قسمت ۵۱ تا ۵۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پنجاه و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
من و حاج رضا دویدیم طرف اتاق. همین که رسیدیم پشت در، صدای گریه بچه، از داخل بلند شد. بعد هم صدای صلوات اومد. حاج رضا نفس راحتی کشید و نیشش وا شد. نگاش کردم. گفتم چشمت روشن. پنجه هاشو قفل کرد تو هم و شروع کرد بشکن و بالا انداز. سرخورده بودم. عین موقعی که کاری را بلد نیستی یا عرضه اشو نداری و یکی دیگه انجامش میده. خواستم برگردم پیش حسین علی و توی خلوت دو کلوم باهاش اختلاط کنم که در وا شد و ملوک با صورت عرق کرده، بچه را که لای ملحفه پیچیده بود، آورد گرفت جلوی حاج رضا. حرفم نزد. ننه فضل الله رنگ پریده اومد و ایستاد کنار ملوک. حاجی گفت چیه چی شده؟ ننه فضل الله آروم گفت: پسره، چشمت روشن. نگاهش کردم. سرخ و سفید بود و به زهره رفته بود بیشتر. حاجی شروع کرد: شازده پسر ، قند و عسل…شیرش بگن کم گفتن. اینو که گفت ملوک زد زیر گریه. اگه ننه فضل الله بچه را نگرفته بود، انداخته بودش. نشست های های به گریه. حاج رضا گفت چته؟ عوض چش روشنی گفتنته؟ ملوک شروع کرد به سر و روش زدن. بشکن نزن حاجی که قند عسلت یتیم شد. بی ننه شد. طفلت. زار گرفتی که جن از تنش در کنی، آل اومد بردش. حتی نذاشت بچه را هم ببینه. سر زا بردش. حاجی و من بهت زده نگاهش میکردیم. ننه فضل الله هم زد زیر گریه و گفت: میبینی قسمتو؟ بنازم حکمتتو خدا که نمی دونم چه سری توشه. چند ماه آب تربت حلقش کردن و آخر سر پا شد. حالا که باید بچه اشو بغل میکرد عمرش کفاف نداد. یا زهرای مرضیه با خودت محشورش کن که آبستن پهلوتو شکستن.
حاج رضا دو دستی تو سرش زد و رفت تو. داد میزد: زهره، د پاشو لامصب..زهره. هاج و واج رفتم تو. اول خوف کردم بندازن گردن من…ولی چیزی نگفتن. زهره با رنگ زرد و پیشونی عرق کرده، انگار یه عمره خوابه. لبای رنگ پریده اش داشت برای اولین بار تو روم میخندید. رفتم جلو و دستشو گرفتم. هنوز گرم بود. دهنش نیمه باز بود و انگار میخواست یه چیزی بهم بگه که یه دستی اومد و پتو را کشید رو صورتش. قابله گفت: خدا صبرتون بده. بعد زاییدن گناهاش پاک شده. جاش تو بهشته.
خونه سیاه پوش شد. فرداش مراسمی گرفتند و همه ی اهل بازار اومدند و به حاج رضا تسلیت کفتند و وقت رفتن هم میگفتند: هر چه خاک ایشان است بقای عمر شما باشد. شیراز هم مراسمی گرفتید اطلاع بدهید تا جهت عرض تسلیت خدمت شما و حاج ناصر هم شرفیاب شویم. حاج رضا هم سری تکون میداد و میرفتند. بعد مراسم بچه را سپرد دست من. اول ملوک گفت خودم میبرم بزرگش میکنم. جلوی شناس و ناشناس گفت: نمیخوام زیر دست غریبه بار بیاد و نون نامادری بزارن دهنش. کم نحس نبوده این غربیتی. منظورش به من بود. میدونستم دردش چیه؟ میخواست که اگه فردا روز حساب کتابی هم با حاج ناصر پیدا شد، اونم بی نصیب نمونه. به قول خودش خان داداشش، حق اونو بچه صغیرهاش را چپو کرده بود. چه گرویی بهتر از نوه ی حاج ناصر علاف، ملک التجار شیراز؟ نگذاشت حاج رضا. بالا رفت و پایین اومد. گفت: نه. بچه را سپرد دست من. گفت تا پاییز براش مادری کن. بعد ببینیم چرخ فلک به کدوم دوره! اسمشو گذاشتیم حسین علی. من گفتم، حاج رضا هم قبول کرد. روزها ننه فضل الله می اومد دوبار شیرش میداد و میرفت. گفت: محض رضای خدا میکنم. همون شب که زهره رفت، نذر کردم که شیر فیض الله را قسمت کنم با این طفل معصوم.
