قسمت ۷۶ تا ۸۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتاد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
چند تا گزمه مردم تماشاچی را شکافتند و با چوب اومدند وسط.
-مردک نسناس، چی داری یاو میبافی؟ از دهن سگ دریا نجس نمیشه. جمع کم این معرکه را…
بعدم با چوب افتادن به جون پهلوون و خونین و مالین فرستادنش تو. پرده را پاره کردند و جمعیت را مثل گوسفند متفرق.
-یالله. یالله خلوت کنین. هر کی هوس چوب فلک داره واسته.
همون طور وسط کوچه نشسته بودم و خیره به در نگاه میکردم. جمعیت مثل مورچه دور و برم لول خوردند و بعد دیگه هیشکی نبود. صدای ناله پهلوون و گریه صاحب سلطان پیچیده بود تو هم. به هر والزاریاتی بود بلند شدم و رفتم جلو. خواستم در را هل بدم و برم تو. صدای گریه ماهرخ بلند شد. گریه اش مثل همیشه نبود. ضجه میزد انگار. فهمیده بود بی پدر شده. فهمیده بود باز یتیم شده. صاحب سلطان داد میزد…الهی پاش شکسته بود این بدشگون بد قدم که به روز سیاهمون نشوند. کدوم گوری رفته. بنداز این کرّه اشو تو دومنش قمر تاج. ببر صداشو. دستم را از روی در برداشتم و اومدم عقب. قمر تاج داد زد…ساکت نمیشه صاحب ننه. گشنه اس. ننه اشو میخواد و بعد زد زیر گریه.
صاحب ننه:به جهنم. به درک اسفل السافلین. معلوم نیست این تخم جن را از کی پس انداخته. بزار عر بزنه تا سیا شه. بردار این چمدون کوفتی اش را با این تخم حروم بذار دم در. دیگه نمیخوام قدم نحسش را بذاره تو این خونه.
جای پنجه های خون آلود، مونده بود روی در. خواستم در را هل بدم. دستم را گذاشتم روی جای پنجه ها. درست قد دستم بود. هل ندادم. صدای قمر تاج و ماهرخ اومد که نزدیک میشدند. دویدم رفتم دوتا خونه اون ور تر. پشت دیوار قایم شدم و سرک کشیدم. قمر تاج با گریه چمدونم را گذاشت جلوی در. بعدم ماهرخ را گذاشت روی چمدون و یه لباس گرم پیچید دورش. پیشانی اش را بوسید و از گریه به هق هق افتاد و در را بست. رفتم جلو …صورتم را گرفتم جلوی صورتش. بچه ام ساکت شد. خندید! دستهای کوچکش را گرفتم و نشوندمش روی چمدون. ننه را یاد گرفته بود. میگفت. دستهاش را دراز کرد و باز خندید که بغلش کنم. اومدم بغلش کنم. نگاهم افتاد به چشمهاش که سبز انگوری بود. مثل عباس. پاشدم. عقب عقب رفتم . دو سه قدم که رفتم شروع کرد به گریه. از چمدون خودش را پایین انداخت و چهار دست و پا دنبالم اومد. پشتمو کردم بهش و گریه ام افتاد. قدم از قدم برداشتم.هر قدم که میرفتم صدای گریه اش بیشتر میشد. برنگشتم. ننه میگفت و می اومد. کوچه خلوت بود..صداش با صدای گریه ی خودم و حرفهای آباجی مخلوط شد و پیچید توی کاسه ی سرم: امروز اینجا، فردا بازار قیامت…. فکر روز پنجاه هزار سال باش شاباجی.
