پیرمرد میگذاشتند.انتهای ردیف کلج ها ایستاد. بعد با دست به پایین اشاره کرد و رفت توی زمین. رفتم جلو. جایی مثل سرداب بود. که پله میخورد تا پایین. پیرمرد تو سیاهی آخر پله ها گم شد و بعد صداش پیچید توی سرداب.
-پس چرا معطلی.
مردد پا روی پله ها گذاشتم و بعد بی اختیار پله ها را یکی یکی پایین رفتم که رسیدم به یک دالان تاریک. پیرمرد انتهای دالان منتظر ایستاده بودو حالا شمعی روشن توی دستش بود. خاطر جمع که شد، دنبالش رفتم. به راهش ادامه داد و توی دالانی دیگه پیچید. دنبالش رفتم. چند دالونی پیچ و خم دار را که رد کردیم، توی محوطه ای طاقی شکل ایستاد. ظلمات بود. شمع را جلوی صورتش گرفت. چهره اش غریب تر از آن می نمود که بیرون دیده بودم.
خنده ی چندش آوری کرد و گفت: هان، همینجاست!
گفتم: من چیز دیگه ای میخواستم پیرمرد! اینجا کجاست منو آوردی؟ ترسیدم خیالات شومی تو سرش باشه خواهر. خواستم برگردم.
گفت: مگه برای این نیومده بودی؟ چرخیدم. شمع را جلو برد. تختی با پایه های بلند، کنار دیوارهای دود زده ی اونجا بود که یک زن سیاه لخت مادر زاد روش دراز کشیده بود و برای حفظ عصمت و عورت یه دستمال پوسیده روش انداخته بودند. اول که دیدم یکه خوردم . داشتم از ترس قالب تهی میکردم. چشمهاش وا بود و خیره نگاه میکرد! ولی پلک نمی زد. مثل بت هایی که تو قصه ها شنفتیم می موند.
گفت: کنیز سیاه مرده مگه نمی خواستی؟
گفتم: آب غسلش را میخواستم. اینجا که آب نیست. رفت و کوزه ای گِلی که تا اون موقع تدیده بودم، از کناری آورد و یک تاس هم داد دست من. جلوی میز مثل ناودونی بود.
گفت تاس را بگیر اونجا! خاکستر را هم بده من! خاکستری که یعقوب خان داده بود را بهش دادم.
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 @niniperarin 📚