قسمت ۱۰۱ تا ۱۰۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد ویک)
join 👉 @niniperarin 📚
واقعیت اینه…
-ننه ننه…
یهو در وا شد و حسینعلی انگار که دنبالش گذاشته باشن، دوید تو. تا چشش افتاد به همسایه شوکت که پیرهن تنش نبود چروکهای شکمش افتاده رو هم و پستونهای سیاهش مثل دو تا انبون خالی آویزون شده بود تا روی نافش، چشاش گشاد شد و حرفش یادش رفت.بعدم خجالت کشید و سرش را انداخت پایین. ننه شوکت همونطور که چایی را هورت می کشید گفت: چیه ننه؟ سر آوردی؟ گشنه ای؟ نکنه شیر میخوای؟ بعد هم خندید.
حسینعلی هیچی نگفت و دوید بیرون دوباره.بچه شیر خوره اینها را می دید عارض میشد و از فرداش میرفت نون خشک سق میزد.اسباب دل غشه بود.
گفتم حرفت یادت رفت ننه شوکت. گفت: من آفتاب لب چینه ام ننه. امروز نه، فردا سرمو میزارم زمین. نگران میرزا ابراهیمم.عاقبت بخیر نشد.خیر از زن و زندگیش ندیده تا حالا. همه ی این قصه ی حسین کُرد را برات گفتم که کنه و بنه کار دستت بیاد.سرش به سنگ خورده میرزا.الان آدم شده.خواستم حق مادری را براش تموم کنم که سر راحت زمین بزارم فردا.دنبال کسی ام براش که هم اهل خدا و پیغمبر باشه، هم سرد و گرم چشیده .میرزا درسته مرد شده ولی هنوز بچه است. مثل همه ی مردها. یکی را میخواد زیر بالشو بگیره. هر چی فکر کردم دیدم کی بعض تو؟ البته اگه موافقت کنی؟
میدونی خواهر، می دونستم پا قدم دارم. برام عیون شد هم پاقدمم هم خیره هم سبک. اونم میدونی چرا؟ چون نیتم خالصانه زیارت سید الشهدا بود برام اینطوری رقم میخورد. یه طورایی خوشحال شدم.گوشش به خاکش باشه. ولی چشمش کور. خدیجه ی گور به گوری را میگم، هنوز نرسیده بختم وا شد.من خودم حیرون موندم از این پیشونی.دیروزش که حساب کردم، دیدم با مهری که حاج رضا قرمساق بهم داده، دو سال نه، چهار سال بعدش میبایست میرفتم کلفتی. ولی شوور باشه بالا سرم ،گیریم حتی کور و کچل، لا اقل، هم حرف مردم پی ام نیست، هم فردا لنگ یه لقمه نون نمیشم.ولی نمی خواستم زود آره بگم. حالا یه کم بره و بیاد، قیمتم دستش بیاد.بفهمه منم ناز دارم، بعد.
گفتم: نه، ننه.
تا نه را شنید رو ترش کرد و لباسشو تند پوشید. از هول سرش را هل داد تو آستین و گیر کرد. کمکش کردم پیرهنشو پوشید. مثل گربه که با موش بازی کنه حرفم را پیچوندم و گفتم: درسته شوورم به رحمت خدا رفته و منم با این بچه لنگ آتیه ام. ولی صیغه بشو نیستم. اینو که گفتم نیشش وا شد و چشمهای مثل تغارش را وادرونید و گفت:
-نه کل مریم. کی حرف صیغه زد-بعد هم یه کم لبشو گزید- و گفت:خدا به دور،درسته پیرم ولی خرفت که نیستم. خدایا به همین کربلایی که کل مریم رفته از سر تقصیرات بنده هات بگذر-یه آمین بلند گفت و ادامه داد- براش میخوام زن بگیرم.
یاد هووهام افتادم. خدیجه و زهره.
