قسمت ۸۶ تا ۹۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هشتاد وشش)
join 👉 @niniperarin 📚
بتولی مثل سگ ترسیده بود. گفت: خوش اومدی مریم خانوم.چه بی خبر. بعدش هم با طعنه گفت: زیارت قبول. والا فکر بد نکن.ذله ام کرده.یه روز انگشت میزنه تو چشم این. یه روز با سنگ میزنه تو سر اون. دایی اش هم انگار نه انگار.بولی به بولیش میده.میگه ننه، آقا نداره. گناه داره. از گل نازکتر بهش نمیگیم.دیگه میشناسیشون که طایفه اینا رو. آدم حسابی توشون نیس.هووت را میشناختی بالاخره.
اینو که گفت خوشم اومد ازش. ولی به روش نیاوردم.گفتم: از شما انتظار بیشتری داشتم بتول خانوم.روزی که سپردمش دستتون، یادته؟ جلوی شوهرت اوس حسن گفت حسین آقا هم انگار میکنم بچه خودمه؟فرقی نیس بینشون و اینجا خونه دایی اشه. بعد هم که اوس حسن پاشد و رفت گفتی دستمون تنگه…مریم خانوم از شوما عباسی از ما رقاصی؟ منم کم نذاشتم. اونقدری که تو توانم بود گذاشتم پیشت محض خرجی حسین.گفتم به اون شوورت هم نگو. بعد به النگوهاش اشاره کردم و گفتم گمونم این النگوها را با همون پول خریده باشی. دستشو قایم کرد و گفت: حالا بفرما تو حالا.تو . دم در بده.رفتم با اوقات تلخ تو.
گفت: حرف حساب جواب نداره مریم خانوم.ولی مردم سه ماه میرن زیارت. شوما ماشالله ماشالله سه سال طول کشید. گفتم ماشرا. گفت: دیگه قید اومدنتو زده بودیم.
خبر هم گرفت اوس حسن. گفتن از اون قافله خبری نیس. اون سورچی چاپاری هم که بردتون دیگه نیومد.
گفتم قصه اش طولانیه. نذر کردم اونجا. یه سال مجاور شدم تو حرم
گفت: خوشا به سعادتت. هر کسی این لیاقت را نداره
نمیدونست خواهر که چه بلاهایی به سرم اومده. هیچ وقتم نگفتم براشون. خاک براش خبر نبره. خدیجه ی گور به گوری را میگم. همه تک و طایفه اشون سلیطه بودن. از قدیم و ندیم گفتن از سه چیز حذر کن: دیوار شکسته. زن سلطه و سگ هار. میفهمیدن، پاچه امو میگرفتن. سرم درد نمی کرد که برای خودم شر بخرم. تو حیاط که رسیدیم بتولی داد زد : حسین، حسین….
پیداش نبود. خونشون هنوز مثل قبر بود. یه کم خراب تر و شکسته ار. خشت های سر چینه افتاده بود. بلا نسبت هر چی اوستاس، یعنی خیر سرش اوس حسن بنا بود و خونه اش شده بود این. بچه های بتول قد و نیم قد داشتن توی اتاق تو سر هم میزدن و وسط رختخواب هایی که پخش اتاق کرده بودند غلت میخوردند.
تو مدتی که نبودم بتول یکی دیگه هم پس انداخته بود که تازه راه افتاده بود.بتولی مثل مرغ بود خواهر. امروز میخوابید رو تخم، فردا جوجه میشد. ولی شانس نداشت. هر کدوم سر از تخم در آوردن دو تُک از آب در اومد. هی میزایید که پسر بشه. ولی نمیشد. دووباره داد زد: حسین کجایی شاه پسر، ننه ات اومده.
دختر بزرگه ی بتول که هم سن و سال حسین آقا بود دوید بیرون و گفت: ننه در را که زدن جاش کردی تو مستراح.
براق شدم به بتولی: ان و من کرد و گفت نه بخدا، حواس نمیذارن برای آدم این ورپریده ها. دوید رفت تو مستراح. در را روش بستم که نیاد و کتک بخوره از در و همسایه. ببیننش، مثله نفت که بریزن رو آتیش. تازه گُر میکشن.
