قسمت ۹۶ تا ۱۰۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت نود و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
اینا عاشق بودند.یه عمر توحسرت زیارت سید الشهدا و من سیه روز گمهکار، حالا اینجا نشسته بودم بالای مجلس و متبرک این جماعت.ناخواسته یاد طفلای خدیجه افتادم. که سر به نیستشون کردم و بغض گلومو گرفت. یاد فشار قبر ، سوال و جواب نکیر و منکرو عذاب قیامت.حتما خدیجه اینجا بود.اون بود که به دل صغری کُلُفته انداخته بودمنو ناخواسته بندازه تو هچل.به خدیجه گفتم بی پدر اگه اینجایی، اگه صدامو میشنفی، بدون قبرت زیر باد و بارون صاف نشده باشه، خودم میام صافش میکنم که دیگه منو سکه ی یه پول نکنی تو این جماعت که باهاشو رو در بایستی دارم.این تو بودی که کسی به پشک خر هم نمیگرفت…اینا رو من حساب میکنن.هول افتاد تو دلم از آبرو ریزی ای که الان میشد.هی خدا خدا کردم که حسینعلی ای اوس حسنی کسی بیاد صدام کنه که قائله ختم بشه.ولی کسی نیومد.زهی خیال باطل. چند تایی خیره نگام می کردند و منتظر بودند،بقیه هم شروع نکرده داشتند اشک میریختند.
شروع کردم: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم…
بسم الله الرحمن الرحیم…به اینجا که رسید بغضم نرکید و های های شروع کردم به گریه کردن.جمعیت تو اتاق از صدای گریه ی من ترکید و صدای آه و فغان و گریه پیچید تو اتاق.چند دقیقه ای گریه کردیم. تا دیدم اشکم داره بند میاد، یاد مصیبتی که به سرم رفته بود و تشنگی و گشنگی تو بیابون و حاج رضا و حسینعلی و کنار را کردم و باز زار زدم زیر گریه..اینبار محکم تر از قبل …اینقدری که داشتم از حال میرفتم.
ننه شوکت که حواسش به من و جمع بود، حالمو که دید به بغل دستی هاش اشاره کرد، اومدن بادمو زدند و یه قلوپ چایی بهم دادند.
صغری کُلُفته مجلس را جمع و جور کرد.
-ایشالله بری کربلا و همینقدر خالص برگردی…صلوات…ایشالله با انبسا محشور بشی صلوات…ایشالله…
همین موقع حسینعلی اومد . با دستها و سر و روی گلی. درو باز کرد و گفت: ننه یکی اومده، کارت داره.
تاحالا از اینکه یکی باهام کار داشته باشه اینقدر خوشحال نشده بودم.گفتم کیه؟ قربون صدات ننه. قدمش به روی تخم چشام. بگو بیا تو.گفت نمیدونم . بعدش هم دوید و رفت سراغ چاله حوض بازیش. رفتم تو حیاط. سید علی بود با چند تا نهال. گفت: سلام عروس خاله. نهال هایی که گفته بودی را آوردم. گفتم:سلام سید. قربون دستت.خوش موقع رسیدی. اوس حسن گفت مریم خانوم میگفتی برات می آوردم از باغ حج قربون. دارم مزر باعشو دیفال میچینم. گفتم نه اوستا. علی اویار نیستی. کار را باید سپرد به کاردون. سه سال کلید دستت بود…دیفال ریخت و طاق اومد پایین و باغچه شد برهوت. تو اقایا بکاری، خر زهره در میاد. رو کردم به سید علی و گفتم اون دو تا که خشکیده را ببر. جاش را بکار، ولی کُنار را اینجا بکار. جلوی باغچه…دورش را هم خلوت کن. میخوام تو دید باشه جلوی چشمم.
مشغول که شد، رفتم سوغاتی ها را که کیسه کرده بودم برداشتم. گذاشتم تو سینی و رفتم تو اتاق. گرم غیبت بودند و پشت سر یکی صفحه میگذاشتند. گفتم ناقابله. قیمتی نداره. محض تبرکه فقط و اینکه بگم یادتون بودم اونجا تو زیارت.
