🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت شصت و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
با صدایی که میلرزید، دم به گریه گفتم، سورچیه. اسمش عباسه. با یه اسب کهر و دو قطار فشنگ که اومد سراغت، میفهمی خبط و خطایی که کردی…
باز زد زیر خنده.نه التماسم اثر کرد، نه تهدید.. لایعقل بود. گفت، سورچی؟ سورچی جماعت به چپمم نیست. صدتاشون اینجا رفت و اومد دارن. یکی از یکی دنده پهن تر و حریص تر. خیالت راحت، اگه سورچیه، الان تو ور یکی دیگه لم داده. این جماعت افسار ندارن. طمعکارن. سر یه پیاز، خون میکنن. مثل همین سالار. ریششو سگ بخوره، قاتمه میرینه. از فردا همتون باید پیاده گز کنین. دیشب دونه دونه، اسب و قاطراشو بهم باخت. اخر سرم، این گاری رو. در کالسکه را وا کرد . یالا برو بالا. التماسش کردم. به دست و پاش افتادم. دو تا سیلی خوابوند توی گوشم و فحش داد و به زور هولم داد تو گاری. زورش بیشتر از سن و هیکلش بود. گفت بتمرگ تو گاری، صدات در نیاد که زبونتو میندازم پس قفات. دست کرد از زیر لباسش یه بغلی در آورد و قلوپ قلوپ رفت بالا.
سرمو گرفتم بین دوتا پامو شروع کردم به زار زدن. یاد آباجی افتادم. تسبیح شامقصودش توی جیبم بود. به در بسته که میخورد، تسبیح میگردوند. بعد اینکه پاره شد، خودم دونه دونه نخ کردم. چند تایی اش نبود، گم شده بود. دستم خشک شده بود از ترس. تکون نمی خورد. به اختیار خودم نبود. به زور تکونش دادم و لرزون تسبیح را در آوردم و مشتش کردم توی دستم. انگشتام توان دونه انداختن نداشت. گفتم آباجی حلالم کن. یهو صدایی از بیرون اومد. مثل ترکیدن یه چیز لُق. بعد هم یه صدای ناله ی خفیف. ترسیدم سرم را بلند کنم. میترسیدم صورت کثیف پیری دوباره جلوی روم ظاهر بشه. کمی گذشت. خبری نشد. باز صدایی اومد و ناله ی خفیف، خفه شد. به خودم جرات دادمو نگاه کردم. زیر نور بی جون ماه، کسی ایستاده بود. دقت کردم سالار بود با یه بیل توی دست. تا دیدمش یه خوشحالی قاطی با ترس وجودم را گرفت. گفت: بیا پایین آبجی نترس. ترسون و لرزون پیاد شدم. پیری وارونه افتاده بود زمین و کله اش ترکیده بود. خونی که از سرش رفته بود، توی گودال کنار سرش جمع شده بود و توی تاریکی به سیاهی میزد. انعکاس داس ماه افتاده بود توش و انگار سر داس رفته بود توی ملاجش. سالار گفت: بی ناموس عوضی، به موقع رسیدم. حواسم بهش بود از سر شب. مرگم کمشه قرومساق. بعد، با نفرت محکم بیل را کوبید توی کمر پیری. رو کرد به من و گفت: نباس بقیه بفهمن، ملتفتی.زبونم بند اومده بود. فقط سر تکون دادم. گفت همین جا باش، میام. چمباتمه زدم کنار گاری و بالا آوردم. سبک شدم. تسبیح را محکم فشار دادم و زدم زیر گزیه. سالار و یک اسب برگشت. گفت کمککن بزاریمش بالا. پیری را انداختیم روی اسب و برد پشت تپه ای که نزدیک اونجا بود. رفتم به سمت کلبه. دست و صورتم را با آبی که برای اسبها گذاشته بود شستم. بوی گند زهره ماری و پیازی که پیری خورده بود، همراه بوی تعفن و لجن پیچید تو فضا. تپه را نگاه کردم. پشتش روشن شده بود و دود غلیظی به آسمون میرفت. نور آتیش روی درختها که می افتاد، سایه های کشدارشون می رقصید. سالار پیاده با اسب از پشت تپه پیدا شد. صدای ماهرخ از توی کلبه بلند شد. سراسیمه رفتم تو. همه ی شبح های روی تخت ها نشسته بودند.پیرزن گفت: کجا رفتی نصف شبی، تو هم شدی ننه؟ ول کردی به امان خدا زبون بسته را؟ ماهرخ را بغل کردم و فشارش دادم به سینه ام. در باز شد و سالار اومد تو.پیرزن گفت. دکی… خوشم باشه….با این چش کورم خیلی چیزا رو میبینم. نگین خره.