گفتم انگور خوب نصیب شغال میشه. رفتم و در مستراح را وا کردم. حسین کِز کرده بود کنج مستراح و شُرّه ی اشک رو گونه های ترک خورده اش جا انداخته بود. گفتم حسین، منم ، ننه ات. بیا بیرون. بالاخره ننه اومد. زیر چشمی نگاهم کرد. از تو نگاه کوچیکش نفرت و التماس و یه دنیا حرف را میخوندی. ذل زد بهم و کم کم حالت چشاش عوض شد. پا شد و پرید تو بغلم و زد زیر گریه. منم زدم زیر گریه، یاد حسین علی خودم افتادم. گفتم ننه ، هر چی حسین بودی، دیگه بسه، از این به بعد تو حسین علی خودمی دیگه…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هشتاد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
حسین را بردم و یه چپه آب زدم به روش و کف مالیش کردم و بعد هم با چادر خشکش کردم.فکر کنم کل مدتی که نبودم ، آب به صورت این بچه نزده بودند.گفتم بتول دنبه آورد. مالیدم به دستهاش و صورتش.که کبره هاش خیس بخوره و بعدا کیسه بکشم. اوس حسن هم رسید و خوش و بش و چاق سلامتی کرد و یه زیارت قبول همینطوری هم گفت که خشک و هالی نباشه خواهر.همونطور با دستهای گچی اومد. نشستیم تو ایوون و گفت بتولی چایی ریخت.حسین علی که چشمش به منو دایی اش افتاده بود، قند توی دلش آب کرده بودند و سوار یک تکه چوب شده بود و دور حیاط می دوید و خرش را هین میکرد و میتاخت.
اوس حسن گفت: پس که اینطور مجاور شده بودی؟ اجرت با آقا.خوشا به احوالت.هر کسی این سعادت نصیبش نمیشه مریم خانوم.لیاقت میخواد. برو ببین چه کار کردی که این مقام را پیدا کردی.من میگم دلیلش همینقبول زحمت حسینه و دعای خیر آبجی خدا بیامرزم و شوورت که نور به قبرش بباره.
من خودم را از تک و تا ننداختم و گفتم: فرمایشتون متین اوس حسن. خدا بیامرزتشون.هر چی خاک خدیجه اس بقای عمر شما باشه و هر چی خاک علی، بقای عمر من، که دستم بالا سر این طفل معصوم باشه،تا به سر انجامی برسه.البته از دعای خیر شما و آبجی تون. تو راه غارتمون کردند.
اوس حسن چایی پرید بیخ گلوش. تلنگش در رفت و سرخ و سفید شد و بعد همون طوری یهو داد زد نکن بچه.الحق که همخون خدیجه بود. بتولی به رو خودش نیاورد. پا شد و چند تا بامچه محکم زد تو کمر اوستا.
گفتم نه اوستا، لختمون کردند. ولی اعتقادم اینه که دعا خیر شوما و خصوصا خدیجه و اون پشت پایی که بتول زحمتش را کشید،برای این زائر ناچیز سید الشهدا….
بتول یه قیافه ای گرفت و دوید تو حرفم و ما که کاری نکردیم خواهر. وظیفه بود. به النگوهاش اشاره کردم و ادامه دادم : آره اینا بانی خیر شد که جونمون را نگرفتند و خونمون را نریختند. اگر نه مالمون را که هپرو کردند.به پیسی خوردم.سر همین شد که برگ ریزون رفتم و برگ ریزون برگشتم. باز خدا خیرش بده. یه ننه فضل الله بود اونجا، گلریزون کرد خرج برگشتم. یه مقدار آتیه ام جور کرد. به بقچه اشاره کردم.اوس حسن که تازه سرفه اش بند اومده بود، با بتولی یه نگاهی به هم کردند و گفت: مریم خانوم، حالا تازه از سقر اومدی، بی تک و تعارف میگم،انگار کن من داداشت.این بتول هم خواهرت.اینجا خودنه ی خودته.حسین هم تو این مدت آموخته ی ما شده. الحق که بتول براش مادری کرد.دور بیافته، یهو خُلقِش بگیره و دلتنگی کنه.باش چند روز تا خونه و زندگی خودت سرپا بشه ، بعد برو.