صدای گرومب گرومب قلبم ،که حالا سنگ شده بود را میشنیدم. بلندتر از وقتی که آباجی افتاد توی سرداب. تسبیحش را در آوردم و توی دستم فشردم و بعد با همان دست خونی پاره اش کردم. دونه هاش پخش زمین شد. برنگشتم. که منصرف نشم. حول این را داشتم که نکنه ماهرخ دونه های تسبیح را بخوره.خواستم برگردم. سر کوچه که رسیدم، کالسکه ای با چند مسافر رسید. دست بلند کردم …ایستاد. سورچی دیلاق بود. با چشمهای انگوری و موی جو گندمی. یه طور چندش آوری خندید. دندون های گراز کرم خورده اش نمایون شد و شونه هاش لرزید. رفتم روی نشیمن کنارش نشستم. شلاقش را توی هوا تکون داد و چنان به کپل اسبها کوبید که پوستشون کنده شد. صدای گریه ی ماهرخ، که ننه ننه میکرد دور و دورتر شد.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتاد وهفت)

join 👉 @niniperarin 📚
صدای گریه ی ماهرخ دور و دورتر شد. انگار که میرفت ته سرداب و گم میشد و بعد سکوت محض شد.سرم داغ شده بود. پیشونی ام گُر میکشید. چیز سردی روی پیشونی ام نشست. انگار خواب دیده باشم. چشم وا کردم. هنوز وسط کوچه نشسته بودم. روبروی در خونه ی پهلوون. کسی توی کوچه نبود. برف میبارید و مثل دونه های نقل شب عروسی از آسمون میریخت روی سرم.تازه همه چیز برام مشخص شد.انگار که یک ورق سفید از اقبالم که تا حالا دست خطش برام معلوم نبود،ورق خورد و یادم اومد. حالا میفهمیدم که چرا من و آباجی این همه فرق داشتیم.چرا ننه صدیق که دلش پر میشد ازم ، فحش به ننه ام میداد.مثل خواب مبهم داشت یادم می اومد. این خود من بودم که دنبال یه چادر رنگی تو گِل و شل و بارون میدویدم و ننه ننه میکردم. تپیدم توی گِل و شُلِ کوچه.پاهام جون نداشت که از گِل در بیام.زار میزدم و ننه ام را صدا میکردم.قیافه اش یادم نیست. رفت ولی برنگشت که پشتش را نگاه کنه.یادم می آد که وقتی نمی دونم داشتم میخوابیدم یا شایدم از حال میرفتم ننه ام، ننه صدیقم، از سر کوچه باز پیدا شد.با چادر سیاه ولی. اومد و ذل زد توی چشمامو یه چیزایی گفت و با گریه کولم کرد و برد. ننه صدیق از سر راه ورم داشته بود.
یه ورق نازک برف نشسته بود روی سر و شونه هام ولی باز گُر میکشیدم.در باز شد و قمر تاج سرک کشید. نگاش افتاد به منو دوید سمتم. با گریه خودشو انداخت تو دومنم گفت: شاباجی کجایی؟ ماهرخ ناآرومی میکنه. از پسش بر نمیام ساکتش کنم.آقام حالش بده. هی صاحب ننه میگه خونه خراب شدیم.پا شد. دستم را گرفت و با زور بلندم کرد.عین کوه احد سنگین شده بودم. مثل خر به گل تپیده بودم.پا شدم و رفتم تو. ماهرخم را که دیدم دلم تاب نیاورد.داشت ننه ننه میگفت و هق هق میکرد. محکم بغلش کردم و سر و روش را بوسیدم. گفتم ننه به قربونت بره الهی. گمب گلم. عزیز دلم. تاحالا از این حرفها بهش نزده بودم.تا حالا اینجور بغلش نکرده بودم.توی سینه ام محکم فشارش دادم. آبی بود روی آتیش. اژدهایی که قعر چاه تاریک تنم بود و آتیش از دهن در میکرد، خوابید.سبک شدم.
زینت با چشمهای گریون بی صدا اشک میریخت و دستمال به سر پهلوون میپیچید که با لباس خونی و کتک خورده تکیه داده بود به دیفال اتاق و ناله میکرد.صاحب سلطان چارقدش را انداخته بود روی صورتش. چارقد را که میچلوندی، به قد یک تاره، اشک ازش میچکید.