برداشتند و تک تک خداحافظی کردند و تقبل الله گویان رفتند. همسایه شوکت ولی نشسته بود. گفته روانه اشون کردی برگرد بیا، منتظرم…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت نود وهفت)

join 👉 @niniperarin 📚
تا دم در همسایه ها را مشایعت کردم. وردست اوس حسن داشت گل لگد میکرد و اوستا نبود . حسینعلی توی خاک و خل غوطه میخورد و عشق کرده بود.توپیدم بهش. حسینعلی خیر ندیده اینقدر وول نخور تو این خاکها.فردا تراخم میگیری. فردا تو اداره جات راهت نمیدن. باس وردست همین دائی ات واستی عملگی.روزها گل چاق کنی، شب ها نون قاتق کنی. یه زنم میگیری مثل بتولی و کچلت میکنه مثل دایی ات.اینو که گفتم حسینعلی دوید سراغ سطل آب و شروع کرد تند تند دست و روشو شستن. اوس حسن لولهنگ به دست از تو مستراح اومد بیرون و گفت:مریم خانوم میخوای دعوا کنی بکن ولی چرا گنده بار ما میکنی؟
گفتم گنده بارت نکردم اوستا، حرف حرف بتولیه. یه تخم مرغ اندازه گنجیشک نصف کرده گذاشته جلو بچه ام.گفته باس قاتق کنی.همش چند وقت نبودم ها…. همین شده که بچه ام گورزایی بالا اومده. بعد میگه بمون نون و دیزی بخوریم.حتمی تو دیری طالبی میریزیمیذاره سر اجاق.
اوس حسن که تا بیخ گوشش سسرخ شده بود،داد زد سر عمله: گُل ممد، پدر سگ، چرا گل را اینطوری لگد میکنی؟ مگه نون نخوردی؟ نمیتونی واستا کنار، قاطر بزارم وسط گِل.گُل ممد با تر س جواب داد: چرا اوستا نون خوردم ولی الان وقت چاشت دومه!گِل لگد کردن ضعف میاره اوستا. اوس حسن گفت: راس میگه مریم خانوم. لااقل یه چایی می دادی گلویی تر کنیم. گفتم چایی میارم ولی محض خاطر گُل ممد و سید علی. اما تو نه . که با یه شاشیدن روز را شوم کردی. داره میشه لنگ ظهر، هنوز یه خشت سر دیفال نذاشی.سیدعلی درختها را بریده بود و کنده هاش را از زیر خاک در آورده بود. گفت: دستت درد نکنه عروس خاله. ایشالله اجاقت همیشه روشن باشه.اینها را تکه میکنم میریزم گوشه ی حیاط. به درد تنور میخوره.
تندی اومدم یه چایی ریختم. گذاشتم سر پله ها و رفتم سراغ همسایه شوکت.گفتم بالاخره رفتن.میبینی که امروزم کارها سر به هم گذاشته ننه شوکت. بنا اومده.گفتم چایی بذارم جلوشون. ثوابه! در خدمتم.
ننه شوکت گفت خدا خیرت بده که همیشه تا یاد دارم دست به خیر بودی.خدا شاهده تعریفت را هر جا نشستم کردم.گفتم زن نیست که ..یه فرشته اس. اشتباهی حواله شده به این دنیا.
بعد هم یه قوطی از جیبش در آورد و گفت: خیر ببینی ننه . این ضماد برای کمر دردمه و پا درد. چند وقت پیش رفتم طبیب بنود.درد طاقتمو طاق کرده بود.دیگه پا نداشتم.رفتم پیش هاشم شکسته بند. اینو داد و گفت روزی سه بار بمال.پر و پام را خودم میتونم بمالم. کمرم را نه.دستم نمیرسه.تو دستت شفاست. به حرم خورده.بگیر بمال.منتظر آره و نه ی من هم نشد. پیرهنش را در آورد و پشتش را کرد بهم.
گفت: وای خدا مرگم بده. حواسم نیست مرد تو خونه اس.پرده را بکش ننه.پی و چربی تنش چروک خورده بود و مثل سیرابی افتاده بود رو هم. معلوم نبود چی به چیه.چندشم میشد ولی چاره نداشتم. در قوطی را وا کردم و شروع کردم کمرش را ماساژ دادن.
