قسمت ۱۰۶ تا ۱۱۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وشش)
join 👉 @niniperarin 📚
ننه شوکت گفت: تو دیگه خفه! اون گه به اون گاله ارزونی. پتیاره نه چش داری ، نه رو!
میرزا گفت: ننه میذاشتی از راه برسیم … روز اولی…بعد تخم تفرقه می انداختی. گفتم بزار به این دو تا بگم. گفتی نه!
ننه شوکت گفت: تو دیگه حرف نزن که همه بدبختی ها زیر سر توه! گربه را دم حجله نکشی فردا کلات پسه!
بعد هم رو کرد به اکرمی و گفت: از سوز دلم میگم بهاره!کسی که به ما نریده بود، کلاغ کون دریده بود!تو بگو حرص خودتو میزنی!هفته ای یه بارت میشه ماهی یه بار.از اینه که میسوزی!
اون وقتی که بچه امو چیز خور کردی،باید فکر اینجاش را هم میکردی. عروس آوردم مثل دسته گل.کربلا رفته. اهل دین و ایمون.نه مثل تو هرزه و هر جایی و بی کس و کار که زیر پا شور مردم بشینی و آتیش بزنی به زندگیشون.
اکرمی گفت: دیگ به دیگ میگه روت سیاه!سه پایه میگه صل علی!خیلی هول ورت نداره پیرزن!دست به دنبک هر کس بزنی صدا میده!اینم لابد یا مثل خودته که هواشو داری، یا هنوز تو را نشناخته. هِی کل مریم…بدون این عفریته از اون نجیب نماهاییه که میرن تو مجلس و پا منبر، محض اینکه فقط برای مردم از تو لنگشون حرف در بیارن. فردا که کهنه شدی و دل آزار بیا ببین بازم ارسی جلو پات جفت میکنه؟ یا برات جفتک می اندازه؟
رقیه که تو اتاق برای خودش تا حالا اَ…دَ…بَ …دَ….گویان جیغ میکشید و با نمی دونم کی داد و هوار میکرد، در را باز کرد و با غیظ یه کوزه قلیون گلی که حتمی مال میزرا بود را پرت کرد وسط حیاط که خورد شد. ننه شوکت داد و بیدادش را بیشتر کرد. صداش را انداخت تو سرش که چتونه؟ یابو ورتون داشته؟ تو همین حین، میرزا که ساکت بود، مثل کوه تفتان غرید دهن واکرد و آتشفشان شد. عربده کشید: بسه دیگه لامصبا… بعد هم دوید سمت اکرمی و دو سه تا مشت و لگد حواله اش کرد و چنان خوابوند بیخ گوشش که از صداش گفتم کور که بود ، کر هم شد. بعد هم پرتش کرد وسط اتاق و در را بست. پشتش هم رفت تو اتاق رقیه و چنان کتکی بهش زد که صداش تا دم در میومد. بچه رقیه تو اتاق زار میزد و از صدای اون، حسین علی هم به گریه افتاد و پای من را محکم چسبید از ترس.
ننه شوکت گفت: اوفیش. حقش بود اکرمی. دلم خنک شد. بعدم داد زد میرزا… چه کارت به اون بی زبونه؟ ولش کن زبون بسته را… بعد هم رو کرد به من و گفت: خیالت نباشه ننه. همین امروزه. فردا که آبها از آسیاب بیافته، جفتشون میان دست بوست. یه زهره چشم لازم بود اول کاری. اگه نه فردا سوارت میشدن. بیا بریم اتاقو بهت نشون بدم. اینجا هر کس برای خودش یه اتاقِ علی حده داره. کارشون به کارت نیست. دست منو گرفت و برد طرف اتاق. میرزا نفس زنون با چشمهای خون گرفته از اتاق رقیه اومد بیرون و نشست و تکیه داد به دیفال. بعد هم ارسی را از پاش در آورد و پرت کرد سمت کفترها. چندتایی که وسط حیاط بودند پر زدند تو آسمون و دیگه ندیدمشون.