گفتم ننه دنیا که آخر نشده. دختر پله و مردم رهگذر. زینت که ماشالله مث ماه شب چهارده اس.لکه ننگی به دومنش نیس، یا مثل منِ سیاه بخت که یه شوور قرمدنگ نداشته که، خودشو سربه نیست کرده باشه. عاقله، بالغه، باکره و دست نخورده. چیزی که براش هست شوور. این منم که زندگی ام را ریختم تو چمدون و بچه بغل آواره ی این شهر، اون شهر شدم.صاحب ننه، چارقدش را از روی صورتش کنار کشید و با چشمهای پف کرده پهلوون را نشون داد و گفت: هر بدبختی ای میکشیم، سر جفای این مرده.سر ندونم کاری. چقدر گفتم من دلم رضا نیست به این دیلاق چش انگوری، حاج قلعه بیگی.برو یه سرو گوشی بکش ببین خودش کیه، عقبه اش کیه؟اما چه فایده؟ یاسین بود به گوش خر! حالا هم که اومده بعد یه عمر عزت و آبرو، تو محل معرکه میگیره برای دخترش.ای تف به روزگارت مرد.
پهلوون که چوب تو سرش خورده بود و نای حرف زدن نداشت: گفت جفنگ نگو ضعیفه.من بودم تا دیروز التماس میکردم این مار زنگی را راه بده تو خونه؟من بودم که نشستم تو در و همسایه، جار زدم که زینتم را دادم به رئیس گمرکات؟آتیش به جونت بگیره که آتیش زدی به زندگیمون.قمر تاج در را وا کرد و اومد تو. گریون … همون طور با هق هق گفت: صاحب ننه…
صاحب سلطان نگاش کرد، همونطور باز با پهلوون یکی به دو میکرد.
-آب که سر بالا بره، قورباغه ابوعطا میخونه.دیدی اجاقش گرمه، دسش به دهنش میرسه، طمع کردی. ریدی به خودت.
قمر تاج باز صدا کرد: صاحب ننه…
-صاحب ننه مرد. باد یامان بگیری ایشالله. حلوامو بخوری…
-صاحب ننه… یعنی ما بدبخت شدیم؟
همه شروع کردند به بلند بلند گریه کردن.قمر تاج گفت:
-یعنی باید از این شهر بریم؟…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتاد و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚
اینو که گفت صداها آروم شد و خوابید. همه به هم نگاه کردند.صاحب سلطان خودشو کشید بالا و تکیه داد.
پهلوون جون گرفت و خون اومد تو رگش و گفت حرف بچه حقه. جل و پلاس جمع کنین. میریم از این خراب شده ی احمق نواز.همشون دزد گردنه گیر و کلاشن.اضافه هم ور ندارین.به درد بخورها را میفروشیم و خرج راه میکنیم.قمر تاج اون آفتابه را بزار کنار، دم دست باشه فردا بدم لحیم کنن.لازم میشه تو راه.زینت چمباتمه زدتو کنج اتاق. از حالش فهمیدم که هنوز دلش گیر حاج قلعه بیگیه.
گفتم: واسه من که توفیری نداره. چه علی خواجه، چه خواجه علی. من که اول و اخر باید برم دنبال عباس بگردم.چه اینجا، چه هر جا.
اینو که گفتم، صاحب ننه پشت چشم نازک کرد و بعد نگاهشو ازم گرفت و به زینت گفت:
– زینت ..ننه پاشو سماور حلبی آقاتو آتیش کن. چایی که نداریم، یه علفی چیزی دم کن، بخوریم حالمون جا بیاد. خُلقمون تنگ شد! قمر تاج تو هم یه سرک بکش تو گنجه، ببین چیزی مونده از اونایی که حاج قلعه بیگی حروم لقمه آورده بود؟ کیسه کنیم، قاتق نونمون بشه تو راه..
بعد رو به پهلوون گفت:
-الهی اون باد بیضه ات بیافته تو کاسه کله ات با اون عقل زایلت که آخر عمری، داری آواره مون میکنی..
قمر تاج دوید بیرون. اما زینت از جاش تکون نخورد. پهلوون هیچی نگفت. پا شد و دولا دولا ، دست به کمر رفت بیرون، سمت مستراح و داد زد:
-قمر تاج یه پارچ آب بریز تو آفتابه بذار پشت در. رفت تو مستراح و درو بست.
بعد دوباره داد زد:
-قمر تاج، آبو گرم کن و بریز توش.آدم میچاد.
صاحب ننه گفت: اونقدری که سر سردی و گرمی کونش میترسه، سر زندگیش میترسید، سر سیاه زمستون، آواره مون نمی کرد تو بیابون.