بقیه اش را هم شیر گاو میدادم به خوردش. بغضی به حسین علی نداشتم. آموخته ام شده بود. شیرین بود. بعضی وقتا که خیلی بی تابی میکرد، تا ننه فضل الله بیاد، میرفتم کنار باغچه می نشستم کنار درخت کُنار و پستون دهنش میذاشتم. انگار که حسین علی خودم بود. هم اون آروم میشد و هم خودم. مهرش به دلم افتاده بود. حسین خدیجه را هم من بزرگ کردم. ولی همیشه ظلمی که ننه اش در حقم کرد، نگذاشت به چشم بچه ی خودم نگاش کنم. حسین علی قد میکشید و کنار میوه داد و من شدم ننه حسین علی. حاج رضا هم بیشتر قربون صدقه من و حسین علی میرفت . تا اینکه یه روز…
این داستان ادامه دارد….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پنجاه و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
تا اینکه یک روز در حیاط را زدند. حسین علی را خوابونده بودم توی ننویی که براش درست کرده بودم. یک سرش را بسته بودم به درخت کُنار و سر دیگه اش را به درخت انار و یک ریسمان هم بسته بودم به پهلوی ننو و خودم کنار بغچه نشسته بودم. ریسمون را میکشیدم و ننو که عقب و جلو میشد، زیر لب لالایی میخوندم و حسین علی هم غرق رویا بود حتما. رفتم در را باز کردم. ننه فضل الله بود. گفتم: خیره زود اومدی امروز. اومد تو و رفت طرف حیاط. گفت: فیض الله شیرشو خورد و خوابید. خاله ستاره هم اومده بود. خدا خیرش بده. اگه این پیرزن تبود، اسیر بچه ها میشدم. سن و سالی ازش گذشته، ولیبراشون مادری کرده. وقت را غنیمت دونستم گفتم بیام هم شیر حسین علی را زودتر بدم، هم دو کلوم با خودت اختلاط کنم.
رفتم دو تا چای ریختم و توت خشکه و خرما هم گذاشتم تنگش توی سینی و آوردم. نشسته بود لب پله ها و پستان گذاشته بود دهن حسین علی. گفتم، دیشب نا آرومی کرد تا صبح. گمونم گوشش درد میکرد. به حاجی هم گفتم، دود سیگار فوتش کرد، ولی افاقه نکرد. تا صبح خر خر کردم دم گوش بچه تا آروم گرفت. گفت: حتم داری گوشش بوده. نکنه دل درد داشته . شکمش درست کار میکرد. شل و سفت نبود. کهنه های روی بند رخت را نشونش دادم و گفتم: نه میبینی که به قاعده خراب کرده. مطمئنم گوشش بود. الحمدلله از صبح خوب بود دیگه. یه کم قربون صدقه ی بچه ام رفت و گفت: خدا ننه اش را بیامرزه ولی تو هم خوب براش لله گی کردی خاتون. اجرت با بی بی ام زینب. حالا میفهمم چه حکمتی داشت که زائر کربلا پاش به حرم نرسید. کم نبود کارت از زیارت. اجرت با سید الشهدا.