انگار کردم که وارد دارالمجانین شدم. الهی خیر نبینی خدیجه که از خونه ی خودم آواره ام کردی…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و هفت)

join 👉 @niniperarin 📚
تا دم غروب نشستم تو اتاق و بیرون نرفتم. ننه شوکت هم ور دلم بود و مدام حرف میزد.میرزا بعد اون جنجال، کفترهاش را کرد تو کرتونه و زد از خونه بیرون.حسینعلی مدام بهونه میگرفت که بریم.خصوصا از وقتی اکرمی را دید، ترسیده بره تو حیاط. بعد اون طوفان خونه ساکت شد.گهگاه رقیه را تو حیاط میدیدم که میرفت تو مطبخ و بعد برمیگشت میرفت تو اتاقش.بعضی وقتها هم فقط صدای پاش را میشنیدم.غروب میرزا سر و کله اش پیدا شد. اومد تو اتاق من. حرف خاصی نزد.در حد چتق سلامتی. رقیه شام را کشید.و مثل زندان، سهم هر اتاق را گذاشت جلوی در و شام خودش و بچه اش را برداتاق خودشون.ننه شوکت بعد شام، کشتیار میرزا شد، که منو ببر خونه.هی چقدر بهش گفتم بمون گفت نه . شوما تازه عروسین دومادین. من سرم رو بالشت خودم نباشه، خوابم نمیبره.میرزا هم حریفش نشد. یه فانوس نفای آتیش کرد و دوتایی راه افتادن.نور لاله هایی که روشن کرده بودیم، از اتاق من و رقیه افتاده بود تو حیاط. ولی اتاق اکرمی تاریک بود.لازم هم نداشت.روز و شب براش یکی بود.قبل اینکه میرزا برگرده، رختخواب ها را از تو گنجه در آوردم و پهن کردم. یه تشک دو نفره انداختم ته اتاق و جای حسینعلی را این سر اتاق، دم در.
خوابوندمش توی جاش و براش قصه گفتم که بخوابه. ولی پلک روی هم نمیگذاشت.میرزا دیر برگشت.گفتم جات را انداختم اونجا. بچه را بخوابونم میام.از وقتی برگشته بود، دیگه اون سردی قبل تو چشاش نبود. تا وقتی شوکت بود، اخلاقش سگ بود و چشمهاش یه ححالت دیگه داشت.الان انگار که خیالش راحت شده باشه، آروم شده بود.اصلا یه آدم دیگه بود. کلی فرق داشت با اونی که دیده بودم. رفت توی جاش دراز کشید.حسینعلی نمیخوابید. گفتم ننه اگه زود بخوابی ، صبح میبرمت تخم کفتر بهت میدم، که زبونت واشه! گفت باشه. چشمهاش را بست، بیدار بود.یه کم لالایی براش خوندم. پاشدم برم که، از جاش جست و منو بغل کرد. گفت ننه، من اینجا دم در میترسم. منم میام پیشت. گفتم ننه از چی میترسی؟ به اتاق اکرمی اشاره کرد. میرزا گفت: ولش کن کَل مریم. امشب بخواب پیشش، فردا جاش را بنداز اینطرف. شب اوله. غریبی میکنه. بزار ..عادت میکنه. نه من حجله اولمه ، نه تو. تعجیلی نیست.بعد هم لحاف را کشید رو سرش و خوابید.
صبح که بیدار شدم آفتاب زده بود. همونجا پیش حسینعلی خوابم برده بود. میرزا نبود. نشستم و از شیشه ی در بیرون را نگاه کردم.رقیه توی حیاط بود.رفت طرف اتاق اکرمی و سینی غذای دیشب که پشت در توی حیاط بود را برداشت. ظرفهاش زا شست و رفت تو مطبخ بعد با یه سینی نون و کره و پنیر برگشت.یه استکان چای هم ریخته بود.و داشت هم میزد که شیرین بشه.سینی را گذاشت پشت در و با پشت دست، دو تا ضربه به در زد و رفت.بعد چند لحظه، لای در باز شد و دست اکرمی اومد بیرونکور مال کورمال دنبال سینی گشت . جاش را که پیدا کرد، همونطور یه دستی سینی را برداشت و در اتاق را بست.پاشدم،رفتم تو حیاط. رقیه تو اتاقش بود. رفتم توی مستراح و منتظر شدم. طول کشید. همین که صدای در اتاقش را شنیدم، که باز شد، اومدم بیرون. وسط حیاط باهاش چشم تو چشم شدم.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وهشت)

join 👉 @niniperarin 📚
زل تو چشام نگاه کرد. اولش غیظ داشت. ولی بعدش نگاهش عاجزانه شد.یه آهی کشید و سرش را زیر انداخت و رفت.
