قسمت ۶۶ تا ۷۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت شصت و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد اینکه ماهرخ را شیر دادم ، خوابوندمش تو کنج اتاق. فقط همون جا خالی بود. سفره را انداخته بودند و زینت و قمر تاج، تو رفت و آمد بودند برای چیدن سفره. پهلوون نشسته بود بالا و صاحب سلطان کنارش. ماهی سفید کبابی گذاشتن وسط سفره. با زیتون پرورده و نمک و ترشی سیر.صاحب سلطان گفت بیا شاباجی سرد میشه. انگار جشنی باشه سر سفره، زینت و قمر تاج خوشحال نشستند. صاحب سلطان هم که خوشحالی از سر و روش میبارید گفت: خدا خیرش بده این حاج قلعه بیگی را. بعد یه عمری رونق داده به سفره. الحق مرده. وگرنه با این یه پول سیاهی که تو شب به شب تازه اونم آیا عالم، میاری خونه، باید نون خشک سق میزدیم. بعد هم یه طوری که انگار میخواست دل پهلوون را به دست بیاره، ادامه داد، امروز که اینا رو آورد گفت:محض خاطر پهلوون آوردم. حق داره گردن این مردم. ….شاباجی قاتق نکن نونتو. بچه شیر میدی، بخور پستونت پر شه. فردا هم پا داشته باشی دنبال شوهرت بگردی. اومدم جواب صاحب سلطان را بدم که پهلوون پرید وسط حرف و براق شد بهش.
-یه عمری پهلوونی کردم و زنجیر ترکوندم، سینی جر دادم و خودمو پاره کردم، که نون حروم سر سفره ام نباشه. همینه که به اسمم قسم میخورن. بعدم با یه حالتی گفت: نون و کباب نبود، نون و ماست خوردیم، ولی با آبرو خوردیم . بعدم زد زیر سرفه و چند بار اخ و اوخ کرد.صاحب سلطان گفت: بپا از هول حلیم نیافتی تو دیگ. استخوان داره. بپا. از بس نخوردیم، بلد نیستیم دیگه. قمر تاج، جونم مرگ شده، قاتق کن. چشت به روشنایی افتاده. زینت ننه، خوب مردیه این مرد. درسته پا تو سن گذاشته، ولی چارستون بدنش، از نو این آقات سالمتره. هر چی باشه، رئیس گمرکاته تو آستارا. کم که نیس. رو کرد به منو گفت: درسته؟ اگه بیراه میگم بگو. اصلا بزن تو دهن من. بعدم یه لقمه گرفت، داد دست زینت. اونم زیر زیرکی خندید. پیدا بود قند تو دلش آب میشه.
-تو ام مرد، فکر خودمون که نبودی از ازل، فکر این دوتا ننه مرده باش. اینقدر سنگ ننداز تو کار. فردا میادش باز…بزار…
پهلوون که طعم ماهی به دهنش مزه کرده بود گفت: من که حرفی ندارم. فقط گفتم باهاش حواسمون جمع باشه. تو که میدونی، من از آستارا دل خوشی ندارم. گیو که گم شد، ردشو اونجا زدن. نشونی که دادم، گفتن دیدنش. خیالمو تخت کرد که رفتته اونور بلشویک شده. بی خدا پیغمبر شده. نه مرده اش معلومه نه زنده. پسر تو هم هست دیگه. چشات سفید شد به این درو نیومد. مطمئن باش گیستم سفید بشه، دیگه گیو نمیاد. من نمیخوام این دختر هم … . صاحب سلطان زد زیر گریه. الهی روز خوش نبینن که نگذاشتن دومادی شاخ شمشادم را ببینم. عصای پریمو ازم گرفتن. الهی که به زمین گرم بخورن. الهی… . ماهرخ از صدای صاحب سلطان بیدار شد و زد زیر گریه.
