قسمت ۸۱ تا ۸۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هشتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
صاحب ننه داد زد: زینت وخی بیا پایین. نمیشنفی؟ زینت همونطور از جا پاشد.خیره! چشاش کاسه ی خون شد. نفسش مثل گاو نرداد بیرون و نعره زد و دوید سمت سورچی.عین تیری که از کمون در بشه.دوید سمت سورچی و دست انداخت گردنش و خِرِش را چسبید.تا دیدمش گفتم پا چشت خورد شاباجی خدا رحم کرد هووت نشد. واه واه. شروع کرد داد زن: خودم خفت میکنم.ننگ به من میبندی؟ کجا گورتو گم کردی اینهمه وقت!
صاحب ننه داد میزد: خیر ندیده، چت شده؟ هار شدی؟
زینت گوشش بدهکار نبود.همونطوری از گردن سورچی آویزان شده بود و فشار میداد.سورچی سرفه میکرد و برای اینکه خودشو از دست زینت نجات بده، این طرف اون طرف میرفت و دور خودش میگشت. هر چی زور میزد حریف پنجه های زینت نبود.انگار زور خرس پیدا کرده بود خواهر.صاحب ننه جیغ میکشید و من و قمر تاج، مبهوت، سر جامون خشکمون زده بود. پهلووت از صدای جیغ و داد، آفتابه به دستاز بین درختها به دو خودش را رسوند. صاحب ننه داد زد، قدرت بدو .. زینت زده به سرش و مثل سگ هار شده! سورچی همونطور دور خودش میگشت و زینت از گردنش آویزون بود و تو هوا چرخ میخورد.مثل وقتی که بچه بودیم و آقام ما را آویزون کولش میکرد و دور خودش می گردید. من و آباجی صدای ذوق و خنده مون میپیچید تو خونه و می رفت تا طاق آسمون و از ته دل داد می زدیم. تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی.
سورچی تاب میخورد. پهلوون دوید. صاحب ننه جیغ زد. زینت تو هوا بود. پهلوون داد زد و قمر تاج گریه کرد.پهلوون آفتابه را به هوای زینت پرت کرد.زینت صدای پهلوونو که شنید، دستش را رها کردو افتاد روی برف.آفتابه خورد به کمر اسب و اسب رم کرد.صدای شیهه و پا و زنگوله ی اسبها اومد و چرخ گاری، که مثل آسمون غرنبه هوا را ترکوند و از بلندیش صدای همه را تو خودش قورت داد. بعدش هم شکستن یه ترکه ی سفت و جوندارپیچید توی هوا و زینت صدایی ازش اومد که انگار جیغ و فریاد با هم بود.چرخ گاری از رو کمرش رد شده بود و یه رد گِل و برف انداخته بود روی تنش. صدای سورچی می اومد که دوید دنبال اسبهاو هش هش کرد.همگی دویدیم سمت زینت که حالا برفهای بغل صورتش از خونی که بالا آورده بودقرمز شده بود.
زینت را که با صدای خفه فقط پشت هم تکرار میکرد صاحب ننه صاحب ننه، گذاشتند بالای گاری و سورچی همه ی زورش را داده بود توی قنوتی که توی دستش داشت و اون را محکم فرو می آورد روی سر و مغز اسبها و چهار نعل میتاخت. گاری که رفت، خیره بودم به شکل یک آدم سیاه و خاکستری که جا مونده بود روی برف و فقط کنار سرش سرخ بود و هی دور و دورتر میشد.صاحب ننه سر زینت را گذاشته بود توی دامنش و اشک میریخت. صورت زینت مثل برفی که آفتاب به روش تابیده، سفید و نورانی شده بود.خونی که از گوشه ی لبش شره کرده بود یه رنگ کبود داده بود به قرمزی لبهاش و گیس پریشونش که از دور چارقدش زده بود بیرون و چشمهای نیمه باز خمارش، قشنگترش کرده بود. انگار بزکش کرده بودند برای جمعه.قمر تاج دست زینت را گذاشته بود روی صورتش و چمباتمه زده بود کنارش و دیگه نای اشک ریختن نداشت.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هشتاد و دو)