اول دلم به حالش سوخت.ولی اون اکرمی را تو همون نظر اول که دیدمش کینه گرفتم ازش. به خودم گفتم بیخود دلت به حالش نسوزه مریم. درسته که بی زبونه! ولی هوو هووئه! دوپادشاه تو یک اقلیم نگنجد! اینجا که سه تا داره! دیر بجنبی و تمهیدی به کار نبندی، کلاه ات پس معرکه اس!
اینطوری که بوش میاد این دوتا با هم یه کاسه شدن که منو از میدون به در کنن!ولی کور خوندن.هنوز مریم خاتون را نشناختن.درسته این یکی بی زبونه! ولی اون اکرمی دیروز خودشو نشون داد.یه پا سگ هاره!
یه چاشت جور کردم و رفتم تو اتاق. حسینعلی را بیدار کردم.داشتم بهش ناشتایی میدادم که دیدم رقیه اومد. رفت طرف اتاق اکرمی. یه ریسمون از در اتاف اون به در اتاق خودش. با پشت دست سه تا ضربه زد. بعد چند دقیقه در واشد و اکرمی با گیس شونه کرده و یه چارقدی که جای اینکه روی سرش انداخته باشه، دور گردنش پیچیده بود، اومد بیرون. سر ریسمون را گرفت. باغچه را دور زد و اومد در اتاق رقیه ، روی تک پله ای که جلوی اتاق بود نشست و شروع کرد: طیبه، طیبه کجایی خاله؟ من اومدم.
رقیه بچه بغل اومد از اتاق بیرون. بچه را انداخت بغل اکرمی و خودش رفت تو مطبخ. طیبه نمیترسید ازش. شروع کرد باهاش بازی کردن و اونم براش شعر میخوند و یادش میداد که باهاش تکرار کنه. حسینعلی صداشونو که شنید، یهه کم از تو اتاق خیره نگاهشون کرد و بعد گفت: ننه برم تو حیاط. گفتم برو ننه! حواستو جمع کن.
رفت تو حیاط. اول غریبی میکرد. نرفت جلو . بعد که دید طیبه به سر و روی اکرمی دست میکشه، ترسش ریخت و کم کم قاطیشون شد. دو تا بچه زود با هم اخت شدند و شروع کردند تو حیاط گرگم به هوا. اکرمی بلند صدا کرد. آهای هوو تازه، … دیشب بهت خوش گذشت. مزه کرد زیر دندونت. خودت روت نمیشد بچه اتو فرستادی بیرون. خیالت راحت. از این دیگ آبی برای تو گرم نمیشه.استخری که آب نداره مگه چند تا قورباغه میخواد؟
میدونم با غرض و مرض اومدی! اینا را که گفت، بیشتر از این صلاح ندیدم بی جواب بمونه. چادرو محکم بستم به کمر م و اومدم بیرون
🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و نه)
join 👉 www.niniperarin.com 📚
چادرمو محکم بستم به کمرم و اومدم بیرون. چنان عربده ای کشیدم که خودمم ترسیدم. به قول ننه شوکت باید گربه را دم حجله میکشتم.باید میخم را سفت میکوفتم و نسق میگرفتم همین اول کاری.اگه نه خودت که میدونی هوو چه جونوریه. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه.این اکرمی هم که توفیر داشت با هووی عادی.انگار کن خدیجه سر از قبر بیرون آورده باشه و یه پوست تاول زده و لک و پیس وزغ کشیده باشن رو صورتش.شباهتشون قریب بود با هم. داد زدم: زبونت را بنداز پس قفات ضعیفه! پاتو از گلیمت درازتر نکن. خدا خرو شناخت شاخش نداد.حسینعلی و طیبه غضب منو که دیدن فرار کردن و مثل موش، پشت لونه ی کفترا پنهون شدن. رقیه ملاقه به دست، از تو مطبخ دوید بیرون و ایستاد به تماشا.