پسر پیرزن و زنش زیر زیرکی خندیدند. پیرزن گفت: تو یکی خفه. حیف که پسرمه. مثل در مسجد می مونه. نه کندنیه. نه سوزوندنی. اگه نه میدادم جفتتونو آتیش بزنن. سالار گفت بسه دیگه بکپین نصف شبی. صبح علی الطلوع باس راه بیافتیم. راه درازه. …
ماهرخ را محکم بغل کردم و نشستم کنار تخت. پستون گذاشتم دهنش. شیرم خشک شده بود. قرار نداشت. تسبیح آلاجی را آویزون کردم بین دو انگشتم و شروع کردم دونه انداختن. تا صبح پلک روی هم نگذاشتم. سپیده که زد ماهرخ داشت از حال میرفت و من پلکهام داشت رو هم میافتاد که یهو در کلبه باز شد و …
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت شصت و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
یهو در کلبه باز شد. خشکم زد. یه نفر به هیات پیری، با همون هیکل جلوی در ظاهر شد. نور از پس پشتش زده بود تو و چهره اش پیدا نبود. یهو نا خواسته بودی گند عرق و پیازو لجن، پیچید توی دماغم. چارستون تنم به لرزه افتاد. رنگم پریده بود. ماهرخ را همچین محکم بغل کردم که گریه اش در اومد. بقیه هم از صدای در و گریه ی ماهرخ پا شدند و نشستند. پیدا بود سالار هم ماتش برده. ایستاد. نگاهمون گره خورد توی هم.
سیاهی، در را که بست چهره اش نمایان شد. خواستم فریاد بزنم. ولی ترسیدم. پیری بود. با هم غور و یک دندان نیش. همه را از نگاهش گذراند و یه لبخند هرزه نقش بست روی لبهای خون مرده اش. فقط صورتش را سالک نزده بود.گفت: شوما را کی راه داده این تو؟ هان؟ شیرو کدوم گوری رفته؟
پیرزن اون چشمش که سالم بود، تنگ کرد و گفت: صداش که همونه، خودش کدوم خریه؟ سالار با چشمای گشاد، ناغافل رفت جلوی یارو ایستاد.یه نگاه به سرتا پاش انداخت و با ان و مِن گفت: منظورت پیریه؟ جنس تموم کرده بود. سحر حساب ما رو کرد و رفت پی جیگر برای ظهر.
یارو نگاهی به سالار کرد و رفت سمت گنجه. یه بطری در آورد و سه چهار قلوپ رفت بالا و با پشت دستش، کشید روی آبخور سیبیلش. گفت: رفت؟ غلط کرد که رفت. درسته یه سال زودتر از من افتاده رو خشت، ولی این نشد که هر چند وقت، بیست فرسخ میکوبونیم میایم مثل بند تمبون در بره. چهل روز پیش که اینجا بودم، یه همچین روزی با من وعده کرد. اومدم هر چی ازم برد را دوباره پس بگیرم ازش. بعدم خنده ی چندش آوری کرد و رفت نشست جای پیری. قاپ ها رو از جیبش در آورد و ریخت رو میز. گفت: میمونم تا بیاد. وقت رفتم، جل و کرباسه ی اینجا را هم نپیچین دور خودتونو بپیچونین. رو کرد به سالار و گفت: میزنی؟ سر همه ی دارایی من و اسب ها و گاری تو؟ سالار که برق ناخوشی ته چشش بود، داد زد، یالله بجنبید. زودتر برین بالا. راه می افتیم. بعد رخ داد به یارو و گفت: نه اهلش نیستم . تو هم نزن از من میشنفی. هم مالتو به باد میدی هم خودتو. زن و مرد زود از کلبه زدن بیرون. پیرزن گفت: الهی خیر نبینه. دک و پوزشونو خر ببینه رم میکنه. دست منو بگیر ننه، پام خشک شده. دستش را گرفتم و رفتیم بیرون. از هولم بقچه ی نون را هم برنداشتم. گفت: یخ کردی. انگاری زهره ات ریخته.یه طلا بنداز تو جوم آب و بخور. گفتم: ندارم. گفت پس یه پشت ناخن نمک بریز زبونت.
