قسمت ۹۱ تا ۹۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت نود و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
صبح علی الطلوع، حسین که خواب بود جلدی رفتم در خونه ی اوس حسن که تا نرفته سر عملگی، خبرش کنم بیاد طاق را درست کنه. در را که زدم، اقدس دختر بتول اومد دم در. در را وا کرد.منو که دید، داد زد ننه، اومدن دم در. صدای بتولی اومد که پرسید کیه؟ اقدسی گفت:همون که دیروز اومد حسین را برد. همون که به آقا گفتی باید اسمش را گذاشت مریم کون گنده.
بتولی یکی همچنین شلال کرد بیخ گوش بچه که صداش اومد و بعد عَر بچه بلند شد. گفت: پدر سگ لا جرز رفته، دیگه نبینم پشت سر مردم لاطائلات بگی. بگو مریم باجی، بگو کل مریم. دخترو اینقدر بی تو دهن؟ وقت شوورته چار روز دیگه.میخوای لاغ گیسم بمونی؟بگن دختره چاک دهن نداره؟
تو درگاهی که ظاهر شد، میخواستم سر به تنش نباشه! هر چی لایق خودشو فک و فامیلشه بارش کنم.دیدم کارم گیر شوورشه. یه وقتایی از درد لاعلاجی به گربه باید گفت خانوم باجی. میشنوی خواهر.سلام و علیک و تعارف کرد که برم تو. گفتم نه حسینعلی خوابه. جلدی اومدم برگردم.قضیه سقف را براش گفتم.گفت اوسا نیست. میسپارم بهش فردا، اول وقت بیاد.کی از شوما واجب تر مریم خانوم. فامیلی به همین دردا میخوره. هر چی نباشه خویش و قوم وصله ی جونه. یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و خداحافظی کردم. تو کوچه که رسیدم، چند تا خاله خانباجی های محل و زنهای در و همسایه جمع بودن.از کاسه های تو دستشون پیدا بود کاچی پزون داشتن جایی. هم روضه ای بودیم با هم. منو که دیدن ولوله افتاد توشون. با قیافه های جا خورده اومدن طرفم.
-مریم باجی تویی؟
-رسیدن به خیر
-زیارت قبول
-کی اومدی نفهمیدیم؟
-اقل کم میومیدیم زیارت قبولی کربلایی.
-با سر و صدا رفتی، بی سر و صدا بر گشتی!
بعد هی به من دست کشیدن که نورانی بشن و منم با تک تکشون رو بوسی کردم و گفتم جای شوما خالی.دیروز رسیدم.قضیه اش مفصله. کربلا بودم نایب الزیاره جمع.
اینو که شنیدن، گفتن امروز آفتاب غروب میایم زیارت قبولی. ما رو از این ثواب بی نصیب نگذار.
گفتم قدم همتون بالای چشم.میخواستم بیام تک تک دعوت کنم تشریف بیارین. سعادتی شد جمع را ببینم که یک جا همه را خبر کنم.فقط این مدت نبودم، منزل بی سر و سامون شده.امروز یه دستی بکشم به گِل و گوش خونه. فردا ایشالله در خدمتم.