اونا که سالم بودن، روز خوش من دندون درد بود.دمارم در اومد تا چونه انداختن. اگه زن میرزا بشم که دو تا هووی علیل پیدا میکنم.یکی کور و یکی لال. خر بیار و باقالی بار کن. مردم نمیگن اینم یه عارضه داشته رفته هووی دو تا شَل و کُل شده؟
الهی خیر نبینی خدیجه که از پا قدم نحست هر چی گیرم میاد یه نقصانی داره. تا عمرت به دنیا بود که مثل مرغی که در کونش زنجفیل مالیده باشن، جلوی شوورم پر و بال زدی و منو از چشمش انداختی، حالا هم که پر کشیدی به اون دنیا هر روز یه سوسه ای تو کار من میای. خدا ازت نگذره!
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و دو)

join 👉niniperarin.com 📚
گفتم: ننه میبینی که یه بچه یتیم رو دستم مونده.از پس این ور بیام، شاخ غولو شکوندم.دیگه توان لگن زیر هووی کور گذاشتن و حوصله ی جیغ و فریاد یه بی زبون را ندارم.اگر نه که میرزا را خیلی وقت پیش دیدم. خودش مقبوله. کار دونه. زن پسنده.
ابروهای پاچه بزی و وسمه کشیده اش را تو هم کشید و گفت:نه کَل مریم. اون دوتا بود و نبودشون انگار نه انگاره.میرزا از اتاق اون اکرمی بی پدر یه ریسمون کشیده تا تو مستراح. سر و تهش را با میخ طویله سفت کرده.پیسی گرفته، کاری داشته باشه، سر نخ را میگیره .خودش میره، خودشم میاد. اون یکی هم صبح تا شوم تو مطبخ داره میپزه. یا کون بچه میشوره یا قلاب دستشه یکی زیر می اندازه یکی رو. تو بیای میشی خانوم خونه. حرف رو حرفت نیس! دیدم پر بی راه هم نمی گه.
یهو صدای بلند اومد و باز حسینعلی هولکی دوید تو اتاق. نفس زنان گفت: ننه….ننه…
گفتم: چته ننه؟مثل شاش دستپاچه هر بار می دوی تو
گفت: اوستا دائیم..
بعد هم دوید و رفت بیرون. از اون اتاق صدای ناله میومد. رفتم تو اتاق. دیدم اوس حسن ولو افتاده کف و یه عالمه گِل هوار شده روش. گُل ممد هم بالا سرش هی اوستا اوستا میکرد. اوستا آه و ناله اش به هوا بود.
گفتم چی شده؟
گُل ممد گفت: اوستا داشت خشت آخر را میگذاشت که سوراخ سقف را هم بیاره، یهو داربست چپو شد و افتاد. زمین لرزید و هر چی خشت و گِل زده بود تو سوراخ، خراب شد روش.
دویدم خشت و گِل ها را با دست از روش پس زدم. گُل ممد هم کمک کرد.
گفتم: کار کارِ خواهرته اوستا. خودی و غریبه هم حالیش نیست. از وقتی مرده، یاغی شده. این سوراخ را وا کرده تو سقف و نمی خواد هم بسته بشه.
اوستا که انگار تازه از گِل نامرغوب سرشته باشنش، گل های نیمه خشک روی صورتش، ترک میخورد و قاچ قاچ میشد. همون طوری که ناله میکرد یه صدای خفیف از نمی دونم کجاش در اومد که گفت: شکسته بند خبر کنید…. کمرم علیل شد.
گُل ممد رفت دنبال شکسته بند. صدای ننه شوکت اومد که: کل مریم کاری نداری؟ فکراتو بکن خبر بده! بعد هم رو کرد به گُل ممد که داشت از خونه میرفت بیرون و گفت: ننه… من پا ندارم. با این یابوت منو تا در خونه برسون. گُل ممد یه گوشش در شد و یکیش دروازه. پرید رو یابو، انگار که سرباز میدون جنگ، شده سردار، یابو را هی کرد و رفت.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وسه)

join 👉 @niniperarin 📚
طبیب اومد بالا سر اوستا و گفت همه ی تنش ضرب دیده. دو سه تا دنده هاش موبرداشته. مچ پاش هم پیچ خورده بود و در رفته بود. که جا انداخت. گفت لا اقل دو سه ماهی باید استراحت کنه. گل ممد وارو انداختش رو قاطر و بردش. اوستا خونه نشین شد.