گفتم: خیال نکن کربلا رفته ام و اهل مجلس و روضه ام فحش بلد نیستم! پاش بیافته خشتک تو و صدتا مثل تو را میکشم سرشون.حیف که بچه اینجاست.اگه نه دهنم را وا میکردم که آب بشی و پشنگه بزنی تو چاهک! جا سفت شاشیدی ، پاشیده تو روت بازم میخوای خودتو از تک و تا نندازی؟
پا شد! سر ریسمون را گرفت و همونطوری کورمال کورمال که می اومد وسط حیاط، صداش را بلندتر کرد: خوبه خوبه! بزار یه روز بشه اومدی، بعد هوا ورت داره! اگه میخوای بگی چاک دهن نداری که معلومه بی تو دهنی!منو از این زر زرات نترسون.رقیه دوید جلوی اکرمی و یه صدایی از خودش در آورد به حالت التماس. دست اکرمی را گرفت و به حالت لالی باهاش حرف زد.
اکرمی دستش را پس زد و گفت: ولم کن بابا. زنیکه حرف دهنشو نمیفهمه. هنوز از راه نرسیده عرقش نچاییده، برای ما خط و نشون میکشه.معلوم نیست کیه و چکاره اس! میرزا و شوکت را چیز خور کرده. اگه نه میرزا خام دستش نمیشد که این سلیطه بشه زنش! از صدای نخراشیده اش هم پیداست که مالی نیست. اظهرُ مِن الشمسه که یه کاسه ای زیر نیم کاسه این و اون شوکت جادوگر هست که با این سن و سال و بچه اینقدی، زن میرزا شده.
خونم جوش اومد. اومدم جلو که چپ و راستش کنم و گیسهای وز وزیش را بگیرم هل بدم تو خلا! خیز برداشتم طرفش. رقیه اونو ول کرد و منو چسبید.زورش زیاد بود. هرچی تقلا کردم نگذاشت دستم به دست اون ورپریده برسه.
داد زدم: کافر همه را به کیش خود پندارد.من کربلا رفته، اهل جادو و جنبل ام یا تو؟ من میرزا را چیز خور کردم یا تو؟ کس و کار منو همه تو این شهر میشناسن. از خودم خونه و زندگی دارم.بر و روم را هم تو کوری نمیبینی!از این یکی هووت بپرس تا برات بگه! همه که مثل تو ماه تابون نمیشن. اینو که گفتم قهقهه زدم. بعد خنده خنده گفتم: چشم نداری آخه بدبخت که ببینیم! میدونم از چی میسوزی! خودت آینه ات را گم کردی، فکر کردی ماه شب چهارده ای؟ نه جونم! برو ..برو دعا کن به خواب هیچ مسلمونی نیای! رقیه هلم داد. که برم تو اتاق و قائله را ختم کنه.
گفتم آخه تو یه نیگا بهش بنداز! زبون نداری! چشم که داری!زنیکه ی آپاردی ریختش از دنیا برگشته هنوزم دست بردار نیست.زبون درازی هم میکنه! بعد رو کردم به اکرمی که حالا پیدا بود تموم تنش داره میلرزه. از تکونهای ریسمون که تو دستش بود میشد فهمید که رعشه به جونش انداختم.پیروزمندانه داد زدم:یه طوری حرف میزنه انگار آقاش ملاک بوده که با این هیات مثل اجنه اش بگن شکلش به مال باباش در! نه ضعیفه وهم ورت نداره! آقات دلاک بود نه ملاک! خیلی که تحویلت بگیرن، باید بری واجبی چاق کنی تو تاس مردم.همون هم بگیر سر بکش، خودتو خلاص کن که مرگ برات عروسیه.
اینا را که گفتم لال شد مثل رقیه! زبونش بند اومده بود.داشت میترکید. سر ریسمون را گرفت و رفت تو اتاقش! صدای گریه اش با صدای گریه ی بچه ها و بق بقوی کفترا قاطی شد.مثل سربازی بودم که دشمنش را زخمی کرده ولی هنوز مونده بود تا نیمه جونش کنم و ضربه ی آخر را بهش بزنم.رفتم دست حسینعلی را گرفتم بیارمش تو اتاق که صدای در اومد.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وده)

join 👉 @niniperarin 📚
رقیه رفت در را وا کرد.یه صدایی از خودش کرد که مثل سلام می موند.
صدای میرزا اومد: سلام، برو کنار تعجیل دارم.چادر را از کمرم باز کردم و انداختم رو سرم.دست حسینعلی را که زار میزد گرفتم و ایستادم سر جام.