حسینعلی هنوز خواب بود.ناشتایی نخورده شروع کردم به تمیز کاری. وسط کار حسین علی بیدار شد.اول یه کم بهونه گیری کرد.یه چاشت که بهش دادم، خُلقش جا اومد.گفتم ننه، فردا مهمون داریم.باس امروز کارای خونه را تموم کنم. هر خرابکاری ای تونست کرد.که یعنی کمکم کنه.همه جا را روفتم غیر اتاقی که تاق نداشت.رفتم سید علی نوه مش مصطفی خدا بیامرز را صدا کردم بیاد درخت های باغچه را سر و سامون بده. گفتم چندتایی درخت خشکیده.ببر، جاشو توت و انار بکار. یه درخت کنار هم بیار. دستش سبک بود.از قدیم، که سید علی بچه بود، مش مصطفی با خودش میبرد خونه ی مردم.نهال را میداد دستش.میگفت: تو هلش بده تو خاک. علی شوهر خدا بیامرزم، وقتی نو عروس بودم، همون دو سه روز اول، مش مصطفی را صدا کرد.اومد این درخت ها را کاشت. سید علی هم باهاش بود. تا دیدم چطور باهاش حرف میزنه گفتم: نوه ی پسریته مشتی که اینقدر برات عزیزه؟

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت نود و دو)

join 👉 @niniperarin 📚
گفت نه عروس خاله. نوه ی دختر پسری فرق نداره کلا شیرینه. ایشالله سال دیگه صدام کردی اومدم یه درخت محض تولد نوررسیده کاشتم و چند سال بعدش بچه ات به سلامتی قد کشید رفت خونه ی بخت و پا به پای درخت بار داد، اگه عمری بودمن، یا اگه دستم از دنیا کوتاه بود، همین سید علی را باز صدا کردی بیاد، یه نشاء برای نوه ات هل بده تو خاک.ملتفت حرفم میشی؟ میگن اولاد بادومه …اولاد اولاد، مغز بادوم. هی کجایی مش مصطفی که ببینی بعد اینهمه سال ، تو این حسرت موندم که درخت اول رو بگم محض خاطر بچه ی خودم تو خاک کنن.
سید علی اومد. درخت هایی که شوورم گفته بود مش مصطقی محض خاطر بچه های خدیجه کاشته بود و حالا خشک شده بود را برید.سیب و گیلاس را برید. جاش انار و توت کاشت.کُنار را ولی گفتم این جلوی باغچه بکار. میخوام همیشه چشمم بهش باشه.دور و برش هم تو باغچه گفتم خلوت تر کرد که خوب پا بگیره. دست حسین علی را گرفتم و رفتم بازار.یه کم خرت و پرت و اسباب برای خونه خریدم.بعدش هم رفتم یه دکان مهر و تسبیح فروشی جستم که فردا وقتی هم روضه ای هاو رفیق هلی پا ممبریم اومدن دیدن، دست خالی نباشم.هر چی بود، کربلایی مریم شده بودم و زیارت قبولی برای می آوردن.. زشت بود دست خالی. محض خاطر تقیه هم که شده ، باید سوغات میگذاشتم جلوشون.
یه پیرمرد تو دکان نشسته بود که عرقچین سر ذاشته بود و انگشتر عقیقش اینقدری بود که آدم انگار میکردحالا از سنگینی، بند دستش می افته.یه تسبیح هم دستش گرفته بود که هر دونه اش اندازه ی سنگ یک من بود. و صلوات می فرستاد.دندونای طلاش برق میزد و صدای سوت صادش میپیچید تو حجره اش. گفتم سلام حاج آقا.مهر میخوام. با دست اشاره کرد و صلواتش را قطع نکرد.یه عالمه مهر جور واجور.از همین مهرهایی که تو روضه و مسجد می دیدم. گفتم نه حاجی از اینا نه!