بتول گفت: آره ولله. یه لقمه دیزی میخوایم بخوریم با هم میخوریم. بعد سر فرصت یه تصمیمی میگیریم که چکار کنی؟ همچین گفت نون و دیزی، کسی نمیشناخت فکر میکرد هر شب هر شب بره میکشن.خوبه از سر و ریخت خونه و کون لخت بچه هاش پیدا بود که سرشون به چه سامونیه. تازه میخواست جای منم تصمیم بگیره.خواستم بگم اگه کلاغ جراح بود، کون خودشو بخیه میزد. عزت گذاشتم نگفتم چیزی. اما یه طوریکه بتولی حالیش بشه و بعد پشت سرم صفحه نذاره بگه گوشش دراز بود، گفتم: نه سلامت باشین.از شوما به ما رسیده.ولی نون و تره بخورم خونه ی خودم راحت ترم تا نون و کره ی مردم. حسین علی را صدا کردم. خرش را هش کرد و واستاد.
گفتم بریم ننه؟ از امشب خونه ی خودمون سر میزاریم رو بالش. هر چی اصرار کردند، گفتم نه! خواستیم از اونجا بیایم بیرون، گفتم راستی اونجا یه نذری کردم. این بچه دیگه اسمش حسین نیس. حسینعلیه! من بعد شومام همینطور صداش کنین. دست حسینعلی را گرفتم و راه افتادیم سمت خونه.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هشتاد و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚
تو راه که میرفتیم حسین اولش غریبی میکرد.دستشو که گرفتم و گرمای دستم که کم کم خوردِ جونش رفت، ذره ذره، یخش واشد.
وسط راه یه کچل طبق به سر داد میزد: کچل شانسی آورده! بدو قند و عسل آورده.دیدم سوغات که براش نیاوردم، پول هم که به اندازه دارم.بزار بچه دلش خوش باشه. شانسی را صدا کردم. طَبَق را آورد پایین.حسین علی نخورده بود تا حالا.با ولع ذل زد بود تو طَبَق.میخواست چنگ بندازه و همه ی شیرینی ها رو برداره.
کچل گفت ننه شانسیه. هر بار امتحان کنی، یه ریال.
گفتم از خر افتادی خرما پیدا کردی؟بزار دست بگذاره بچه بعد طی کن.نخورده و در بره که؟ چند تا بچه ی دیگه هم جمع شدند دور سینی!
به حسین گفتم ننه، پولو حروم نکن.یه طوری سر شیرینی را بگیر بکش که بالا که این کچل جلز ولز کنه. آروم بکش که تیکه نشه.حسین سر شیرینی شانسی را با دستهای دنبه مالی کبره زده، گرفت و کشید بالا. به اندازه ی یه بند انگشتکه اومد قطه شد.گذاشت توی دهنش و چشمهاش خندید. تو دلم گفتم از اون خدیجه ی گور به گوری هر چی ارث بردی، اقبالشو به ارث نبردی.
خودم سر شیرینی را گرفتم و کشیدم بالاو یک وجب بیشتر اومد. و برید. حسین ذوق زده شده بود.گرفت و همه را یکجا چپوند تو دهنش.یه ریال هم انداختم تو کاسه ی کچل.شروع به غر و لند و داد و بیداد کرد که دو ریال شد. همون طور که دست حسین را گرفته بودم و میبرد، گفتم یک ریالش طلبت. فردا اون یک ریال را برات ماست میخرم میارم بمال رو کچلیات داغیت وا بذاره.نخواستی هم بذار اونجات که میسوزه پدر سوخته ی کلاش.