صبح که شد، نعلین پا کردم و رفتیم پاتوق سورچی ها. ماهرخ را نبردم. صاحب سلطان گفت بذار، دخترا حواسشون هست، دست و پاگیرت میشه. چند جا رو گشتیم، کسی خبر نداشت. یکی نشونی داد، سر جعده ی پیر بازار. یکی نشونی داد دم سبزه میدون. رفتیم. چند تایی سورچی بودند، ولی عباس بینشون نبود. گفتند، چند تایی هستند که کاروان میبرند زیارت. صبر کنین گاری باشی، کاروان برده مشهد. سه روز دیگه بر میگرده از زیارت. هر سورچی پاش واسه تو شهر، میره سراغ گاری باشی. اینجا اومده باشه حتما اون میشناسه.
پهلوون هم خسته شده بود. برگشتیم. چمدون برداشتم که برم اتاق کرایه کنم. صاحب سلطان نگذاشت. گفت دو سه سال که نیست. دو سه روزه. بمون. ماهم باقالا قاتوق و کال کباب نداریم. همین نونی که هست، با هم میخوریم. بد بگذرون دو سه روز. خوراکت که اندازه گنجیشکه. بودت گدامون نمیکنه و نبودت شاهمون. کجا میخوای بری خودتون آلاخون والاخون کنی؟ بمون تو اون اتاق. کوچیکه ولی اندازه ای هست که سه تاتون پا توش دراز کنین. تو هم مثل دخترام. دیدم بی ربط نمیگه. تازه آواره میشم برای کرایه ی یه اتاق. گفتم می مونم. به شرط اینکه کرایه اش را بدم آخر سر. یه طوری نه گفت که پیدا بود راضیه. موندم. عصر که شد درو کوبیدند. قمر تاج داد زد خودشه اومد. حاج قلعه بیگیه. صاحب سلطان گفت: خناق بگیری. یواش تر. زینت که بزک دوزک کرده بود، دوید تو اتاق. اون دو تا هم هر کدوم از یه وری میدویدند دست پاچه. صاحب سلطان گفت: کجایی مرد؟ سر بزنگاه دوباره تو مستراح گیر افتادی. صدای پهلوون از تو مستراح اون. اهِن…اهِن. گفتم: من وا میکنم. … صاحب سلطان گفت قربون دستت…قربون قدمت. رفتم سمت در. چارقدمو مرتب کردمو در را باز کردم که یهو از دیدنش جا خوردم….اونم از دیدن من جا خورد.
🔴 #مادر_شدن_عجیب_من (قسمت شصت و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
مات نگاش کردم. یه دیلاق با موهای جو گندمی و سبیل از بنا گوش در رفته ی شاه عباسی با چشمای انگوری. مثل عباس. خیال کردم تو فکرم بوده. توهم ورم داشته. خیره نگاهش کردم. شکل عباس بود ولی شندره نپوشیده بود. با لباس های نو و مقبول و وجهه ی معقول و کلی پیشکش که تو بغل گرفته بود.اون هم خیره مونده بود. پیدا بود که جا خورده. بعد نگاش سنگین شد. هیچی نگفتم و سرمو زیر انداختم. گفت: اشتباه که نیومدم؟ منزل پهلوون قدرت اینجاس؟ صداش فرق داشت با عباس. گیرنده بود. گفتم بله بفرمایید. رفتم تو حیاط صدا زدم صاحب سلطان مهمون داریم.صاحب سلطان خندون و دسپاچه اومد بیرون.
-خوش اومدین، صفا آوردین…بفرمائید تو.
بعد چشماشو گرد کرد و داد زد: پهلوون حاج قلعه بیگی تشریف آوردن. پهلون…
پهلوون از تو مستراح داد زد: قدم رنجه کردین، لفرمایید داخل..الان خدمت میرسم. قمر تاج با یک شیطنت بچه گانه از اتاق اومد بیرون. سلام کرد و نگاهی به چیزهایی که تو دست حاج قلعه بیگی بود انداخت و ذوق زده دوباره دوید تو اتاق. قلعه بیگی سلام و علیکی با صاحب سلطان کرد و نگاهی به من. گفت: میدونستم مهمون دارید، بی وقت مصدع اوقات نمیشدم. دیروز که پهلوون تشریف نداشتن. گفتم امروز خدمت برسم جهت دست بوسی. بعد با تعارف گفت: مزاحم شدم. میرم باز فردا… . صاحب سلطان سریع پرید تو حرفش..مزاحم چیه ، مراحمین. قدم سر چشممون گذاشتین . بعد اشاره کرد به من. غریبه نیست. خودیه. شاباجی از فامیلای پهلوونه . چند روزی مهمونه. بعد داد زد، قمر تاج، کجا رفتی ورپریده. بیا دست آقا را سبک کن. گفتم من میگیرم. رفتم جلو و چند تا پاکت و بقچه را که کوه کرده بود تو دستش را گرفتم. یواش گفت زحمتتون شد شاباجی خانم.