عصبانی شد و گفت: مگه مهر با مهر فرق داره. میخوای این پیشونی گناهکار لامصبو بزاری رو یه مثقال خاک. چه فرقی میکنه شکلش چه شکلیه؟ گفتم به دل نگیر حاجی.میخوام سوغات بدم. یکی دو تا هم نمیخوام.مهر میخوام تسبیح گلی.اونم خیلی. به اندازه دو سه دوجین. قد آدمهای یه روضه.اینو که شنید خلقش وا شد.گفت چه مدلی میخوای همشیره؟ سرمو بردم جلو و یواش گفتم مهر و تسبیح کربلا میخوام. سرش را به نشونه تایید تکون داد و گفت: داریم. فی اش بالاتره. نه اینکه فکر کنی محض تربت کربلاس که گرونتره! نه ! اونو که نمیشه روش قیمت گذاشت. ولی همینی که هست، بابت اینکه کلی راه اومده، ما کرایه راهشو فقط میگیریم. برای همین قسمت اش بالاتره. دیدم چاره چیه؟ محض آبرو باس بگیرم. گفتم خدا خیرت بده. موردنی نداره. بده که کارم لنگه. گفت همین جا واستا تا بیام. پاشد رفت ته حجره یه کرباس آویزون بود جلوی یه درگاهی. پس زد و رفت تو. حسین علی که تا حالا دومن چادرمو گرفته بود و نا آرومی میکرد. یهو دوید تو مغازه و رفت همون جا که پیرمرد رفته بود.دویدم دنبالش. کرباس را کنار زدم. دیدم یه حیاط مخروبه خاک گرفته پشت حجره اس، که سر تا سر حیاط را مهر خیس قالب زده بودند و میس قیسی چیده بودند سر تا سر حیاط که خشک بشه. روی همشون حک شده بود تربت اعلی …مال کربلا. یه عالمه ریسمونم از چپ و راست کشیده بودند که تیبیح گِلی بهشون آویزون بود. چند تایی نشسته بودند گِل قالب میزدند و پیرمرد داشت یه گوشه ی حیاط مهرهای روی زمین را جمع میکرد و میریخت تو کیسه که یه دفعه…..
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت نود و سه)

join 👉 @niniperarin 📚
مهر فروشه که یکدفعه ما رو دید، مثل اسفند رو آتیش، از جا پرید و عصبانی شد. گوشاش سرخ شد و داد زد: مگه بِشِت نگفتم وایس دم دکون تا بیام؟ رو چه حساب سرتو زیر انداختی مثل گاب اومدی اینور؟
گفتم: همیناس که ریختی تو کیسه؟
گفت ببین این خاک کربلاس، گونی گونی تو جوال میکنن میارن ما اینجا مهرش میکنیم.طوریه؟
گفتم: نه طوری نیس! اون کربلا و زیارتی که من رفتم، مهر و تسبیحش هم باید این باشه.
گفت: اصلا نداریم. برو پی کارت.هوی بچه.. پدرسوخته….بیا اینور مال را از بین بردی…
حسینعلی که رفته بود که رفته بود روی کپه خاکی که اونجا بود نشسته بود و داشت خاک بازی میکرد، را صدا کردم.اومد.
گفتم: کف حیاطتو چال کردی، خاکشو آب میزنی، چای تربت سیدالشهدا میدی دست مردم، دادشو سر این زبون بسته میزنی؟
گفت: ما اگه خاله مون ریش داشت که میشد خان دایی.نداریم ضعیفه. هرّی..
گفتم غلط میکنی که نداری! مگه شهر هرته؟همین الان میرم بیرون حجره داد میکشم و رسوات میکنم!آفتاب لب بومی. داری نفس از ما تحت میکشی!بازم حرص دنیا داری؟ خاک داریم تا خاک.اگه خاک سید الشهدا بود که همطراز مرواری براش پول میدادم.کف را گود کردی که چاهک بزنی خیر سرت. خاکش را هم میقروشی به مردم؟ یالله یالله گونی را بده ببینم! اگر نه گزمه و ناطور خبر میکنم که بیان فردا وسط بازار فلکت کنن.اون وقت که عربده میکشی، ببینم چطور دهنت وا میشه..خودم میام دونه دونه دندونای طلات را میشمرم.
رنگش پریده بود و داشت خودشو خراب میکرد. گونی را که داد دستم و گفت یالله اینجا وای نستا سلیطه.هّری.
گفتم: مهر که بی تسبیح لطف نداره!نمیخوای تو ثواب اونم شریک بشی؟
همون طور که داشت میرفت تو حجره گفت : طود بردار و گورتو گم کن. دیگه ام اینور بازار نبینمت که میدم نشون دارت کنن.