نگاه کردم. چند تا برگ کنار که زرد شده بود، ریخته بود پای درخت. رفتم جارو ارزنی را برداشتم و برگ ها رو رفتم تو باغچه زیر درخت. گفتم: دورش بگردم. این حسین علی هم اگه بود، هم قد هم بودن الان. یه کم بزرگ تر. تازه به تاتی تاتی افتاده بود. ما هم هر چی کردیم خواهر، کار ناقص کردیم. به انجام نرسید هیچ وقت. ننه فضل الله بچه را بغل کرد و چند تایی زد تو کمرش. آروغ که زد گذاشتش تو ننو. صدای حسین علی در اومد و گنجیشک ها از لای شاخ و برگ کنار پر زدن. گفت تکون بده ساکین شه. ریسمونو گرفتم. نشستم لب باغچه و کشیدمش. ننه فضل الله گفت: چه کارت ناقص بوده خاتون. مقدراتت این بوده. بچه ات نموند ، چون خدا نخواست. حتمی حکمتی توش بوده. مثل اون دوتای دیگه. باید خدا را شکر کنی. اون زهره ی زبون بسته که بچه اش موند و خودش رفت. از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون خاتون. حرف گفتی را باید زد، راه رفتنی را هم باید رفت. حاج رضا دیروز اومد منزل ما. شیخ گفته بود بیاد محض یاد آوری. جمعه که بیاد، مدتت تمومه با حاجی . میشه یک سال، مُک. شیخ گفت بیاد براتون یا دائم بخونه یا مدتتو تمدید کنه. حاج رضا ان و مِن کرد و سرد جواب داد. رغبتی نداشت انگار. گفت شیخ براش استخاره گرفت. میونه اومد. تا دید، گفت میخوام بار و بنه کنم ، برم شیراز. حسین علی کنار طایفه ی ننه اش قد بکشه براش بهتره. گفت مهر تو را هم تمام و کمال میده طبق عقد نامچه. گفته از امشب، زن جعفر قلی بیاد، حسین علی را تر و خشک کنه. تو این مدت هم تو بیای خونه ی ما تا وقتی که مهرتو بده دستت.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پنجاه و سه)

join 👉 @niniperarin 📚
روزها هم دلتنگ شدی، من که میام شیرش بدم، با من بیای، با منم برگردی. هر چی بیشتر میگفت، بیشتر هول میافتاد تو دلم. انگار گربه به روحم خنج میکشید. خواستم داد بزنم، مراعات حسین علی را کردم. خواب بود. صدام در نیومد. گوله گوله اشکام میچکید تو باغچه. گفتم: میگم هر کاری کردم ناقص در اومد،بگو نه. حالا که حسین علی فکر کرده ننه دارشده، دوباره میخواد یتیمش کنه این قرومساق قلتشن. خیالات به سرش زده مردک. مهرم حلال. بچه امو بده. من و حسین علی آموخته ی هم شدیم. گفت: بی تابی نکن خاتون. اون آقاشه، هر کار بخواد میکنه. سیل خون گریه میکردم. گفتم: این حسین علی چی؟ اینکه بچه ی خودمه. یه روز کنارش نشینم دق کردم. گفت: اونکه رفته خاتون. وقتی هم زائیدیش که…
پریدم تو حرفش. رفتم و درخت کنار را بغل کردم . گفتم میبینی! حسین علی من اینجاست. روزها قد کشیدنشو میبینم. گوشت و پوسش رفته تو این درخت. روزها برای دوتاشون لالایی میگم. یه سر ننو را دادم دستش. کمک حال ننه اشه از حالا. بچه داری میکنه برام. اون یکی هم تا پستون من دهنش نباشه، خوابش نمی بره شب. حالا که همه چیز داشت درشت میشد باید بزارم برم؟ رفتم حسین علی را از تو ننو برداشتم و گفتم: کور خونده. همش اهت و تلپه. بچه هام بی من دق میکنن. ننه فضل الله گفت: با خدا دادگان ستیزه مکن. که خدا داده را خدا داداه.
یکی در حیاطو کوبید. بعد هل داد درو و اومد تو. یه پیززن تکیده بود. ننه فضل الله گفت: زن جعفر قلیه. چی بگم خواهر میگن دنیا دار مکافاته. این حسین علی را هم که ازم گرفتن ، انگار دوبار بچه ام مرد. حاج رضا هم اومد. به زور ازم گرفتش. حسین علی زار میزد و منم. یاد حسین خدیجه افتادم که وقت رفتن، زار میزد: ننه نرو. اونجا دلم نسوخت. ننه فضل الله بردم خونه ی خودشون. تا صبح خون گریه کردم. هر چی هم شیخ و ننه فضل الله تو گوشم خوندن و نصیحت کردن، افاقه نکرد. دل تو دلم نبود. دقیقه ای یه بار به ننه فضل الله میگفتم: بریم بچه امو شیر بده گشنه اس. خواستم نصف شب یواشکی برگردم. شیخ بیدار شد. دم در جلوم را گرفت. گفت گزمه ها میگیرنت نصف شبی میندازنت حلوفدونی. خود دانی. ترسیدم. تا صبح نشستم لب حوض کنار درخت انار و پلک نزدم. فرداش از صبح التماس ننه فضل الله کردم تا بالاخره، دم دمای ظهر راضی شد. تا در خونه ی حاج رضا دویدم. راه طولانی شده بود. انگار خیال رسیدن نداشتم. میدنستم حسین علی بیتاب منه. پام رفت تو گودال . افتادم و سکندری زدم ولی باز پاشدم و تند تند دویدم. ننه فضل الله به هن و هن افتاده بود و عقب تر میامد. پیچیدم و وارد کوچه شدم. جلوی منزل حاج رضا، چند تا اسب و قاطر با جهاز مزین، بسته بودند به درخت های کنار جوی. نزدیک خونه ایستادم. نفسم بریده بود.ننه فضل الله هم رسید. در باز شد و ممد شاگر حاجی، با یه نفر دیگه اومدن بیرون. باورم نمیشد. چشمامو مالیدم و رک نگاهشون کردم. درست میدیم. درخت کنار روی دوششون بود.بریده بودند. آوردند از روی دیوار . پرتش کردند توی باغ روبرو….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پنجاه و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚
نفسم گرفت و همه ی رمقم رفت. پاهام بی قوه شد و رعشه افتاد تو تنم. همونجا افتادم. انگار کمرم شکست. ننه فضل الله به دادم رسید. زیر بغلمو گرفت و برد نشوند رو سکوی دم در. نای گریه هم نداشتم. چشمه ی اشکم خشکیده بود. رفت تو و بعد چند دقیقه با قنداب برگشت. چند قلوپ به زور کرد تو حلقم.