گرفتم و رفتم تو اتاقی که زینت نشسته بود. وقت رفتن پشتم بهش بود خواهر. ولی حس کردم که با نگاهش ردمو میزنه. پهلوون آفتاب به دست اومد بیرون و سلام و علیک گرمی با حاج قلعه بیگی کرد و بفرما زد. رفتند توی اتاق بغل. اگه صاحب سلطان بهش چشم غره نرفته بود و آفتابه مسی از از دستش نکشیده بود، همون طوری رفته بود تو. زینت هول نشسته لود کنار سمار و استکان ها را چیده بود. گفتم نگرون نباش. اولش همینه همیشه. دعا میکنم سفید بخت بشی ایشالله. به نظر مرد معقول و با وجاهتیه. مبارکت باشه. زینت از خجالت لپاش گل انداخت و لاله ی گوشش سرخ شد. گفتم که آروم شه. از ته دلم نبود. به زینت حسودیم میشد. همون حسی را داشتم که وقتی عباس سورچی اومد خواستگاری آباجی خانوم. قمر تاج رفته بود سراغ پیشکش ها و زیر و روشون میکرد و دونه دونه راپورت میداد.
-واااای چارقدم آورده…
یه قند گذاشت گوشه لپش.
-واااای قندم آورده …چقدرم زیاد. ببین زینت پیرهن زری… سدرم هست…حنا..ماهی.
تو اتاق بغل حرفشون گل انداخته بود و گرم شده بودند. پهلوون میگفت: هم افتصادیات مهمه. هم معنویات…حرف من اینه. شنفتم اهل خدا و پیغمبر نیستن این روسها که بدونن معنویات یعنی چه. امون از رفیق بد. جوان رشیدم گول چارتا این به قول خودشون تاواریش های بی پدر رو خورد و بعد معلوم نیس چجوری از همین آستارای شما سر به نیستش کردن. شما ماشالله عاقل و بالغ. نکنه فردا پیشنهادی بهتون بکنن، مثل گیو من سر از ناکجا آباد در بیاری! اونوقت زن و بچه هم که داشته باشی دیگه واویلاست. وگرنه من که حرفی ندارم. هیچ وقت نه نگفتم.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت شصت و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚
میگن پسر نوح با بدان…حاج قلعه بیگی گفت: فرمایش شما صحیح. درسته تو گمرکان اهل خارجه رفت و اومد دارن، ولی خیالتون راحت. من نه صنمی با اون ور آب دارم و نه قدمی به اینور آب.صاحب سلطان پرید وسط حرف: به سلامتی ایشالله. پهلوونم همینو میگه. پس دیگه مشکلی نیس. بعدم پهلوون که جون گرفته بود، شروع کرد از جوانی هاش گفت و اینکه چطوری با خرس پنجه تو پنجه شده و یه روزم که خرس وحشی میشه و رم میکنه تو جمعیت که یه بچه را به نیش بگیره، با دست خالی نفسشو میگیره. از اونوقت قدرت شده قدرت و این لقب را مردم بهش دادند.
صاحب سلطان هم وسط حرف هی بفرما میزد و میوه های پیشکشی که دبروز خود حاجی آورده بود، تعارف میکرد و میگفت: یه چیزی بفرمایید. قابل تعارف نیست. تنها کسی که صداش نمیومد و حرف نمیزد حاج قلعه بیگی بود، که گهگاه یه بله یا خیلی مچکرم میگفت در جواب صاحب سلطان. اینور قمرتاج خودشو با پیشکشها سرگرم کرده بود و زینت گوش خوابونده بود که کی صاحب ننه بگه چایی بیار. قمرتاج هم که حرف میزد یه هیسس میگفت و باز گوش تیز می کرد.