فرصت را غنیمت دیدم. یه ریسمون از تسبیح گلی هایی که آویزون بود را وا کردم.سنگین بود.به اندازه ی چند جین میشد.کوچیک و بزرگ محل را میتونستم تسبیح سوغاتی بدم.به زور جا کردمشون تو گونی، طوری که لبه های گونی به هم نمیرسید.اومدم برم. اونقدر سنگین بود که حتی نمیشد تکونش بدم.بالاجبار یه کمش را خالی کردم و گونی را که نمیتونستم از جا بردارم، کشیدم روز زمین.به حسین علی گفتم کرباس را زد کنار و گونی را کشون کشون از حجره بردم بیرون. همینطور که به زحمت از حجره کشون کشون میرفتم بیرون مرتیکه قرمساق که پشت دخل نشسته بود، ناله و نفرین میکرد و فحش میداد: الهی با گه سگ آتیشت بزنن زنیکه دزد که جلوی چشمم مالمو بردی.. الهی ک …
پامو از حجره گذاشتم بیرون.گفتم: هی پیری، فکر نکن خاک بیابون را مفت آوردی و میدی دست مردم و جاش زر میگیری زرنگی! خود دانی پینه دوز که در هنبان چیست.چاک دهنتم زیادی وا نکن.
کارد میزدی خونش در نمی اومد.همون وقت یکی اومد. مشتری بود. شروع کرد فیمت مهر و تسبیح و انگشتر پرسیدن.مغضوب نگاهم کرد که یعنی برم. سر گونی را گرفتم و حسینعلی دومن چادرمو گرفت. شروع کردم گونی را به کشیدن.
بلند گفتم: اگه زر بپوشی اگه اطلس بپوشی، همون کبگر فروشی.چند بار ایستادم و نفس تازه کردم.به پشت سر که نگاه کردم، گونی یه رد خاک انداخته بود کف سنگفرش بازار.دستم دیگه دست بشو نبود.از اون روزی که سورچی بی همه چیز را دیدم و داد زدم دزد و جای اینکه اون فرار کنه من شدم فراری و یکی با چوبدست قلیم کوبید تو بازوم. از اون روز یکم زور بهش می آوردم، یه دردی نشست میکرد تو استخوانم و کم کم دردش زیاد تر میشد و کل دستم گز گز میکرد. به هر جون کندنی بود، خودمو رسوندم جایی که خرت و پرت و اسباب هایی که خریده بودم را پشته کرده بودم.چند تایی هم کیسه کوچیک گرفتم برای سو غاتی ها. یه گاری صدا کردم وهمه را بار کردم و خودم و حسین علی هم نشستیم عقب گاری و آوردمون تا خونه.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت نود و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚
وسایل را چیدم. زیاد نبود. همه هم دست دوم. ولی سر و شکلی به خونه داد.یه قالی دو در سه ی نجف آبادی، یه علاء الدین، چند تا دیگ و دولیچه، دو تا لاله و چند تایی هم تاره و دوری و استکان نعلبکی و سینی.سماور ذغالی داشتم،یه نفتی دیدم. دلم خواست، اونم گرفتم.
یه جفت دمپایی لاستیکی برای حسین علی گرفتم.دست دو نبود. نو خریدم. صبح خواب و بیدار، هنوز دست به آب نرفته در را کوبیدن.رفتم واکردم.اوس حسن بود با دو تا دیگه.سلام علیک کرد و تشر زد به عمله ی وردستش. خاک و کاهی که بار جوال دو تا قاطر کرده بودند را آوردن تپه کردند وسط حیاط.یه نگاه اوستا گیری به در و دیفال خونه کرد و از بیرون یه یه نگاه به طاق انداخت و سری تکون داد و کلاه تخم مرغی رو سرش را برداشا و کچلی هاش رو خاروند گفت» هی روزگار..خونه ی خواهرمونم خراب شد.