زینت خیره مونده بود به کرباس کف اتاق. حتما داشت به رشته ی خیالاتی که با حاج قلعه بیگی بافته بود و حالا پنبه شده بود فکر میکرد. گفتم:
-زینت دست روزگاره، اقبالت یه جای دیگه اس. سیل که بیاد، مال بدبختو زودتر میبره. یه نیگا به من بنداز..به روزگار من. اینا سر تا پا یه کرباسن. بیخود دل نبند. دیگه نمیاد.
زینت سرشو تکیه داد به دیوار و بغضش ترکید. صاحب ننه باز چارقدشو کشید روی صورتش. یه دست ظریف و کوچیک روی صورتم حس کردم. ماهرخ دستش را گذاشت روی صورتم و گفت: ننه… ننه..
گفتم جون ننه.
گفت: ننه …نمیات… نمیات.
متحیر موندم. گمون کردم اشتباه شنفتم. گفتم چی ننه؟ دوباره گفت: نمیات..
تا حالا فقط ننه را بلد بود. خندیدم. از خنده من و کلمه ای که تازه یاد گرفته بود خوشش اومد. شروع کرد دست دستی کردن و پشت هم گفت. نمیات…نمیات.. نمیات…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتاد ونه)
join 👉 @niniperarin 📚
سه روز بعد خواهر پهلوون چند تا تیکه جنسی که داشت را فروخت و منم یه چند تومانی خرج راه برای خودم نگه داشتم و باقیش را دادم به اون. با صاحبخونه حرف زده بود، باهام کم و وجه کرده بودند. بار و بنه کردیم. گفت ارسی پوشیده، چادر به سر، آماده باشین. میرم سبزه میدون گاری میگیرم. پیشش می مونم. سحر تاریکی میارمش که بریم. اینطور چشم کمتری میپادمون. دهن کمتری پشتمون وا میشه. بهتره. گفت و رفت.
قمر تاج هی از این اتاق میرفت تو اون اتاق، بعد در می اومد میرفت تو مطبخ و دوباره و دوباره.صاحب ننه گفت: ذلیل مرده، قولنج ایلاووس میکنی! هی تو سرما برو بیا می کنی! درو واز و بسته میکنی. بگیر بتمرگ شب آخری. قمر تاج زد زیر گریه و گفت: دارم باهاشون خدافظی میکنم. یعنی معلوماتی نداره برگردیم؟ صاحب ننه گفت: میخوای برگردی عزای آقاتو بگیری؟که لاغ گیسم بمونی؟مگه ندیدی این خانوم خواب رفته ها، که دیروز ریختن تو خونه محض دلداری، چه نیشی میزدن؟ سر خوش بودن از سرشکستگی مون. پیسی گرفته ها میدیدن مثل سگ سوزن خورده دارم به خودم میپیچم. میگفتن مهم نیس. خیالیت نباشه…صاحب سلطان از زینتت که گذشت، باید تغار بیاری ترشی بندازیش دیگه. فکر سفید بختی اون ته تغاریت باش. قمر تاج هیچی نگفت و بازدلش نرفته تنگ شد واسه اتاق بغلی و رفت اون اتاق.
زینت انگار اصلا نمشنید. یا می شنید و خودشو زده بود به کوچه علی چپ. گفتم صاحب ننه، حرف یامفت زیاده. کور باطنن و تنگ نظر. دیدن زلیخا داری تو خونه، ترسیدن یوسف پیدا بشه. منظورم به خودم بود. واقعیته خواهر. لحظه ی آخر حاج قلعه بیگی دلشو به من باخت. اگه سر به نیست نشده بود، من الان بغلش بودم و زینت بدبختم داشت برامون شوم میپخت.
صاحب سلطان گفت: یوسف؟ اون بی همه چیز که عزرائیل بود. اومده بود جون ما رو بگیره. عنتر چشم انگوری. اومد داغ ننگ گذاشت روی پیشونی مون بین در و همسایه و رفت. همین الان گوش بذاری به دیوار، خونه ی بغل، نَقل ما را میگن و آجیل میشکونن.