نمیدونم خواهر چی شد باز که شیطون رفت تو جلدم. ماهرخ خواب بود. بواشکی بچه را نشگون گرفتم. بیدار شد و صداش دراومد. کولش کردم و دو سه قدمی توی اتاق اینور و اونور رفتم. صاحب سلطان گفت: زینت جان چایی بیار. تا زینت چایی ریخت و خواست که بره، شونه به شونه اش رفتم بیرون و تو دهنه در اتاق بغلی اومد که بره تو، اول یه نگاه کردم به حاج قلعه بیگی، بعد به صاحب سلطان و گفتم: صاحب ننه ماهرخ نا آرومی میکنه ، خاکشیر دازی؟ شوهر که ندارم کمک حالم باشه. زحمتم گردن شماست.
سکوت شد توی اتاق. زینت چایی را تعارف حاج قلعه بیگی کرد. اونم یه نگاه به زینت کرد و یه نگاه به من. نعلبکی را که برداشته بود گذاشت تو سینی و گفت: اول بگیرین پهلوون برداره. بزرگتر ماست.
از یک طرف حال بدی داشتم و عذاب وجدان مث خوره افتاده بود به جونم و از طرف دیگه تو دلم حس پیروزی و فتح داشتم. رفتم تو اتاق بغل. صدای آباجی را میشنیدم که میگفت تو موزماری.بعد صدای ننه صدیق که میگفت: نه مهره مار داره. صدای آباجی مثل زنگ پیچیده بود تو گوشم: نکن شاباجی. یاد قیامت باش، یاد روز پنجاه هزار سال، امروز اینجا و فردا بازار قیامت. رو تو روی همیم بالاخره. توی این فکرا بودم که یهو صدایی از اتاق بغل بلند شد و …
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت شصت و نه)

join 👉 @niniperarin 📚
فرداش از صبح که صاحب سلطان چشم وا کرد،یه کلام ورد زبونش حاج قلعه بیگی بود. چپ میرفت و راست می اومد و زینت را نصیحت میکرد. آداب شوهر داری یادت میداد. بعد هم میگفت شاباجی، تو شوور کردی اینا حالیته،اگه بی ربط میگم بگو. منم هی تصدیق میکردم و سر تکون میدادم. بعد هم میگفت ایشالله شوهرت پیدا بشه.تو هم از این بی سر و سامونی و آلاخون ولاخونی در بیای.بعد هم به زینت میگفت :ببین ننه، از قدیم و ندیم، گفتن ادب را از که آموختی؟ از بی ادبان. این شاباجی بخت برگشته را نیگا! آینه ی مجسم جلوته.لابد شورداری بلد نبوده ننه. همه مردها، سر و گوششون میجنبه!ضفتشون نکنی برات ضفتش میکنن.ناشی گری کرده.بعد هم اسفند دود میکرد و میگردودند دور سرش و میگفت: بلا به دومنت باشه بریزه. ایشالله چشم حسود بترکه.بعد هم مشتش را پر کرد و کوبید رو تیره ی پشت تاج که گفت: صاحب ننه، شور منم پیره؟غروب جل انداخته بودیم با تاج قمر تو حیاط و اون حواسش به ماهرخ بود. من کهنه هاشو میشستم که در را زدند.قمر تاج دوید در را باز کرد. پهلوون بود. با یه حال نزار و تکیده اومد تو. پرده را داد دست قمر تاج. رفت کنج حیاطیه گلدون سفالی خالی را برداشت و دمر کرد و مثل گل سر سبد پف کرد و نشست روش و چپقش را آتیش کرد.