داشتم از پله ها بالا میرفتم. اینو که شنیدم گُر گرفتم. برگشتم گفتم: شوما اوس حسن، اگه خیلی نگران خواهر و خواهر زاده ات بودی، کلید دستت بود. تو این چند سال یه سری مزدی خونه ی خواهرت که خونه خرابم کرد، خراب و ویرون نشه! ناراحت نشی ها! ولی عیب از تو نیست. حرجی بر تو وارد نیس. تقصیر زنته! حتم دارم قبر اون خدا بیامرزم الان مثل چینه و طاق این خونه، بغل ریز شده.یه ارزن غیرت و همیت میخواد اوستا.نه اینکه خدایی نکرده نداشته باشی، نه!منظورم این نیست. بتولی نمیذاره.اینجا که دو قدم بود سر نزد، قبرستون که بیرون شهره!اگه تا حالا زبونم لال قبرش صاف نشده باشه زیر باد و بارون و جاشو با زمین خالی عوضی نگرفته باشنو یه قلتشن نخوابونده باشن روش! گوشش به خاک باشه!هووم بود.ولی برام عزیز بود.هم خودش هم بچه اش.میبینی، حالا هم اینجاست.
یه طوری خواهر دق دل بتولی و خدیجه را سر اوستا خالی کردم و باز جیگرم خنک نشد. اوس حسن اومد چیزی بگه، که یهو کوبیدن به در خونه که باز بود. و یالله یالله گویان چند تا باجی روضه ای چادر نماز به سر، بی تعارف اومدن تو.
-هستی کربلایی مریم؟
گفتم سلام علیکم. بله که هستم. خوش اومدین
هنوز داشتن دست و روبوسی میکردن که دوتا دوتا و سه تا سه تا و تک تک، سر و کله ی بقیه اشون هم پیدا شد و تعارف کردم. رفتن تو اتاق بزرگه.
همسایه شوکت، زن حجی کوه بر که یه پیرزن قد کوتاه چاق بود و پاهاش قوش برداشته بود و سر همین هر قدمی که بر میداشت ناله میکرد و تمام هیکلش یه بار می افتاد چپ و یکبار راست، اخر از همه لنگ لنگون و آی خدا شکرت وای خدا شکرت گویان اومد تو. رفتم دستش را گرفتم. گفتم ننه شوکت لازم نبود شوما زحمت بکشی ..من خودم می اومدم خدمتت. گفت نه ننه خودم خواستم بیام. زائر کربلا را باید رفت دیدارش. بوی یار گرفتی…بوی حرم. شنفتم اومدی، مصر دم که بیام. قصدم اولم زیارت قبولی بود ننه. قصد دومم را هم بعدا برات میگم. برات حرف دارم. مفصل بایستی اختلات کنیم. گفتم خیره ایشالله ننه. بگو. گفت خیره، به کبلعی هم که بگی دیگه هیچی…خیر علی خیره. دستمو بگیر بریم تو. بعد اینکه این زنا رفتن برات میگم…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت نود و پنج)

join 👉 @niniperarin 📚
تو اتاق زنها نشسته بودند و اختلاط میکردند و همهمه بود. حسین علی گوشه ی اتاق غرق خواب بود هنوز.همون طور که دست همسایه شوکت را گرفته بودم رفتیم تو. همینکه منو دیدن با هم صلوات فریتادند.حسین علی از خواب پرید و تا اینهمه زن را یهو دورش تو اتاق دید، زد زیر گریه.دویدم بغلش کردم و ببخشید گو از اتاق آوردمش بیروت. یه ذره نازشو کشیدم.یه تیکه نون و پنیر لقمه کردم دادم دستش.دائیش را که دید گل چاق میکنه ذوق زده شد و رفت تو خاک ها به چاله حوض بازی.یه ورشویی داشتم ، دو دست استکان کمر بایککه دیروز از سمساری خریده بودم را چیدم توشو رفتم تو اتاق.سماور نفتی را همون دیروز گذاشته بودم تو اتاق که جلوی جشم باشه . نو بود.رفتم نشستم و یه چاق سلاکتی با همه کردم. چایی ریختم و تک تک تعارف کردم.تا نشستم مش کوکب گفت: خوب کل مریم، از اونجا بگو، از زیارت، از حرم.طولانی رفتی، خوشا به احوالت.