سالار اسبها را هی کرد و تاخت. شلاق بود که پشت هم، به گرده و کپل اسب ها میکوبید. دو روز پشت هم روند و فقط دو سه ساعتی، شب را جایی بین راه ایستاد. پیرزن مدام غر و لند میکرد که اسبها را نفله نکنه حتما ما را میکشه. بعد هم داد میزد، مگه دنبالت کردن اخه. یه جایی واستا بریم دست به آب. زهراب بریزیم. به چشممون میزنه اخر کور میشیم. گ.ش سالار بدهکار نبود. میگفت نگه دار ننه تا شب. رشت که رسیدیم، اون سه تا را زودتر پیاده کرد. من را برد جایی وسط شهر، گفت این راسه را رفتی، تهش پاتوق سورچی هاس. سراغ قهوه خونه ی علی کچل را بگیر. به کسی نگو با من اومدی. شتری دیدی ندیدی. وگرنه پای جفتمون گیره. بعد هم رفت و وسط مه و بارون گم شد.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت شصت و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
راه افتادم خواهر . همون سمتی که نشونی داد. بارون میزد و هر یه قدم که جلو میگذاشتم، آسمون هم بیشتر میبارید. از کنار دیفال رفتم که کمتر خیس بشم. چادرمو گرفته بودم به دندون و ماهرخ زیر چادر تو یه بغلم بود و یه دستمم چمدون. وسط راه، قفل چمدون در رفت. بود و نبودم ریخت وسط گِل و شُل. انگار میخواست عذاب نازل بشه. اشکام زیر بارون پیدا نبود. به زحمت جمعشون کردم و دور چمدون را با یه لچک بستم. مه بود و خلوت بود و پیشتر که میرفتم خیس تر میشدم. چند تا دکانی هم که توی راسته بودند، بسته بودند. هوا داشت به تاریکی میزد. به زحمت یکی پیدا شد. سراغ قهوه خانه را گرفتم. تعجب کرد و با اکراه نشانی داد:
-دویست،سیصد قدم جلوتر یه طاقی شیروونی هست. راستتو نگاه کنی یه بن بسته. تهش قهوه خونه پیداست.
رفتم. یه دالونی دراز و تاریک بود.مثل کوچه قهر و آشتی. ته بن بست، خط نوری از دری نشت کرده بود بیرون و روی مه افتاده بود و کمی از کف کوچه و دیوار روبروش را روشن کرده بود. صدای یه نفر می اومد که رجز خونی میکرد و همهمه ای از تو، درز میکرد توی کوچه. قلبم تند تند میزد. درست مثل همون شبی که آباجی افتاد توی سرداب و من دویدم توی اتاق. صداش را میشنیدم. فکر کردم حتما عباس از دیدنم جا میخوره. اینجا کوچه ی قهر و آشتی بود. نبایستی بین رفیق رفقاش کنفش کنم. خوبیت نداره. صداش میکنم. بیرون که اومد، سین جیمش میکنم. میگم همین امشب باید برگردی. خوبه که ماهرخ خوابه. اگه نه غریبی میکرد از آقاش.
در قهوه خونه دو لنگه بود و وسط هر لنگه، یه شیشه ی قدی. کیپ بود و از بین مه و دود غلیظی که پیچیده بود تو، به زحمت چیزهایی پیدا بود. سرم را چسبوندم به شیشه و براّق شدم داخل. پیرمردی با قد بلند و هیکل تنومند، جلوی پرده ای ایستاده بود و شاهنامه خونی میکرد. مو و ریشش بلند بود و سپید. بغل به بغل هم، آدم نشسته بود تو و همون طور که سیگار و قلیون دود میکردند، به پرده خونی پیرمرد گوش میدادند. پیرمرد دستهاش را به هم کوبید و گفت، نَقل امشب تمام. ولوله ای از شکایت و نا دل گرانی افتاد توی جمعیت. یکی گفت: این نشد که هر شب تا ما میایم گرم بشیم میگی خلاص. اون یکی گفت پهلوون اینقدر لفتش نده. بگو و شرو بکن زودتر. دل برامون نمونده دیگه. پیرمرد گفت:گوش کن جوانمرد. اینی که تو توی سی روز میشنوی خواجه ی طوس براش سی سال زحمت کشید. پس دندون بزار سر جیگر. حالام هم خوب گوش کن. پهلونی به سن و سال نیس. به اسم و رسم نیس. تو خودت یه پا رستمی، گیوی، گودرزی. پهلون اونیه که چراغ خونه ی مرشدو روشن کنه. که بتونه بیاد و فردا برات ادامه بده. خونه اش آباد اونی که چراغ اولو روشن کنه.