میدونی خواهر، دنیام شده بود مثل چاهک. منم یه کِرمی که به هر طرف میلولیدم، تهش تو کثافت دست و پا میزدم. به یارو گفتند چرا شاشت از پس است؟ گفت چه چیزم به کَس است؟ نقل حکایت ماست. شاباجی قلیون را که از حال رفته بود، گذاشت کنار و گفت: نه خواهر مگه با پیشونی نوشت میشه جنگید؟ هر چی نصیبه همونه. از قدیم گفتن: نه کم میدهند، ور نستانی به ستم میدهند. هر چند خواهر، ما زنها حسابمون جداست. مستثنی ایم از قاعده. حق را که قسمت میکردند، سهم ما را ریختند تو کاسه ی مردها به خاطر یه چارک اضافه. وگرنه این حکایت ما نبود. این پنو را بنداز رو پات نچایی. بگو گوشم با توئه.
آره خواهر. حالم که یه کم جا اومد، پاشدم برم تو. گفتم میرم بچه امو بر میدارم. هر چه باد آباد. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. به این حسین علی که جونش رفته بود تو درخت رحم نکرد و چشم منو که دور دید، اره گذاشت بیخش که پس قردا بندازه تو تنور. خدا به داد اون یکی برسه. پاشنه ی ارسیم را ور کشیدم که برم تو. ننه فضل الله جلوم رو گرفت. گفت نرو خاتون. بچه را میارم همین جا. یه نظر ببین دلت واشه. شیرشو میدم، بعد با هم برگردیم. تو کتم نرفت. چند بار تو دالون و هشتی جلوم رو گرفت. حریفم نشد. گفتم تو هم جای من! فیض الله را نبینی چه حالی داری؟ منم همون حالم. کنارش زدم و رفتم تو. تو حیاط که رسیدم، اول نگاهم افتاد به جای خالی کُنار. بغض کردم . کف حیاط و کنار باغچه، همون جایی که درخت را بریده بودند، زمین از خون سرخ شده بود. خون شتک زده بود به پله ها و یه عالمه ارسی و دمپایی رو پله ها و تو ایوون پخش بود. از تو شاه نشین هم صدای هم همه ی مبهمی می اومد. ننه فضل الله گفت: گفتم که نیا تو! اینور حیاط نزدیک آخور، نردبونی علم کرده بودند و گوسفندی بهش آویزون بود و ممد و اون یکی که دم در دیده بودمشون داشتند پوستش را میکندند. از روی خونهای کف حیاط رد شدم و پام را گذاشتم رو ارسی ها و رفتم سمت اتاق. در را باز کردم. جماعتی، دورتا دور نشسته بودند که همه یهو سر چرخوندند سمت من. حاجی نشسته بود بالای اتاق. همون جا که یه زمانی تشک زهره پهن بود. یه دختر بزک کرده هم نشسته بود جفتش. شونزده سالی بیشتر نداشت. ملوک هم بود خوشحال. حاجی منو که دید، چشماش را دریده کرد و از جاش جست. هم همه ها خوابید و همه ساکت شدند. گفت: بر خر مگس معرکه لعنت. برای چی اومدی اینجا؟ کی راهت داد توی خونه. اومد و از اتاق هولم داد بیرون و در را بست. گفت: مگه مگفتم بمونی خونه ی شیخ تا قباله ات را بیام صاف کنم. گفتم: یه روز نبودم کنار را بریدی. میدونم تو اون کله ی پلیدت چه خبره. از این مجلست پیداست. هنوز کفن اون بدبخت خشک نشده نشستی پای سفره ی عقد. میخوای فردا هم حسین علی را…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پنجاه و پنج)

join 👉 @niniperarin 📚