گفتم : وای کوکب خانوم، قابل توصیف نیست.ایشالله قسمت بشه. همگی برین دیدارممم
همه گفتند: انشالله.
گفتم: حاجت روا انشالله.
بعد هم شروع کردم خواهربه گفتن. هر چی زهره خیر ندیده، خدا بیامرز، از اطراف و اکناف حرم و خاطرات سفرش به عراق و زیارت نجف و کربلا برام تعریف کرده بود، براشون گفتم. انگار که یه عمری اونجا بودم و مجاور شده بودم. سوز و گدازی به حرفام دادم و همچنین براشون رفتم رو ممبرکه خودمم باورم شده بود که زیارت بودم و گریه ام گرفته بود و با سوز براشون تعریف میکردم.
-آره خواهرا… آره خانوما… نمی دونین چه حالی داره اونجا کنار ضریح سید الشهدا …کنار قتلگاه، تک تکتون را یاد کردم. بین الحرمینرا به نیابت از همگی پای برهنه می رفتم.با چشای خودم از عملدار معجزه دیدم خواهرا. یکی بود بچه اش نشده بود.بعد یه عمر اونجا براتشو گرفت. تو یکسالی که مجاور بودم دیدمش چند بار. دفعه ی اخر بچه اش بغلش بود.گفت اسمش را گذاشتم حسین علی. تا دیدمش اشکم در اومد. نذر کردم برگشتم اسم حسین را حسینعلی بگذارم. روزا می نشستم جلوی باب القبله و زیارت نومه میخوندم.زیارت عاشورا.شبها هم تا صبح زیر قبه نماز قضا.
صغرا کُلُفته گفت: بنازم به اون غیرت و همیتت کل مریم. با اینکه مثل خودمون بیسوادی همت کردی و تو این چند سال چند تا زیارت نومه از بر کردی. برای سلامتیش صلوات….
همه صلوات فرستادند.
این یکی را بد اومده بودم. دعا درست و حسابی بلد نبودم. همونی که تو روضه با خودشون گهگاه زمزمه میکردم.
صغرا ادامه داد: صلوات دوم را قّرا تر بفرست میخوایم بریم کرب بلا.
“هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله،”
“هر که دارد سر همراهی ما بسم الله.”
همه جواب دادند:
“هر که دارد هوس کرب و بلا خوش باشد،”
باز خواند:
“چه کربلاست که آدم بهوش می آید،”
هنوز ناله زینب بگوش می آید.”
یکی جواب داد:
“چه کربلاست، عزیزان خدا نصیب کند،
خدا مرا بفدای شه غریب کند”
صغری کُلُفته بلند می خواند:
“بریده باد زبانی نگوید این کلمات!
که بر حبیب خدا ختم انبیا صلوات
به یازده پسران علی ابوطالب
بماه عارض هریک جدا جدا صلوات”
و در آخر هر شعر تمام همسایه ها دسته جمعی صلوات بلند فرستادند. بعد به من گفت: کل مریم صفا بده به مجلس و منور کن به زیارت عاشورا… بلند صلوات فرستادند.
گنده گوزی کرده بودم اینبارم مثل خر تو گل مونده بودم.نمیدونستم چه خاکی بر سر کنم.اومدم بهونه بیارم.همینکه دهنم را وا کردمفکر کردند میخوام شروع کنم و باز صلوات فرستادند.چاره نبود. یه چیز دست و پا شکسته ای را که بلد بودم باید میخوندم. یه صلوات فرستادم که وقت کشی کنم.همه چادر روی صورت کشیدند و رفتند تو حس و حالم از خودم لجم گرفته بود. خدا از سر تقصیراتمون بگذره…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 @niniperarin 📚