بعدم داد زد، غلام بگردون.
غلام یه نگاه به کچل سیبیل از بناگوش در رفته ای که پشت دخل نشسته بود کرد. کچل بلند داد زد، سلومتی پهلوون قدرت، هر چی کرمته بریز این تو. شاگرد قهوه چی با لنگی که دور گردنش آویزون بود، جوم سماور را برداشت و یه مشت اسفند ریخت تو اسفند دود کن و شروع کرد دور گردوندن. صدای جرینگ جرینگ سکه هایی که می افتاد توش شنیده میشد. پهلوون قدرت هم بیشتر مجلس را گرم کرد: چراغ دلت روشن جوان، درد نبینی پیرمرد. سفید و سیاهش مهم نیس. هر چی ریختی تو این کاسه، بحق مولا علی، صد برابر عوض بگیری. بلا از سر تو و خانواده ات به دور. شاگردقهوه چی کاسه را که میگرداند، تک تکشونو از نظر گذروندم. نبود. عباس توشون نبود. چند دور نگاه کردم. شاید توی اون دود ندیده باشم .
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت شصت و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
ولی نبود. خواستم برم تو و بپرسم. شاید یکی عباس را بشناسه. همه سورچی اند. حتما خبر دارند از هم. مرشد پرده اشو لوله کرد و چوبش را زد زیر بغل. کچل جوم سماور را از غلام گرفت. چند تا سکه از توش برداشت، داد دست مرشد و بقیه اش را ریخت توی دخل. مرشد در را وا کرد. بیرون که می اومد انگار که آتیش گرفته باشه، دود از پشتش بیرون میزد. منو که دید جا خورد. سریع در را بست و گفت اینجا چی میخوای دختر. از جونت سیر شدی؟ گفتم: سلام پهلوون اومدم دنبال شوهرم.
-شوهرت کیه؟ برو از اینجا. خودش میاد.
-اسمش عباسه. ندیدمش تو.
-فراریه حتما. فلنگ را بسته. نصف این جماعت فرارین. به زبونت نمیاد مال اینورا باشی.
همون طور که میرفت دنبالش راه افتادم.
-نه غریبم. سورچیه. نشون اینجا را دادن. قهوه خونه ی علی کچل. گفتن پاتوق سورچی هاست.
-هر کی داده بیراهت کرده. خواسته دست به سرت کنه. سورچی ها اون سر شهرن. این جماعت لوطی توشون نیس. همه لاتن. یا شرخرن یا باج گیر. دستشون آلودس. بوی خون میده. روزا سر گذرن و شبا رو دیفال مردم. منم که میبینی سر ناچاریه که اینجام. گزمه و حکومتی جیگرشو نداره بیاد تو این راسته. من موندم تو به الف دختر، چمدون به دست، چجوری سالم… اِ اِ اِ..خدا رحم کرده. سقاخونه رسیدی یه شمع روشن کن. صدقه بده محض سر سلامتیت. منم لنگ این شندرغاز نبودم، پا تو این خراب شده نمیگذاشتم. گفتم، تو را به مردونگی ات قسم، غریبم بلد نیستم، بلدم ندارم. راهو نشونم بدی رفتم. ماهرخ شروع کرد به ناله. جون نداشت. صداش را که شنید ایستاد. گفت دکی بچه داری؟ هر دم از این باغ بری میرسد. سورچی ها شب رو نیستن. عصر که میشه کاسبیشونو تخته میکنن. نشونی میدم برو. الانم زود از این محل بزن بیرون امن نیست. گفتم خدا خیرت بده پهلوون. نابلدم. کجا اتاق گیر میاد. نشونی بده، کرایه کنم. گفت ای بابا.اصلا با چه جربزه ای زدی از خونه بیرون. به من ربطی نداره شوهرت کیه و چرا نیس. ولی هر کی هست بی غیرته . تو این شب با این بارون، نه خر کرایه گیر میاد نه من با این پوزار و سن و سال و واریس پای اومدن و پاییدن تو را دارم. پیاده شیرین باید دو ساعت گز کنی. تازه اگه پیدا کنی. اینور شهر اتاق نیست. گیرم بیاد، به درد تو نمیخوره. دنبالم بیا میریم خونه من. صبح راهو نشونت میدم. اینا را گفت و راه افتاد تو تاریکی.