میرزا که وارد شد، سلام کردم.جواب داد.همون طور که با عجله میرفت سراغ لونه ی کفترا گفت: چه خبر کل مریم؟ چادر چاقچور کردی؟ بچه چشه؟ منتظر جوابم نشد! رفت تو لونه ی کفترها و دنبال یه دم چتری کرد.رقیه ایستاده بود و طوری با التماس نگاه میکرد که حرفی نزنم.کفتر را گرفت و دکمه ی پیرهنش را باز کرد و هلش داد تو پیرهنش.حالا وقتش بود. همین که اومد بیرون حسینعلی را دنبال خودم کشیدم و رفتم سمت در.
گفتم: من دیگه تو این خونه بمون نیستم میرزا!رفتم تو کوچه و در را محکم کوبیدم به هم.صدای کلش کلش ارسی هاش پیچید تو دالون که تند تند راه می اومد…بعد هم صدای خودش: کَل مریم! چی شده؟ واستا ببینم!یه مرد دراز و باریک که مثل میرزا دیلاق بود، ایستاده بود دم در و داشت پک آخر را میزد به سیگار. سبزه بود! نگاهم افتاد تو نگاش! چشمهاش انگوری بود. مکث نکردم . تند تند رفتم. حسینعلی با قدمهای کوچیکش، همپای من نبود.بغلش کردم.میرزا از خونه دوید بیرون و صدام کرد.عقب را نگاه نکردم. شنیدم به اون که دم در بود گفت بمون الان بر میگردم. دوید جلوم را گرفت. گفت: کَل مریم چی شده؟ زشته تو محله. برگرد بریم خونه ببینم چه خبره آخه.
گفتم: میرزا. تو و ننه شوکت حسابتون سواست. ولی من تازه عروسو روز اولی گذاشتی وسط دو تا گرگ و رفتی؟زخمم زدن، پاچمو گرفتن، علی الخصوص اون اکرمی کریه المنظر. نه چشم داره نه چاک دهن! زبون داره شیش زرع و نیم..دست بزن هم داره.اگه اون رقیه بی زبون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من و این بچه یتیم بی زبون آورده بود. میرزا همونطوری که شکمش میجنبید و بق بقو میکرد، دهنش مثل غار وامونده بود و چشمهاش گرد شده بود. گفت: کی؟ اکرم؟؟
بغض کردم و با سر تایید کردم. گفتم: به همون کربلایی که رفتم من دیگه تو اون خونه بر نمیگردم.
انگار کردم باورش نشده. برای همین قسم خوردم و اشک ریختم خواهر. اینو که گفتم میرزا گفت: غلط کرده! به اون چه دخلی داره؟ بریم تا حالیش کنم. بفهمه یه من ماست چقدر کره داره. کسی گه میخوره به زن من حرف بزنه،حتی اگه زنمم باشه! خواست ببرتم. اول پا سفت کردم. یه کم التماس و خواهش کرد دیگه راه افتادم. گفتم اینبار محض خاطر خودت قسممو میشکنم. راه افتادم دنبالش. دم در، کفتر را در آورد رو به چش انگوری و با عصبانیت گفت: بگیرش، شرط بعدی باز همینه که میبری.دلش نمی اومد کفتر را بده. ماچش کرد.طرف کفتر را از دست میرزا در آورد و هل داد تو لباسش و رفت.دستمو گرفت و کشید تو خونه.داد زد اکرمی و شیلنگ انداز رفت سمت اتاقش. رقیه دوید از اتاق بیرون. میله ی بافتنی تو دستش بود و نخ کاموا، از اتاق کشیده شد تا وسط حیاط و هر قدمی که بر میداشت، بافته هاش شکافته میشد. رو بروش که رسیدم ایستاد و با یه حال غریبی که هزار تا چرا توش بود، نگاهم کرد.لبخند فاتحانه ای زدم و گفتم: هر کی با من در افته، ور افته.بعدا دعام میکنی. پام را که گذاشتم تو درگاهی صدای کتک خوردن و جیغ و فریاد اکرمی بلند شد و داد میرزا: چه غلطی کردی باز؟ حرف بزن؟ چرا سق لال بازی درآوردی؟ مگه آرد تو دهنته؟
رفتم توی اتاق. در را بستم و حسینعلی را نشوندم کنارم. گفتم: بزار ننه یه چایی بریزم با هم بخوریم. این چایی خوردن داره. کشمش هم که دوست داری هست. حسینعلی نگاهم کرد و کم کم بی توجه به صدای گریه های اکرمی و فریاد میرزا، یه لبخند نشست رو صورتش. من هم خندیدم.
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