سلام کردم، نای جواب دادن نداشت انگار.صاحب سلطان از تو مطبخ اومد بیرون. همون طور که ملاقه را هورت میکشیدگفت:اُقر بخیر پهلوون.حالا که داری دوماد داری میشی کشتیات غرق شده؟پهلوون همونطور که نگاهش را دوخته بود به زمین، گفت: دست رو دلم نزار که خونه.بعد یه عمر آبرو داری، پهلوون را هوو کردند.نمک نشناسن این مردم. صاحب سلطان گفت: جون به لبم کردی. بگو چی شده خوب؟ پهلوون گفت: هیچی، حواسم پرت بود. نفهمیدم چی میگم جلوی پرده. رستم را کشتم جای سهراب. جماعت هوم کردند.هزار بهتون بهم زدند. گفتن پهلوون چرسی شده. بنگی شده. تو عالم بالا سیر میکنه. تف که کف دستم ننداختن هیچ، کم مونده بود پرده را هم جر واجر کنن. صاحب سلطان گفت: همینه دیگه…خر زور خر فهم که میگناینه دیگه. تا جوون بودی که گول زور و بازوت را خوردی..هرچی کشتیارت شدم نرفتی دنبال یه کار بیارز. هر وقت گفتم مثل شاتوت سیاهم کردی.وقتی گیست سفید شد و فتخت زد بیرون، تازه یاد حرف من افتادی؟ التماس مرشد جهانگیر خدا بیامرز نکرده بودم و یادت نداده بود که همین پرده را هم نداشتی؟ هنر کرد ولله.هنر کرد همونی که بلد بود، یاد تو بیسواد داد. معلومه که حالا دیگه نمی فهمی چی میکی. به قول اون خدا بیامرز، شمایل خونی میکنی جای پرده خونی.میرفتی وردست یه ملا دعا و روضه یاد میگرفتی، حال و روزمون بعض حالا بود.هم نونش بیشتر بود هم ثوانش.خوبه یه دختر داری شوور میدی و حواست پرت شده.ای مشهد علی پنج تا می خواستی شوور بدی…
پهلوونکه سرخ شده بود، پاشد و محکم پاشو کوبید رو کوزه، خورد شد و مثل آسمون غرنبه غرید و خیز گرفت طرف صاحب سلطان من ماهرخ را جلدی بغل کردم.قمر تاج و زینت که اومده بودند بیرون، چسبیدند به دیوار.صاحب سلطان هم ترسیده بود ولی از سر جاش تکون نخورد.
پهلوون گفت: اصلا پرسیدی چی شده ضعیفه که رگاز پشت هم می بافی؟ کج دم بزنه اون زبونتو.تا حالا گذاشتم سر گشنه زمین بذارین؟نون خشک سق زدین..ولی کم و زیاد، گذاشتم جلوتون و سق زدین.کم و زیادش هم دست من نبوده.میگی خر زورم ..آره…چکارکنم که روزی من خر زوز در کون خر حواله شده بود؟
از دادی که میزد به سرفه افتاد و بعد آخ و اوخش رفت به هوا و کمرش را گرفت و سرپا نشست. صاحب سلطان دوید یه پیاله آب از تو کوزه ریخت ، آورد داد دست پهلوون و از در آشتی وارد شد. هزار بار گفتم زور به خودت نیار پهلوون.داد میزنی، باد میزنه تو بیضه ات. پس فردا همین دو قدمم نمی تونی ورداری.بگو ببینم چی شده؟ بعد هم داد زد زینت،یه چای بریز واسه آقات.یه تیکه از اون نبات ها که حاج قلعه بیگی آورده بود را هم بنداز توش. قمر تاج گفت: صاحب ننه، من یه تیکه بردارم… صاحب سلطان براق شد بهش: گذاشتم برای روز مبادا.مگه از قحطی در اومدی ور پریده.هر کی ندونه فکر میکنه،نون گدایی تو دومنت بوده.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتاد)

join 👉 @niniperarin 📚
اسم حاج قلعه بیگی که اومد پهلوون انگار دردش بیشتر شد.نگاه کرد به من ..سنگین….خودمو زدم به کوچه علی چپ و شروع کردم کهنه ی ماهرخ را عوض کردن.زینت داشت جرینگ جرینگ چایی را هم میزدو می آورد.پهلوون گفت داشتم میرفتم قهوه خونه ی علی کچل،که سر راسته حاج قلعه بیگی را دیدم.دیدمش جا خوردم. زینت تا شنید، دست نگه داشت. دیگه هم نزد چایی را.داد دست صاحب سلطان و ایستاد و گوش تیز کرد. منم به ماهرخ ور میرفتم ولی گوشم اونجا بود.سلام و علیک کرد، گرم.گفتم شما کجا، این راسته کجا؟ هر کی ندونه فکر میکنه سر و سری دارین با این جماعت طرار.