ریختگی دیوارها را کاهگل زده بود.ولی سقف همچنان سوراخ بود. دیدم عیالواره. قبل اینکه گل ممد ببردش رفتم سر مِجری که مِهرم را پنهان کرده بودم و از پولی که حاج رضا داده بود، چرب تراز مزدش آوردم گذاشتم توی جیبش.
عیالوار بود. دلم طاقت نیاورد بی مزد خونه بره.اندازه ای بود که چند روزی سر کنن. بعدش هم چشم بتولی کور. النگوهاش را بفروشه، خرج شکم خودش و بچه هاش کنه. یاد حسینعلی خودم افتادم.دلم گرفت. رفتم و درخت را بغل کردم.بی اختیار زدم زیر گریه. تو حال خودم بودم که صدای حسینعلی را شنیدم.ایستاده بود و من را که حتما به نظرش مجنون شده بودم نگاه میکرد و زار میزد.اومدم بغلش کردم.گفتم چیزی نیست ننه. فقط از من به تو وصیتحواست به این درخت باشه.بهش یرس. برام عزیزه.آبش بده خشک نشه. اونم همین طوری گریه میکرد و میگفت باشه ننه.
بعد که آروم شد یه پیاله آب آورد و ریخت پای درخت. سه روز بعد باز سر و کله ننه شوکت پیدا شد.اومده بود جواب بگیره. هر چی فکر کردم دیدم نمی تونم با خدیجه تو این خونه سر کنم. به داداشش رحم نکرد. من که هووش بودم. مرده بود ولی زده بود به سیم آخر. این شد که خواهر بهش بله دادم. قرار گذاشت برای پنجشنبه که میرزا بیاد رسما خواستگاری که همدیگه راببینیم یه نظر.یادم نمی اومد قیافه ی میرزا را. هر چی بود یه چیز مبهمی بود جلوی چشمم. همش تو فکر اون دوتا زنش بودم. اکرمی و رقیه. چند بار منصرف شدم. خواستم پیغوم بدم برای همسایه شوکت. ولی دیدم سر و کله زدن با زنده ها بهتر از مرده هاست.حتی توی روضه هم دادم ملا حسام استخاره گرفت بعد نماز. خوب اومد. دلم را یه دل کرد. گفتم از قدیم و ندیم گفتن هرچه پیش آید خوش آید.این شد که خودمو سپردم به سرنوشت.پنجشنبه آفتاب غروب بود،که در را زدند. حسینعلی دوید و در را باز کرد.منم چادر چیت گل داری که تازه خریده بودم محض همین شب را انداختم رو سرم و از اتاق اومدم بیرون. ننه شوکت جلو جلو می اومد و میرزا پشت سرش. دراز و باریک بود. با چهره ی سبزه که آفتاب سوخته شده بود. انگار کن جون تو کون مداد کرده بودند. همسایه شوکت خوشحال اومد تو. حسینعلی را که دید باهاش مزاح کرد. خندون گفت: ننه نکنه شیر میخوری؟ بیا شیرت بدم.
حسینعلی دو پا داشت، دو پای دیگه هم قرض کرد و مثل فشفشه از پله ها دوید بالا و زیر چادر من خودشو پنهان کرد.اومدن تو. نشستن. مراسم چایی ریزون و تک و تعارف را که انجام دادم،نشستم.ننه شوکت کلی تعریف پسرش را کرد و از وجاهت و متانت و سر به زیری میرزا گفت. منم لام تا کام حرف نزدم.گهگاه سری بلند میکرد و یه نگاه هیز می انداخت به سر و روی من و دوباره سرشو می انداخت پایین و زیر چشمی احتمالا پر و پای منو دید میزد.بعد هم کلی از من تعریف کرد که کل مریم یکسال تموم تو کربلا مجاور بوده.خلاصه خودش برید و دوخت و آخر یه نگاه به میرزا کرد و گفت: تو حرفی نداری؟
میرزا هم گفت: هر چی شوما صلاح بدونی درسته ننه! من حرفی ندارم.سر بلند نکرد.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وچهار)

join 👉 niniperarin.com 📚
ننه شوکت رو کرد به من و گفت: کَل مریم، شوما حرفی ؟ نقلی؟ چیزی نداری؟ اضافه کنی؟ راضی ای ایشالله؟
گفتم: راضی ام به رضای خدا.پای شوما که وسط باشه دیگه من چی بگم؟ سید اولاد پیغمبر هستی.چی از این بالاتر؟ رو حرفت که نمی شه حرف آورد.