رسیدیم خونه. در را وا کردیم و رفتیم تو.همونقدر که آشنا بود، غریب بود. با اندازه ی سه پاییز، کف حیاط برگ تل انبار شده بود و اندازه ی سه سال خاک میت، پاشیده بودند روی برگ ها و نصف درختها مرده بودند. رد باد و بارون جا انداخته بود روی غبار شیشه ها. سقف اتاق هوار شده بود روی کف و یک سوراخ بزرگ قد حقره ی چاه درست وسط سقف بود و آسمون از توی سوراخ زده بود بیرون. همین جا، درست زیر همین سوراخ بود که خدیجه گهواره میگذاشت. درست زیر همین چاهی که به آسمون میرفت من اون دو طفل معصوم را…
بغض گلومو فشرد. رفتم توی اتاق. حسین علی هم دوید پشت سرم. رفت زیر سوراخ ایستاد و خیره شد به ابرهای آسمون. آینه ی تو طاقچه هنوز سالم بود. چیزی توش پیدا نبود. خاک روش را با کف دست کنار زدم. خدیجه باز توی آینه نمایان شد و نگاهم کرد و خندید. حسین گفت ننه. اون ابر تو آسمون انگار داره میخنده.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هشتاد و نه)

join 👉 @niniperarin 📚
به حسین گفتم ننه بایست کمک کنی اون اتاق بغلی را تر تمیز کنیم، ضفت و رفت کنیم.امشبو سر کنیم فردا خونه را راس و ریس میکنیم. مثل دسته ی گل. گمونم بود با گنج قارونی که حاج رضا بهم داده، مهرم را میگم خواهر، خونه را میکنیم مثل قصر هارون.به صرافت بقچه افتادم.گذاشتمش تو همون طاقچه ی خاک گرفته و دیدم حسابم ، حسابی بوده که کوره واسه کلاهش میکرد.حاج رضای بی پدر سوسه اومده بود.من خرم با اون احوالی که داشتم همونجا نشمردم ، مچشو بگیرم.حساب کردم با اسباب اثاثیه که برای منزل بگیرم و پول عمله بنا ، خوش بین، نخورم و نریزیم، فوقش سه چهار سال داشته باشم که خودمو حسین علی را باهاش بدارم.حاج رضای کلاش دزد.با اون مال و منال و آهان و تلوپ. من که به جهنم. حق این بچه یتیم را هپرو کرده بود.مرغ هر چی چاق تر باشه خواهر، کونش تنگ تره.فکر کردم بایس چاک کارو همین الان داشته باشم.خودمم دوره را بیافتم، بتونم سنار سه شاهی در بیارم. چهار روز دیگه که پا تو سن گذاشتم و خمم راست نشد، دیگه ازم بر نمیاد. بازم دلم خوش بود که حسینعلی هست و قدش که رشید شد و زور اومد تو بازوش، میتونه حواسش بهم باشه.این ننه مرده هم که کسی را نداره غیر من.گفتم حسین علی اتاق و روب کنه و خودمم رفتم یه ذره خرت و پرت و زرت و زنبیل گرفتم برای خونه.با سنار هم گوشت گرفتم که شب سر گشنه زمین نذاریم.تا برگشتم گرت و خاکی کرده تو اتاق به پا کرده بود که هر چی چش می انداختی، چیزی پیدا نبود.رفتم دیدم عوض جارو کردن، سوار جارو ارزنی شده و دور اتاق قشه گذاشته و یورتمه میره.گفتم حسین علی، ننه، جارو برای این قسم کارا نیست.کمرش میشکنه.ازش گرفتم و خودم مشغول شدم. گفتم بزار فردا اون دایی خرت را که گفتم بیاد سوراخ طاق را بگیره، و خشت و کاهگل چینه را بماله، سوارش شو و یه دل سیریابو سواری کن.راستی ننه، این چهار صباحی که من نبودم، دایی و زن دایی ات حرفی نزدن؟ برو بر نگام کرد. گفتم یعنی وقتی من نبودم، زندایی بتولت، چیزی نگفت؟ حرفی نزد؟ گفت نه!فقط تخم مرغ منو نصف میکرد، میگفت تو پسری باید قاتق کنی.باقی اش را میداد اقدس میگفت این دختره باس جون بگیره. بعدم نصف تخم مرغ را مینداخت جلوم. میگفت بلمبون تا اون ننه ی نامادریت برگرده. ننه ، ننه ی نه مادری یعنی چه؟
ببین خواهر، این طایفه ی خدیجه همشون مثل خودش بودن. آبرو خورده و حیا قی کرده.یکی نست بگه بتولی، این که دیگه از طایفه ی خودتون بود. قباحت نداره؟ اونم بچه با این سن و سال کم؟ که هنوز هّرو از بر تشخیص نمیده! نمیدونه چپش کدوم وره راستش کدوم ور…اِاِاِ…
گفتم ننه، شکر خورده…اونم مثل دایی ات و آبجی دایی ات خره. همین؟ دیگه چیزی نگفت؟
گفت نه!فقط یه شب که چشامو بسته بودم، خوابم برده بود، به دایی حسن گفت: حسینی هم بیخ لیشت انداخت اون زنیکه ی دمش مال و رفته گورستون خیر خونه وا کرده.