join 👉 @niniperarin 📚
از سوزی که مثل شلاق به صورتمون میکوبیدپوستمان ترکیده بود.گاری توی چاله که می افتاد، صدای خفیفیاز زینت در می اومد و دوباره تو قعر تنش گم میشد.نفس اسبها بریده بود که به یه آبادی رسیدیم.سورچی اونجا را میشناخت.اول ده یک کاروانسزا بود.نرفت اونجا. یک راست وارد ده شد و یکی را دید. خوش و بشی کرد و سراغ حکیم حاتم را گرفت.گفت حکیم نای بیرون اومدن نداره. تک و تنهاست ولی همیشه توی خونه هست.راه افتاد. پلی را رد کرد. خونه ای در اندر دشت بیرون ده. مثل یک زائده از وسط یک دشت صاف پر از برف بیرون زده بود.گاری توی دشت که خرید، صدای پارس دو سه تا سگ بلند شد.در بزرگ خانه باز شدو پیرمردی سرک کشید و در را باز گذاشت و رفت تو.جلوی در که رسیدیم، سورچی پایین پرید و با پهلوون دو سر کرباسی که زیر زینت لود را گرفتند، بلندش کردند و بردند تو. صاحب ننه هم التماس کناندنبالشون دوید.که: حکیم باشی به دادم برس.زینتم از دست رفت.قمر تاج را نگذاشتم بره. گفتم بمون. تنها میترسم اینجا. خونه ی حکیم جای بچه ها نیست.ببی منم ماهرخ را نمیبرم!اومد نشست و سرش را گذاشت روی پام.آفتاب زرد شده بود و مایل. سایه ی اسبها و گاری، کشیده، افتاده بود روی دشت که تهش کبود شده بود. ماهرخ دستش را کشید روی صورت قمر تاج و نازش کرد.پیش خودم گفتم: زینت خوشگل شده.درسته میخواست سورچی را خفه کنه ولی اون هم خودش را به آب و آتیش زد براش تا اینجا.حالا هم رفته تو.حتما دل داده بهش. شاباجی بدبخت، مهره ی مارت را این کمر شکسته ازت قاپید. خر مهره هم نموند با این خودی که نشون داد زینت، چه رسه به مهره ی ما.
تو همین فکرها بودم که صدای جیغ و فریاد وای خدا آی خدایِ صاحب سلطان بلند شد. قمر تاج سرش را از روی زانوم بلند نکرد. گرما و خیسی اشکهاش را روی پام حس کردم.
سورچی دهنه ی اسب ها را گرفته بود و پیاده، آروم آروم از جلو میرفت. سایه ی گاری و ما چهار نفر کشیده تر از قبل روی برف های دست سر میخورد. زینت را توی ملحفه ی سفید پیچیده بودند و گذاشته بودند توی گاری. بالای ملحفه لگه ای قرمز نشت کرده بود و پس داده بود بیرون. پشت خانه ی حکیم، کمی که رفتیم، به اندازه ی یک دشت سنگی، سنگ قبر، از زیر برف ها زده بود بیرون. حکیم حاتم داشت زمین یخ زده را با کلنگ میکند. تا رسیدیم گفت همینجاست و زمین گود شده را نشان داد. زینت را که سپردند به زمین، در آسمون وا شدو نقل برف شروع کرد به باریدن. صاحب سلطان کِل کشید و از حال رفت…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هشتاد و سه)

join 👉 @niniperarin 📚
صبح که شد خواهر ، خواستیم از ده بزنیم بیرون،دم کاروانسرا که رسیدیم، چندتا کالسکه عازم بودند. سورچی ها به هم که رسیدند، خوش و بش کردند و از هم سراغ مسیر گرفتند و حرف عیار و طرار زدند که از کدام یکی برو از کدام یکی نرو.پریدم وسط حرفشون و نشونی عباس را دادم. نمیشناختم ولی لا اقل فهمیدم یکی از کالسکه ها عازم شهر ماست.تصمیم گرفتم برگردم.خرجی برایم نمانده بود و پی اون اتفاقی که افتاد، صاحب سلطان و پهلوون و قمر تاج، دل و دماغی براشون نمونده بود.این شد که از قصدم گفتم و باهاشون دست و رو بوسی کردم و گاری عوض کردم.