اونم یه صلوات فرستاد و شکر پنیر تو قندون را تعارف کرد که دهن شیرین کنیم و پیدا بود که قند تو دلش آب میکنن. فاتحانه قرار عقد گذاشت سه شنبه!وقت رفتن، مهر و تسبیح آوردم و گفتن ناقابله. تحفه ی زیارته.اون روز نشد تقدیم کنم.
گرفتند و رفتند.روز قرار اومدن. یک شیخ و چند تا شاهد همراهشون بود. خیلی ساده خطبه را خوندند. قرار شد منو ببرن خونه ی میرزا.بعد برگردم و خرت و پرت هام را جمع و جور کنم و ببرم اونجا. حسینعلی چیزی از قضایا سر در نمی آورد.ولی وقتی فهمید از این خونه میخوایم بریم شروع کرد به گریه زاری. هر چی گفتند به خرجش نرفت.گفت میخوام بمونم و درخت ننه ام را آب بدم.کلی تو گوشش خوندم که هر روز با هم میام و درخت را آب میدیم.الان هم که پاییره.بارون میاد و درخت آب میخوره. تا بالاخره راضی شد.میرزا یه قاطر قرض کرده بود که عروسش را از روز اول پای پیاده نبره خونه ی بخت.منم خوشحال. خودم با پای پیاده و بی کس و کار رفتم خونه ی اون حاج رضای قرمساق.این یکی لا اقل معرفتش را داشت که ناز عروسش را بخره. همین که پامون را از درگاهی گذاشتیم بیرون ننه شوکن اخ و اوخ کرد و نشست.گفت شما برین . من بعدا میام.پا ندارم ننه.همه ی تنم درد میکنه از بس امروز برای میرزا به این در و اون در زدم و این ور و اون ور رفتم.نمیتونم راه بیام.خلاصه خواهر هنوز هیچی نشده، ننه شوکت شد مادر شوور. کاری کرد که از روی اجبار رضایت دادم سوار یابو شه. تعارف اومد نیومد داره خواهر. از دهنم که در اومد سنی ازت ننه شوکت، میخوای شما سوار یابو بشی یه خدا خیرت بده گفت و مثل چی فرز پرید رو یابو. یه طوری که از مرد بیست ساله هم بعید بود. بعد هم رضایت داد حسین علی را سوار کردند پشت سرش رو یابو. خلاصه… اینبار هم خواهر پیاده گَز کردیم تا دو تا محله اونورتر. تا خونه ی میرزا. در را باز کردند و شوکت، کل کشون و کون رقصون رفت تو. میرزا با دست اشاره کرد. یعنی بفرما. حسین علی را بغل کردم و رفتم تو. وارد که شدم جا خوردم، دیدم…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وپنج)

join 👉 @niniperarin 📚
دیدم یه حیاط به هم ریخته اس. که همه چیز توش پریشونه. دوتا اتاق یه طرف داشت و یه اتاق هم کنار مطبخ بود. کنار حیاط یه پشته چوب بود. و چند تا بیل و کلنگ و شن کش افتاده بود کنارش. پایین حیاط قفس کبوتر بود و سی چهل تایی کفتر توش بودن. درش باز بود و چند تا بیرون لونه بودند و هفت هشت تایی هم سر چینه.یه باغچه وسط حیاط بودکه یه بچه ی سه چهار ساله کون لخت نشسته بود وسط باغچه و داشت قضای حاجت میکرد.از اتاق کنار مطبخ، سه تا ریسمون اومده بود بیرون. یکیش رفته بود توی مطبخ، یکی تو مستراح، یکیش را هم کشیده بودند تا دالون دم در.یه زنک شلوار بچه تو دست ایستاده بود تو حیاط کنار باغچه. رو برگردوند. دیدم رقیه است. خیلی سال بود ندیده بودمش. رقیه هاج و واج به همسایه شوکت که کل کشون توی حیاط راه میرفت نگاه میکرد.منو که دید، چشاش گرد شد.با یه صدایی که آدمیزادی نبود چیزایی به ننه شوکت گفت و به من اشاره کرد. ننه شوکت گفت: آره ننه. عروس آوردم. هم چشم داره، هم زبون. کَل مریمه …تازه از کربلا اومده.برو یه دستی بهش بکش، تبرکه! شاید شفا بگیری. میرزا از تو دالونی اومد بیرون و ایستاد کنار من. رقیه سرخ شد. پیدا بود آتیش گرفته. بلند بلند یه چیزایی به زبون بی زبونی جیغ جیغ کرد و با اَ …دَ…بَ…دَ… دستش را به نشانه ی تهدید، رو به میرزا تکون داد و بچه را وسط کارش از تو باغچه بلند کرد و همون طور کون نشسته، تنبونش را پاش کرد و رفت تو اتاق و درو کوبید به هم.