گفت اوفیش الهی خیر از عمرت و بچه ات ببینی ننه. گفتم سلامت باشی. بعد طعنه زدم و گفتم: به هر حال کار مهمی بود. گفت: نه ننه. کارم چیز دیگه ایه.خواستم یه باره دوتا یکی کنم. گفتم: گوشی باهاته ننه. گفت: میرزا ابراهیم، پسرمو که یادته؟
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت نود و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚
گفتم بله. یکی یه دونه ی حاجی کوه بُر. گفت آره ننه. تک پسر من و حاج اسماعیل. اصلا یادم نبود که خوشش نمیاد به شوهرش بگن حاجی کوه بُر. اسمش حاج اسماعیل بود و سر اینکه تو معدن مرمر بیرون شهر کار میکرد و کوه میکند اهل محله اسم گذاشته بودند روش حاجی کوه بُر. اینقدر توی معدن تیشه زد و سنگ جا به جا کرد، که دست آخر چند سالی افتاد گوشه ی خونه و از درد دست و پا نالید و با اینکه نسبتا جوون بود، زمین گیر شد.میرزا ابراهیم اون وقت تازه داشت پشت لبش سبز میشد.طبیب بردن بالا سرش و دوا درمونش کردندکه بهتر شد.دواهاش را ننه شوکت بهش میداد گویا.همین که بعد یکی دو سال بهتر شد و تونست راه بیافته و قدم از قدم برداره.یه روز که همسایه شوکت خونه نبوده، دوای مالیدنی را جای خوردنی، میخوره و ریق رحمت را سر میکشه.قبلش همه پشت سر شوکت میگفتن: درسته که یکّه زاست ولی اقبالش بلنده. هفت تا دختر کور داشته باشه یک ساعته شور میده. گفتم: خوب سالم و سلامته که انشالله؟ از عروست چه خبر؟نوه ات چطور؟ دختر بود یا پسر.
با آه گفت هی روزگار…چی بگم ننه.اخ …یواشتر بمال ننه.تو گُرده ام را هم قشنگ بمال. اینجا بیشت درد میکنه. اره..جونم برات بگه خوب عروسی داشتم.رقیه اس اسمش. نوه ام دختره. طیبه. گفتم دورا دور دیده بودم. تا جایی که یادمه آشنا بود. قوم و خویشن انگار؟ چهار پنج سالی بیشتر نیست که عروست شده!
گفت: نوه ی خالمه ننه!خودم اینقدر رفتم و اومدم و پوزار پاره کردم تا لالاخره بله را گرفتم ازشون برای میرزا. گفتم هر چی باشه خویش و قومه.هم خونمه . گوشت همو بخوریم، استخوان همو دور نمی ریزیم…. دستتو یه کم بیار پایین تر را هم بمال.آره …آره همینجا. یه رگ اینجا گرفته…
گفتم عاقبت بخیر باشن ایشالله. گفت چه عاقبت بخیری ای ننه.اونم تو این دوره زمونه که آخر الزمونه! دست به دلم نزار که خونه.یه آن حواست نباشه دزد و گرگن، میریزن سرت. قدیما یه حرمتی بود. احترامی بود. الان همه پتیاره شدن. بعد هم زد زیر گریه و شروع به نالیدن کرد. میرزا ابرام، یکی یه دونه ام، پسر قند عسلم، شاخ نباتم…
گفتم: مگه چی شده؟ ننه شوکت. اتفاقی براش افتاده.طوری شده؟ گفت خدا نکنه اتفاقی براش بیافته! زبونتو گاز بگیر…دنبالچه ام هم درد گرفت. یه کم دوا بمام روش. گفتم: خدا را شکر.بلا دوره ایشالله.منظور بدی نداشتم. اونم دوباره شروع به نالیدن کرد. گفت: یادت باشه خوش بر و رو بود. مثل ماه شب چهارده.خانوم…
تو دلم گفتم: اره ارواح عمه ات. از دور دل میبرد و از نزدیک زهره. گفتم : بله هزار ماشالله.خوش بر و رو بود. سفید و تپل مپل، مرد پسند.