اونها از مشرق رفتند و ما از مغرب.دو روزی توی راه از سرما دست به هم مالیدم تا رسیدیم.به خونه که رسیدم ، انگار همین دیروز بود که پا گذاشتم بیرون و رفتم دنبال عباس.گفتم مدتی کلفتی و رختشوی میکنم و باز خرج سفر که محیا شدراه می افتم.روزها ماهر را میبستم به کمرمو، خونه این و اون کلفتی میکردم.ولی هر چی در می اومد، خرج شکم خودمو ماهرخ میشد. چیزی به پس انداز نمیرسید.دو سال از خروس خون تا بوق سگ کار کردم و یه پول یه پول،پس انداز کردم.تا اینکه یه روز دیدم اونقدری هست که باز راهی بشم.همون روز آماده شده بودم و داشتم در و بوم خونه را چفت میکردم. آسید مرتضی هولکی اومد. گفته بودم بهش که میخوام باز برم سراغ عباس. گفت شاباجی بریم تو کارت دارم. گفتم چیزی شده؟ گفت خبر آوردم برات. رفتیم تو نشستیم سر ایوان. کبریت از پر جورابش در آورد و سیگارش را آتیش کرد و گفت: چند وقت پیش که گفتی باز میخوای بری سراغ عباس، رفتم و هر کی را میشناختم سپردم که اگه خبری، شنیده ای، دیده ای چیزی به گوش و چشم کسی رسید، به من برسونه.امروز، آمیرزا علی بنا از زیارت کربلا برگشته.حرف شده بوده. بی ن سورچی و چاپاری ها سراغ گرفته بوده.شناخته بودند عباس را.اینو که گفت من چمدون از دستم افتاد.بی اختیار بغض کردم و اشک اومد تو چشمام.رفتم و ماهرخ را که کنار باغچه چاله خوض بازی میکرد را بغل کردم و بوسیدم. اشکم را که دید، با همون لحنه بچگونه گفت ننه گریه نکن. بعد زد زیر گریه.
آسید مرتضی گفت: بی قراری نکن شاباجی.بزار حرفمو تموم کنم.
همونجا نشستم لب حوض.گفتم: کجا دیده؟ کی دیده؟نگفته زن و بچه ات چشم به راهتن؟
گفت آروم باش.نگم مشغول ذمه میشم.دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم. اون بی غیرت، اگه ریگی به کفشش نبودشما را نمیگذاشت بره. من میدیدمش، تف هم تو روش نمی انداختم.جهود هرچی توی توبره ی خودشه، به خیالش توی توبره ی بقیه هم هست. لاقید بود مردک. حالا هم اشکت دم مشکت نباشه. اصلا این آدم لیاقت اشک و ناله نداره.اینا را که گفت، دلم میخواستم پاشم و عربده بکشم و با اردنگی بندازمش بیرون.چه میدونست من چه بدبختی ها که نکشیدم.دست تنها، با کلفتی و خون دل، یه بچه نوپا بزرگ کردن نمیدونست یعنی چه؟ حالیش که نمیشد. زن نبود اخه.
پا شد و گفت: اینا را گفتم که دلت یه دل بشه.بی خود خودتو این طفلک را آوره نکن.آخرت سر جای خودش. ولی عاقبت همه ی ما تو این دنیاست.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هشتاد و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: حرفتو بزن سید.مَخلص کلومت چیه؟اگه اومدی رایمو بزنی،دیر اومدی.من از زیر سنگم باشه باید عباسو پیدا کنم. باس ببینه حال و روز من و این ماهرخ بی پدر مونده را.
گفت: اومدم همینو بهت بگم.خبر آوردن زیر سنگه.پارسال که قحطی و مشمشه افتاد، اونم بی نصیب نمونده. طرفای جنوب، مشمشه میافته به جونش.زرتش قمسور میشه. بعدسه روزم تموم کرده. تنها نبوده.یه خونواده هم بودن تو گاریش. یه زن و شوور و بچه.تو راه شیراز. خاک براش خبر نبره.نمیخواستم بدونی.ولی گفتم دلت یه دل شه و تکلیفت روشن.
باورم نمیشد خواهرم. گفتم دروغ میگی. قسم خورد. مثل یخ وا رفتم.زار میزدم. دست خودم نبود.چقدر منتظرش نشستم.چقدر شبها ماهرخ که بی تابی میکرد، گفتم بابات رفته کربلازائر ببره.از اونجا که بیاد، برات گردنبد عقیق میاره.عروسک راس راستی میاره. جای این پارچه که دورش برات قیطون بستم.که شبهابغلش کنی.براش میگفتم که خودم آروم بشم.خدا نیامرزدت مرد.که این خیالات شبونه ام را ازم گرفتی.
آسید مرتضی رفت. اهل و عیالش را خبر کرد.اومدن دورم را گرفتند و شلوغ کردند.دو سه روز هم پیشم موندن.