ننه شوکت داد زد: خوبه خوبه…اگه زبون داشتی هم غلطی نمی تونستی بکنی! کونش را داشتی شوورت را نگه داری؟ نداشتی! حالا رگ غیرت پیدا کردی؟
از ننه شوکت که میشناختم و دیده بودم، بعید بود این حرف ها.اومد سمت من و گفت: محل نذار ننه.بریم اتاقت را ببین.خودم را از تک و تا ننداختم . گفتم: استغفرالله…. خبر نداشتن مگه؟ گفت: داخل آدم! دخلی به اینا نداره! چه کاره حسنن که خبر داشته باشن؟ از این به بعد خانوم این خونه تویی.بعد هم داد زد: میرزا مگه مار دستتو زده؟ بیا دست زنت را بگیر ببر تو اتاقش.
حسینعلی که این وضع را دیده بود، یه بند میگفت: ننه برگردیم. گفتم ننه دندون سر جیگر بذار.میریم. امشب اومدیم مهمونی. گذاشتمش روی زمین و گفتم ننه برو تو حیاط برای خودت بازی کن.. رفت تیکه ای چوب پیدا کرد برای خودش و شروع کرد خرسواری. میرزا بازوم را گرفت.نگاهش کردم. انگار روح تو اون چشمهای وغ زده اش نبود. خیلی سرد گفت بریم.
هنوز یه قدم نرفته بودیم که در اتاق کنار مطبخ وا شد.حیرت کردم. ترسیدم و تو دلم خالی شد. کم مونده بود از حال برم. انگار کن خدیجه زنده شده باشه و با یه هیات جهنمی، جلوت سبز بشه.فهمیدم اکرمیه! ولی شباهتش با اون گور به گور شده اینقدری بود که آدم شک میکرد. اگه خودم با چشمای خودم ندیده بودم که گذاشتش توی گور، حتم میکردم که خودشه! با اون گیس وز پف کرده و صورتی که یه عالمه جای تاول سیاه، خشکیده بود روش و سیبل های در اومده و ابروهای پرپشتی که یه سطل واجبی هم بهش کارگر نبود، مثل جادوگرها، جلوی در ظاهر شد و ریسمون راهنما را گرفت و اومد تو حیاط ایستاد. حسینعلی خوف کرد، چوبش را وسط حیاط ول کرد، جیغ کشید و دوید طرف من و به چادرم چسبید و خودش را زیر چادرم قایم کرد. اکرمی همون طور که صورتش را گرفته بود رو به بالا و پلکهاش مدام پشت هم به هم میخورد، گفت هان چیه؟ مبارکا باشه!ننه ات حق داره میرزا.دیده دو تا تشک چاق و چله برای زیرت کمه! رفته یه لحافم گرفته که بکشی روت!نرسیده خوب کَل مریم کَل مریم میکنی پیرزن!
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) و آدرس سایت حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 www.niniperarin.com 📚