گفتم مردم همینن ننه.جای نقل و نبات پشگل میریزه از دهنشون. التفات نکن. صاحب ننه گفت: خوب شد یادم اومد ..ننه زینت، چند تا پشگل ماچه الاغ گذاشتم کنار مطبخ.یادت باشه وردار، چیزی شد دونه بدیم.درمون هر دردیه. زینت که همون طور نگاهش را دوخته بود به زمین، از جاش تکون نخورد. ماهرخ که تو بغلم خواب رفته بود را گذاشتم کنج دیوار و چادرمو کشیدم روش. چراغ نفتی تو طاقچه نورش کم شد و پر پر کرد و خاموش شد. نفتش تموم شده بود. قمرتاج که از تاریکی ترسیده بود، دوید تو اتاق و رفت بغل صاحب سلطان. رفتم تنگ ماهرخ دراز کشیدم. سرد بود. پاهامو جمع کردم تو شکمم و خوابم برد.از صدای پهلوون از خواب جستم.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هشتاد)

join 👉 @niniperarin 📚
-پاشین. یالله . گاری رو آوردم. بار کنین بریم. حالا آفتاب میزنه.
پاشدیم و راه افتادیم. یه نرمه برف، زده بود دیشب.پهلوون آفتابه اش را محکم، با دقت بست به بغل گاری و بقیه ی خرت و پرت ها که چیز زیادی نبود، مثل سماور حلبی و یه تیکه کرباس و دو تا پتو و دو سه تا کیسه که صاحب سلطان بسته بود را با چمدون من همه را تلنبار کردیم وسط گاری. یواش راه میرفتیم و حرف میزدیم که همسایه ها بیدار نشن. خودمون نشستیم روی نیمکت های بغل که چوبی بود و نم کشیده.گاری یه سقف هلالی پوسیده داشت که روش یه کرباس نیمدار کشیده بودن. پهلوون در خونه را بست و یه قفل زد بهش و کلیدشو هل داد تو دهن جمجمه ی گاو و رفت بالا نشست کنار سورچی که کلاه پشمی کشیده بود روی سرش و صورتش را با شال بسته بود.پهلوون گفت قاطرها را یواش هی کن در و همسایه بیدار نشن، مردم آزاری میشه. سورچی سر تکون داد. قمرتاج هنوز نیومده بود بالا. صاحب سلطان با حرص یه طوری یواش گفت: دِ بیا بالا ذلیل مرده! قمر تاج دوید سمت در خونه و مثل در امامزاده ماچش کرد و دست کشید بهش و اومد بالا.
ماهرخ صداش در اومده بود. سردش بود. هولکی پستون گذاشتم دهنش و تو بغلم تنگ گرفتمش که گرم بشه. سورچی آروم شلاق زد به لمبر اسب ها. گاری راه افتاد و فقط صدای زنگوله ی اسب ها و چرخ گاری شنیده میشد که ورق برف کف کوچه را پاره میکرد. زینت همون طور خیره زل زده بود به کف گاری. نه حرفی نه حرکتی.
آفتاب که زد، از شهر رفته بودیم بیرون. پهلوون رو کرد به سورچی و گفت: عمو جایی واستا. یه دست به آب بریم ….ترکیدیم. سنی ازمون گذشته. اختیارمون دستمون نیست. سورچی نگه داشت و پهلوون آفتابه اش را برداشت و رفت بین درخت ها. سورچی، شال و کلاهش را از سر برداشت و اومد چرخ گاری را برانداز کرد. جوون بود. موهای قهوه ای روشن داشت و ریش و سبیلش تُنُک در آمده بود. کمی به گاری ور رفت و بعد اومد جلو:
-ننه، آبجی، بی زحمت یه تک پا بیاین پایین. باید دیلم بزنم زیر چرخ، لنگ میزنه.
مقبول بود. ناخواسته لچکم را مرتب کردم. نگاهم افتاد به زینت. دیگه نگاهش کف گاری نبود. تکیه داده بود به دیواره و مات، انگار زل زده بود به سورچی. رفتیم پایین. زینت مثل مجسمه ی یخی، سر جاش خشک شده بود…سورچی باز هم صداش کرد. آبجی…بیا پایین… کور بود و نمی دید..کر بود و نمیشنید. صاحب ننه داد زد….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