به سید گفتم میخوام مجلس بگیرم.بساط مجلس را جور کرد و هر چی خرج سفر جمع کرده بودم، شد خرج مجلس ختم.چند ماه بعدش هم آسید مرتضی اومد منو خواستگاری کرد برای داداش کوچیکترش آسید رضا.زن داشت و بچه. مردمون بدی نبودند.میشناختم هم خودشو، هم زنشو.بچه هاش ناتو بودن ولی خواهر.تا همین چند وقت پیش که به رحمت خدا رفت، کسی به من و ماهرخ نمی تونست بگه بالای چشت ابرو.پارسال عمرش را داد به شما.نور به قبرت بباره مرد.میدید که انگشتام خشک شده و کنار دماغمم رفته.هیچی نمی گفت.حتی یه بار هم که سید جوادپسرش حرف زد، توپید بهش و گفت تا من زنده ام، کسی به شاباجی و ماهرخ چپ نگاه کنه، جاش تو مستراحه شب. جذبه داشت.حرف آقاشونو می خوندند.چند وقت پیش برای ماهرخم خواستگار پیدا شد.حالم بدتر شده بود.دیدم باعث سرشکستگی میشم.سپردمش دست راضیه، هووم. گفتم براش مادری کن و به سید جواد گفتم، اونم آوردم اینجا! ماهرخ گریه و التماس کرد که نیام. گفتم بگو ننه ات رفته زیارت و ریش و قیچی را سپرده دست راضیه. هر چی اون بگه، انگار ننه ام گفته. راضیش کردم که منو مردم ببینن، یه عمر باید بشینه کنج خونه و حسرت شوهر کرد و زن گرفتن خواهر و برادراش را بخوره. منم که جام معلومه. هر وقت خواست میتونه بیاد منو ببینه. یه جذام خونه که بیشتر نداره این شهر. این شد که آوردنم اینجا مریم خاتون و شدم همدم و هم خونه ی تو.
به اینجای حرفش که رسید، آفتاب زده بود. صدای مش قاسم بلند شد. هر روز همین ساعت داد میزد. اونایی که خوابن بیدار شن. اونایی که بیدارن بیان بیرون. اونایی که چش و پا دارن بیان سهم اونایی که نمی تونن راه برن را بگیرن و بدن بهشون. یالله بدو بیا. صبحونه ی امروز ..نون و پنیر و پایی …خواب نمونی نچایی.
رو کردم به شاباجی و گفتم، پاشو بریم خواهر. اینجا آخر قصه اس ولی اخر دنیا نیست. پاشدم. دستش را گرفتم. پاشد. رفتیم جلوی آینه، قیافه ی جذام گرفته هر دومون تو آینه مثل هم بود. اون چارقدش را انداخت راست صورتش و من چپ، که کمتر پیدا بشه. دستش را گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون. جذام خونه پر بود. پرتر از همیشه. انگار همه ی شهر اینجا بودند…..
✴ اگر مایل به گذاشتن فصل ۲ این داستان هستید یا مایل به گذاشتن داستان جدید هستید در رای گیری ما شرکت کنید
🔴بخش هایی از این داستان اقتباس آزادی بود از دو داستان اثر صادق هدایت و ما بقی بر اساس شخصیت های واقعی و تخیلات نویسنده (ادمین نی نی پرارین) شکل گرفته است. کلیه حقوق این اثر محفوظ و متعلق به ادمین نی نی پرارین بوده و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin ) حرام است! یاران باوفا از فردا فصل دوم داستان شروع میشه🔴استفاده فقط به شرط فوروارد!!

join 👉 @niniperarin 📚

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هشتاد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
جذامخونه یه حیاط درندشت و یه عالمه اتاق دور تا دور. اونایی که خانواده ان تو یکی دوتا اتاق سر میکننو بقیه دو تا دو تا، سه تا سه تا تخس شدن تو اتاق های دیگه.ناشتایی را که گرفتیم برگشتیم تو اتاق. گفتم شاباجی، بگیر یه چرت بزن.بلکه قرار بگیری.
شاباجی گفت: یه عمره قرار به تنم نیومده.آدم نیستم دیگه. روز و شبم معلوم نیست. هر وقت بتونم کپه میزارم.نه هر وقتی که خواستم.یهو میبینی سه شبانه روز بیدارم.دست خودم نیست.بعد هم پشت چشمم گرم نشده میپرم از خواب. آی و عالم کی دوباره خوابم ببره. از اون روزی که گفتن عباس مشمشه گرفته مرده اینجور شدم.تو بخواب.