گفت قربون دهنت. همینو بگو… ولی گُل بی عیب خداست. آدم بی عیب و علت نمیشه. اونم عیب دار که نه. یه ایراد کوچیک داشت. حرف که میزد، زبونش درست نمیچرخید. لکنتی بود. بعضی چیزا را نمیتونست درست بگه. این “میمِ “میرزا ابراهیم را که میخواست بگه یه صبح تا شوم طول میکشید.تا میومد میرزا صدا کنه،میرزا حوصله اش سر میرفت.دو تا چایی میخورد و یه مستراح که میرفت، تازه این میرزا از تو دهن این بیرون می اومد. ولی چی میشه کرد ننه. حتما کحمتی داشته.به کار خدا نمیشه ایراد گرفت.به میرزا گفتم برو یه نون بخور و صدتا صدقه بده. خدا برات خواسته. تازه یه زن گیرت اومده که حاضر جواب نیست. هر روز مرده و زنده ات را آباد کنه! گذشت و سال بعدش طیبه دنیا اومد. میرزا هم زمین آقا خدا بیامرزش را باغ کرد و میوه کاشت. سلمونی هم بلد بود. برای زمستون. اوضاعش رو به راه شد خدا را شکر. ولی کم کم دیر به دیر می اومد خونه. بهونه ی آبیاری باغ را میکرد. یهو دو سه روز شب ها نمی اومد. فصل بار درخت ها هم می موند. میگفت نباشم باغ را غارت میکنن. تا اینکه یه روز که اومد خونه …
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت نود ونه)
join 👉 @niniperarin 📚
تا اینکه یه روز اومد خونه. دیدم باد افتاده تو سرش.مادرم. می فهمم دیگه.هنوز عرقش نچاییده بود که گفت: ننه ما اینجا مزاحمیم.جات را تنگ کردیم.میخوام یه خونه بگیرم فراخ تر.اهل و عیالم می برم اونجا.دور نمیرم. هر روز بهت سر می زنم.گفتم ننه. اینجا که سه تا اتاق داره.اگه جات کمه، من یه صندوقخانه بسمه.همین اتاق را خالی میکنم.میرم اونجا، جاتون بیشتر واشه.تو هم که دیر به دیر میای. نیستی. خلاصه هر چی گفتم به خرجش نرفت.گفت اجاره نشین ، خونه نشینه.یک محله اونورتر خونه گرفت.بعدا فهمیدم قبل اینکه حرفش را پیش بکشه، اجاره کرده بود.همون فرداش بار و بندیل کرد، ریخت پشت گاری و رفت.از چیزایی که همسایه شوکت گفت، فکر کردم داره با من صلاح و مشورت میکنه.به خودم گفتم پیره.حالا هم دور و برش خلوت شده،شاکی شده.
گفتم: عیبش چیه ننه؟ به دل نگیر.شکمو پهن کنی، دشته!جمعش کنی مُشته! خودش سرش به سنگ میخوره از این خونه به اون خونه رفتن.خسته میشه بر میگرده. اولاد همینه!
گفت نه ننه. این قضیه الان نبود. همون اوایلی بود که تو رفتی زیارت.اوخ اینورو دست نکش عرق سوز شده.میسوزه.اره ننه رفت منزل جدید.بعد چند وقت دیدم رقیه گریون و نالون اومد. فکر کردم طیبه چیزیش شده.اخه چند روز بود باد نزله افتاده بود تو تنش و مریض احوال بود.حالشو که دیدم قهره کردم.هی گفتم چی شده.لکنتش گرفته بود و نمی تونست زبون بچرخونه.هی تو سرش میزد.چادر چاقچور کردمو نفهمیدم با این پای علیل چطور خودم رسوندم خونه میرزا ابراهیم.دویدم تو خونه. داد زدم طیبه؟ دیدم میرزا اونجا نشسته داره بیل دسته میندازه.طیبه هم تو حیاط راه میرفت و خدا را شکر لپاش گل انداخته بود.یه نگاه کردم میرزا.دید اومدم. محل نداد.خودشو مشغول نگه داشت.یه نگاه کردم رقیه..همون حال بود. بلکه هم بدتر.خون گریه میکرد.داد زدم میرزا چی شده؟ نصف العمر شدم.رقیه شروع کرد..اَ ..دَ ..بَ …دَ.. کردن.اتاق را نشونم داد. رفتم که برم تو اتاق دیدم یه زنک چسان فیسان کرده اومده تو دهنه در اتاق. گیسش را پوش داده بود از دور چارقد. با هفت قلم آرایش.یه دامن گلی پوشیده بود بلند، ولی پاش لخت.ملتفتی چی میگم؟ با پای لخت! خدا به دور!از این پتیارگی ها ما نداشتیم تو طایفه . سلام کرد بی چشم و رو. شصتم خبر دار شد میرزا صیغه آورده.داد و بیداد راه انداختم.به میرزا گفتم یا همین الان میگی این کیه و اینجا کارش چیه یا عاقت میکنم. اونم وقیح رک نگام کرد. یه کلوم گفت زنمه. خطبه خوندیم محرمه.جاشم اینجاست..تو خونه من! هر کی نمیخواد هرّی.