گفت پیغوم دادن، فی الفور باید برگردم آستارا.خودی بود موردی نداشت. عقب جلو میکردم. نماینده ی قنسول بلژیک فرستاده پی ام.میدونید که گمرکات آستارا را سپردند دست اونها.جلوی این فرنگی ها، خوبیت نداره تاخیر.
گفتم گفتم خیالت جمع تا برگردی، زینت سر جاشه، ما اهل سوسه نیستیم حاجی.
حاجی خندید و گفت: اون که صد البته.بر منکرش لعنتم قصدم از مزاحمت مورد دیگه ای بود.صاحب سلطان گفت: وای خدا را شکر. مورد دیگه ای بوده. از جاش پاشد و قربون صدقه ی زینت رفت و گفت: برو ننه یه جوشونده برای آقات دم کن. بعد ادامه داد..ربطی به زینت نداشته. دلم هزار راه رفت مرد. کار حکومتی همینه. آدم خر خودش نیست. افسارش دست کس دیگه ایه. نادلگرونی نداره.
پهلوون گفت: شدم محرم اسرارمگو. بار رو دوشم گذاشت و رفت.
صاحب سلطان کنجکاو دوباره نشست.حرفش چی بود؟
-اومده بود از این بپرسه.از شوورش.
-دوتایی ذل زدن به من. دست و پامو جمع کردم و یه طوری جا خوردم و گفتم من؟
پهلوون گفت آره میخواست ببینه اسمت چیه؟ رسمت چیه؟شوورت چی شده؟گفت اون فامیلتون که از تالش اومده بود،
-خوب….
-براش گفتم که ولت کرده و رفته. اول گفت میخوام کمک کنم.نان و نشونشو بده.میسپارم رفقای نظمیه کت بسته بیارنش.
خوشحال شدم. از جا پا شدم خواهر. گفتم هر چی نباشه، بالاخره کاچی بعض هیچی. یه مو از خرس کندن هم غنیمته. لا اقل به پرتوه ی حاج قلعه بیگی، اون عباس بی همه چیزو ببینم. کاردونه و بلد. پهلوون گفت: وقتی فهمید سورچیه پرسید چند وقته رفته؟
گفتم گاس یه سال یه سال و نیم باشه.
صاخب ننه پرید وسط حرف: باز صد کرور شکر دامادم دست به خیره. دل رحمه. میبینی شاباجی؟خدا برات خواسته. حکمتی تو کار بوده.که اون شب پهلوونو دیدی. اگه نه حالا حالا باید ارسی پاره میکردیو آیا عالم پیدا بشه یا نشه.آدم که با اهلش وصلت کنه همینه… خدا را شکر زینتم آخر و عاقبت بخیر شد.دیگه نگرونی ندارم برای این یکی. ایشالله اون قمر تاجم یه شوهر کیرش بیاد لنگه ی این یکی. حتی بعض این. وصلت با بزرگون آدمو بزرگ میکنه. غمت نباشه شاباجی، امروز فرداست که شوورت بیاد پابوست به غلط کردن و گه خوردن.
گفتم خدا از دهنت بشنفه صاحب سلطان. ما که از زندگی خیر ندیدیم تا حالاشو ایشالله هر چی خیر و عوضه خدا به تو و پهلوون و دخترات بده. بلکه این ماهرخ ماهم پدر دار شد.
پهلوون پاشد. چپقش را تکوند. سرش را زیر انداخت. آفتاب را برداشت و همون طور که میرفت سمت مستراح، با بغض گفت: خوبی به ما نیومده. تره گرفتم قاتق نونم بشه قاتل جونم شد. کاش پام شکسته بود اونشب.وقتی فهمید سورچیه گل از گلش شکفت و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