گفتم:نه خواهر. منم خواب درست درمونی ندارم.الانم که روزه.از وقتی پلک این چشممو جذام برد، روز هم کم میشه خواب برم.هوس قلیون کردم. چاق کنم.
شاباجی گفت آره. خندیدم و گفتم: اسب و خر را یکجا ببندن هم بو نشن، هم خو میشن. شده نقل ما.داشتم تنباکو خیس میکردم و اون هم سر نقل ذغال سرخ میکرد که گفت: راستی خواهر، نگفتی چی شد بعد اینکه از خونه ی حاج رضا و اون شهر کوفتی رفتی.یادم به حسینعلی افتاد، زهره واون درخت کُنار. اهی کشیدم و گفتم دستت بشکنه حاج رضا. هیچی خواهر. بعد چند روز رسیدم ولایت خودمون.پامو که گذاشتم تو شهر، یه بوی آشنا میداد.نگاه کردم. همه چیزش برام آشنا بود.فرق داشت با جاهای دیگه که رفته بودم.حتی درختهای بغل جعده و خاک کفش را ..انگار میشناختم همه را. همه را میشناختم ولی نه جایی داشتم و نه فک و فامیلی. نه کسی. رفتم سراغ فک و فامیل خدیجه، که حسین را سپرده بودم بهشون. راستش دلم برای حسین آقای خدیجه شده بود. بقچه ای که حاج رضا داده بودرا زدم زیر بغلم و تند تند،کوچه پس کوچه ها را گز میکردم.دو سه تا دیدنم، سلام و علیک کردن.یه سلام خشک و خالی گفتم و تند رفتم.محله ی آهنگرها رو رد کردم ، هر چی بیشتر نزدیک شدم، بیشتر حس دلتنگی کردم.پیچیدم تو کوچه ی فک و فامیل خدیجه.چند تا بچه ی کبره بسته داشتن سو سر و مغز هم میزدند و پی هم گذاشته بودند.چشم انداختن بینشون. حسینم را که دیدم شناختمش. بزرگتر از بقیه بچه ها بود. تو این مدت که نبودم، چه قدی کشیده بود.باز یاد خدیجه و حرفهاش و وصیتش افتادم. درسته که حسین کرده ی خدیجه بود، ولی من بزرگش کرده بودم. حالا داشت تو سر و مغز بقیه میزد و کوچیک ترها رو کتک میزد. فک و فامیل خدیجه هم مثل خودش بی خیر بودن خواهر.میگن اسباب خونه هم به صاحبخونه میره.حسین هم شده بود لنگه ی توله های اونا. کبره بسته و مف در اومده.صورتش خشکه زده بود و از لپاش خون میچکید.نکرده بودن یه تیکه دنبه بمالن رو صورتش، نرم بشه. یاد روزی افتادم که تو همین کوچه دنبالم می دوید و ننه ننه میکرد که نرو. اشک اومد از چشام و بغضم ترکید.حسین آقا را که داشت یه توله سگ دیگه را کتک میزدصدا زدم.
-حسین…ننه
بعد هم دویدم طرفش. نشناخت لابد.صداش که کردم ،اونی که کُپ کرده بود رو سرش و کتکش میزد رو ول کرد و چموش دوید تو خونه. امان از دوغ لیلی. ماستش کم بود، آبش خیلی.حتی اینور و اونور رو نگاه نکرد. درسته آقاش شوهرم بود ولی خون بی صفتی اون خدیجه گور به گوری تو رگاش بود.همش دو سه سال نبودم. ننه اشو نشناخت. رفتم در خونه را زدم.صدا کردم صاحبخونه. صدای بتول اومد.حسین پدر سگ باز چه آتیشی سوزوندی تیر غیب خورده؟همون طور که داشت میومد که در را وا کنه لیچار میگفت:تقصیر اون دایی بی همه چیزته که بهت رو میده. آتیش به جون اون ننه ات بیافته که تو را وبال گردن ما کردو خودش به بهونه زیارتمعلوم نیست زیر کدوم عرب و عجمی افتاده. پدر سگ ولد چموش.هزار بار گفتم شر نسوزون …هر روز مردم مدام بیان در این خونه، آسایش ندارم از دستت.
در را وا کرد.اومد چیزی بگه که نگاهش افتاد به من.جا خورد. اول باور نکرد.به تته پته افتاد.قبل اینکه چیزی بگه، نه گذاشتم و نه ورداشتم گفتم: اگه پیرزن بگوزه دیگ داغ نمیشه.از حق تا ناحقم چهارتا انگشت فاصله اس بتول خانوم.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 @niniperarin 📚