راه وازه و جاده دراز.بعد هم رفت تو اتاق.نمی دونی چه حالی شدم ننه!مرد دو زنه؟ اونم تو فامیل ما ؟ اصلا کراهت داشت. اون رقیه مثل دسته ی گل بود.ماه ! چه چیز کم داشت؟هیچی!مثل گل پر پر شد بی نوا.از اون روز هم دیگه زبون وا نکرد. لال شد. الهی بمیرم براش. در قوطی را بستم . دادم دست شوکت. دیدم در به زن دیوار گوش کنی میگه. گفتم: اخه مرد داریم تا مرد ننه! اگه علی خدا بیامرز، دو تا زن گرفت، خودم براش دست و آستین بالا زدم.خودم براش خدیجه را خواستگاری کردم. الی و لله قبول نمی کرد شورم.من کشتیارش شدم. بعد هم که خدیجه پاش وا شد تو این خونه، علی روزی یک بار میومد پیش من گریه و زاری . دستمو ماچ میکرد و میگفت نمیتونم.بزار طلاقش بدم.من نگذاشتم.اون خدیجه هم که عمرش به دنیا نبود و رفت.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد)

join 👉 @niniperarin 📚
گفت: چه فکرا می کنی کل مریم. دارم برات درد و دل میکنم.گوش محرم گیر آوردم.دارم اختلاط میکنم باهات. منظورمو به خودت نگیر. رفتم سر سماور نفتی. دوتا چایی ریختم.گفتم: الله اعلم. می دونم ننه. منم فقط گفتم که در جریان باشی. گوشم باهاته.هیچی ننه. صیغه نکرده بود. دائم بود.با بزک دوزک نشناختمش اول. بعد دیدم قیافه اش آشناست. سر حساب شدم دیدم اکرمیه. دختر حسین دلاک. آقاش که مرد یِلخی شده بود.من پسرمو میشناسم .خودم بزرگش کردم. شیر سید تو ذاتش نبود این کارا.ته و توی قضیه را که در آوردم، دیدم بله.ترشیده بوده، با اون هیکل ناقصش. ریز پای میرزا نشسته بود. یه خونه خرابه داشتن تو حومه.آقاش بایست شب راه می افتاد پای پیاده و تا صبح قبل اذون برسه حموم که بتونه واجبی چاق کنه برای مردم. خونشون نزدیک باغ میرزا بود. به بهونه اینکه میرزا راهش دوره چند باری شام و ناهار برده بود براش. فهمیدم که خیر ندیده چیزخورش کرده پسرمو.انگار کور شده بود میرزا. تو هپروت سیر میکرد. فقط اونو میدید. این زن و بچه اش که انگار نه انگار بودن براش. نفرینش کردم اکرم اکرمی را. به جدم قسم دادم که تقاص پس بده. یکی گفت بره پیش یعقوب خان براش باطل سحر بگیرم. نرفتم. تو تکیه قبرستون یکی را میشناختم. رفتم سر کتاب وا کرد گفت: حرفت حقه. میرزا را چیز خور کرده. گفتم درمونش کن! گفت خیالت راحتیه سیده نفرین کرده، کار ساز شده.نمی دونی ننه. میگن آه سید بگیره به روز سیاه مینشونه.خودم باورم نمیشد.به سال نکشید این به برو رو و هیکلش. دونه ریخت به بدنش. اندازه تورکه انگور.دونه ها ترکید و ازش چرک و خون و کثافت میزد بیرون. از بوی گند نمیشد رفت تیر رسش.هر درمونی که کرد فایده نداشت.یکی، نمی دونم کی گفته بود باید پشگل ماچه الاغ دونه بده.یه روز انجام دادیم دیدیم رفت تو اتاق در را بست و دور راه انداخت. لخت شد واستاد رو منقل که پشگل گذاشته بودند. اینقدر دود داد که دیگه تو پیدا نبود. صبح خواب بود. با صدای جیغ و فریاد از خواب پریدم. دیدم اکرمی لخت مادر زاداز اتاق اومده بیرون تلو تلو خوران میخوره به در و دیوار و عربده میکشه.باید هیکلش را میدی ننه.تو هر یه وجب ده تا دونه قلمبه قلمبه زده بود.از نوک پیشونی تا شصت اش.اول سر ننداختم که قضیه چیه. سر حساب که شدم.دیدم دونه که به چشش زده بوده، کورش کرده.طبیب اومد بالا سرش و گفت که خریت کرده.همون دودی که راه انداخته باعث و بانیش شده که دونه های تو چشش بترکه و کورش کنه.میگن چوب خدا صدا نداره ننه! همینه.آه من گرفتش.از اون موقع از چشم میرزا هم افتاد.دیگه نگاهش نمی کنه.شده مثل یه جنازه که حرف میزنه و راه میره.پسرم دل رحمه. دید بی کس و کاره نگذاشتش دم در. الغرض اینا را برات گفتم کل مریم. سرت را درد آوردم که ملتفت اصل حرفم بشی. واقعیت اینه که…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