گفتم قرشمال خودشه. گفت: ننه بیخ یعنی چه. مگه لیشت هم بیخ داره؟
گفتم ننه برای تو زوده بفهمی.بعدا برات میگم. برو تو حیاط ، اون چوب و چری که گوشه ی حیاط هشتم را یکی یکی وردار بیار اینور حیاط دم مطبخ.گفت یعنی فردا میگی؟ گفتم: آره. دوید و رفت سراغ پشته ی چوب.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت نود)

join 👉 @niniperarin 📚
هی تو دلم حرص خوردم.گفتم یه آشی برات بپزم بتولیکه یه وجب روغن روش باشه.زنیکه ی آپاردی.خدیجه که هووم بود حریفم نشد، تو که پیش اون پیزوی ای.کاری میکنم النگوهاتو ار دستت در بیاری! بچه نمی دونست چی شنفته بود. خاطرش مونده بود و مثل طوطی تکرار میکرد.چهار روز دیگه، عقلش میرسید، خب میفهمید چی شنفته دیگه. اتاق را آب و جارو کردم و یه تیکه جل و نمد که بود، تکوندم و انداختم کف تا فرداش برم یه تیکه قالی بگیرم.که زیرمون سفت نباشه!شوم را که خوردیم، یه چراغ نفتی تو رف داشتم. آوردم و روشن کردم.چوبهایی که حسین علی جمع کرده بود را ریختم تو منقل و کبریت کشیدم زیرش که تا صبح نچاییم.شب سرد شده بود. آتیش که الو گرفت، ترسیدو دوید. دور ایستاد.گفتم ننه بیا جلو گرم شو. چرا رفتیدو فرسخ اونورتر؟
گفت: زن دایی آتیش روشن کرد. گفت تو پسری، بیای جلوی آتیش شب می شاشی تو جات! لولو خور خوره میاد میخوردت!
گفتم ننه بتولی دستش به گوشت نمیرسه، میگه پیف پیف، بو میده.نترس بیا جلو.
نیشش واشد و ذوق کرد. اومد جلو. هی دور آتیش می دوید. انگار مراسمات به جا بیاره می گفت: بتولی پیف پیف بو میده.پیف پیف بو میده.
چوبها که از آتیش افتاد، منقل را بردم گذاشتم وسط اتاق. چراغ نفتی، کور کور میسوخت و انگار داشت جون میداد. دیگه رمقی نداشت. تکیه دادم به دیفال و پامو که یخ کرده بود، دراز کردم و چسبوندم به منقل. حسینعلی کز کرده بود کنار منقل و ذل نگاه میکرد به گداخته های وسط ذغال که سور سو میزد. چراغ نفتش ته کشید و زرت قمسور شد و یه دود سیاه انگار پاشیدن تو اتاق. خونه ی خودم بودم. اما یه هولی افتاد تو دلم. بیخود یهو به سرم زد که نکنه روح خدیجه و بچه هاش هنوز تو این خونه باشه! میگن مرده ها دل ببندن به جایی، یا گیر و گرفتارش باشن، روحشون، دل نمیکنه از اونجا. بعیدم نیست این مدتی که حسین نبوده، خدیجه دلتنگی کرده باشه برای بچه اش، به سرش زده، تاب نیاورده و دق دلی اش را سر تاق خالی کرده. نکنه بیاد یه کاری دستم بده؟ این فکرو که کردم، مو به تنم سیخ شد. تو این حال و هوا بودم که، یهو، یه چیزی را روی پام حس کردم. ناخواسته از جا پریدم. خواستم جیغ بکشم. خودمو نگه داشتم. حسین گفت: ننه میترسم. لولو خورخوره میاد. با اینکهه یه ترس مبهم و مشکوکی به جونم افتاده بود، دلداریش دادم، گفتم نترس ننه. مگه لولو خورخوره، خره که بیاد؟ خودش میبینه تو اینجایی، تو دومن منی! کارد که دسته ی خودشو نمی بره. اینا را گفتم که اگه خدیجه اونجاست، حساب کار دستش بیاد. اگه کاری میکرد، مثلا تاق یا دیفال را خراب میکرد، یه کاری دست حسین خودش هم میداد. حسین را دراز خوابوندم روی پام و گفتم: من یه وردی بلدم ننه. دیگه لولو خور خوره جرات نمی کنه بیاد. شروع کردم به خوندن.
سر چپق و فشفشه.
سرش را بذار تو دودکشه
به لاهوت و به ناسوت.
دد سیاه خونه ی ما نیاد
عروس داریم بدش میاد
حسین علی گفت: دوباره ننه. بازم خوندم و اینبار اونم شروع کرد با من تکرار کردن:
دد سیاه خونه ی ما نیاد
عروس داریم بدش میاد
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