ایستادم. تو دلم رخت میشستند خواهر. خرم یه بار پاش میره تو چاله. نمیخواستم برم. مثل موش آب کشیده بودم. گفتم تا صبح زیر بارون وا میستم. داد زد، پس چرا واستادی بیا دیگه. آسمون غرونبید. ماهرخ زد زیر گریه. مثل انار آب لمبو ترکیدم. زدم زیر گریه و دویدم دنبالش.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت شصت و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
رسیدیم جلوی یک خونه که سر درش یه جمجمه ی گاو زده بودند، و با ساروج سفتش کرده بودند. شاخ هاش سالم بود و بقیه ی جمجمه، به حالت لک و پیس ریختگی داشت. پهلوان ایستاد و چند باری در را کوبید. صدای دختری از داخل اومد: کیه؟ اومدم؟ …
صدا را که شنیدم نفس راحتی کشیدم. پهلوون گفت واکن قمر تاج …چاییدیم زیر بارون. قمر تاج در را باز کرد. صورت گردی داشت و لپّاش گل انداخته بود. با ابروهای پیوسته. شلیته پا کرده بود و یه جرزقه ی کرکی روی پیرهن. از بس عجله و ذوق داشت، منو ندید اول.
-سلام آقاجون
-سلام
-میگم عصری حاج قلعه بیگی اومده بود باز. ننه اون دفعه گفت بعیده بیاد، با حرفای آقات… ولی باز اومد…
پهلوون پرده را داد دست دخترش
-اینو بگیر بذار بیام تو، بعد زبون بریز.
قمر تاج خودشو از تو دهنه کشید کنار، پهلوون گفت: بفرما برو تو دختر. بعد رو کرد به قمر تاج. گفت: برو بگو مهمون داریم. قمر تاج که تاره به صرافت منو و چمدونم که تو دست پهلوون بود افتاد، هاج و واج نگاه کرد و مثل تیری که از چله ی کمون در بره، رفت تو.
-صاحب ننه صاحب ننه. زینت. بدو بیا…بدو بیا. فک و فامیل آقام اومدن از تالش. صدای صاحب سلطان اومد. چه ناغافل. خوشم باشه.ما که نداریم. اونا که دارن، گوسفند میاوردن جلو پاشون قربونی کنیم. بعد اینهمه سال عجبه. بالاخره پهلوونشونو آدم حساب کردن. حتما قوتشونم آوردن با خودشون. اونوقتها که به فسنجون کمتر راضی نبودن.
رفتیم تو . یه حیاط کوچیک بود و دوتا اتاق ته حیاط. قمر تاج تو ایوون زیر شیروونی ایستاده بود و ذل نگاه میکرد و پشت موهاشو میپیچید دور انگشتش. غریبی میکردم اونجا. گفتم پهلوون…کاش یه اتاق برام میجستی من…. . پهلوون داد زد، صاحب سلطان، بیا مهمون داریم…
– اونا که گفتند اسم قدرتو نمیارن تو طایفه اشون؟ سر بزنگاه چی شده؟ موشون را آتیش زدن؟ کی براشون خبر برده که هراسون اومدن؟ بوی چی شنفتن که راه گم کردن؟ از این دیگ آبی براشون داغ نمیشه. بعد صداشو آورد پایین و به یکی تو اتاق گفت: بشین ننه. تو هم نرو تو. چشاشون شوره. پهلوون گفت: چرا مهمل میگی زن. فک و فامیل کدومه؟ غریب اومده بود دم قهوه خونه. دیدم تو راسته، دشت گرگ و شغال میافته. بی مکان بود. آوردمش خونه.همش یه شب مهمون ماست. بیا بگو مهمون حبیب خداست.
یه زن چاق با پاهای ورم کرده و صورت گرد، اومد دم در اتاق. اون دخترش زینتم اومد چفتش واستاد. بزرگتر از قمر تاج بود. نگاه کردم به صاحب سلطان و آروم گفتم سلام و سرم را تکون دادم. صدامو نشنید.
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 @niniperarin 📚