یه طوری آهسته که بقیه نشنفن شروع کرد داد کشیدن: خفه شو ضعیفه چرا مهملات میبافی؟ مگه خلاف شرع کردم. به حرمت زهره مجلس هم نگرفتم. اصلا به تو چه دخلی داره. گفتم: نمیذارم. اومدم حسین علی را ببرم . بعدم شروع کردم به داد زدن. حسین علی کجایی ننه؟ حسین علی؟! زد تو دهنم و از پله ها پرتم کرد پایین. رو ارسی ها سکندری زدم تا پایین پله ها. ننه فصل الله دوید بالای سرم. جایی ام نشکست. بعد هم داد به زور انداختنم بیرون. حتی نگذاشت یه نظر بچه امو ببینم مرتیکه ی دونگ. مثل بوقلمون یه روزه رنگ عوض کرد.تنم زخم شده بود و میسوخت. دست چپم، درست همونجایی که پارسال یه بی پدر تو راسته ی بازار قلم کرده بود، تیر میکشید و دردش پخش میشد تو کمرم. ننه فضل الله زیر بغلمو گرفته بود و لنگ لنگون میرفتم. سر راه یه دیلاق افتاده بود کنار جوی. برداشت و داد ..که شد عصای دستم. توی راه هم یه کله، گفت و واگفت: راستش خاتون، دیروز پیش از اومدن من، گفته بود به شیخ. گفته بود بنای رفتن داره به شیراز برای حسین علی. ولی سری پیش قبل از اینکه به شیراز بره و مجبور بشه زهره را به خاطر رضای خدا عقد کنه، با حاج مصطفی توتون چی قول و قراری داشته سر دخترش. شیرینی هم خورده بودند انگار. ولی گفت دلم تاب نیاورد دختره با سن کم هووبیاد سرش. الانم خودش میگفت توتونچی سر حرفو وا کرده گفته جشن نمیگیریم تا از عزا در بیای. ولی میدونی که جلوی دروازه را میشه بست، جلوی دهن مردمو نه! حالا که تو بازار خبر دارن که شیرینی خورده ی هم هستید، محض بستن دهن مردمو کم کردن حرف و حدیث ، محرم بشین. ببرش شیراز، سال بعد که برگشتین، خودم براتون بازار را آذین میبندم. شیخ هم وقتی شنید، قبول کرد. دیروز براشون صیغه را جاری کرد، تو منزل توتونچی. دیدی که، مجلس هم نگرفتن. البته شیخ قبل مراسم، مهر تو را تمام و کمال از حاج رضا گرفت. خودم دیدم. گذاشت تو صندوقچه ی مخصوصش توی زیر زمین. گفت: مدت خاتون که سر بیاد، میدم که مطمئن باشم و روانه ی ولایتش کنم، انشالله.
تمام تنم درد بود. انگار خوابونده باشنم و چند دور با گاری از روم رد شده باشن. به هر چی که فکر میکردم، درد تنم، بیشتر میشد. دیگه نه تاب و توان عجز و ناله داشتم، نه اشکی برای ریختن. با همه ی دردی که داشتم، سر کج کردم و رفتم سمت امام زاده. ننه فضل الله هم هیچی نگفت دیگه …فقط دنبالم میومد. از بازار رد شدیم. پیرمرد کلاه سبز خنزر پنزی، هنوز اونجا نشسته بود و بساطش جلوش پهن بود و مثل گرامافون با صدای نخراشیده پشت هم میگفت: نوره بخر…ثواب ببر. رفتم تو امام زاده. جلوی باب القبله نشستم و از همون بیرون زل زدم به ضریح امام زاده. نه التماسش کردم. نه گریه. ننه فصل الله یه دل سیر گریه کرد. بعد هم رفت ارزن گرفت و ریخت جلوی کفترا. خونه ی که رسیدیم، خاله ستاره هم بود. آروم و معصوم با خنده ای که همیشه رو لبش بود، با حوصله بچه ها را نشونده بود و براشون، قصه ی احمد شیلنگ انداز را تعریف میکرد. همون طور دیلاق به دست، رفتم نشستم وسط خوض و زدم زیر گریه. این قدر گریه کردم تا حوض از اشکام سر ریز شد و باز هم سبک نشدم. جمعه که شد، شیخ و ننه فضل الله بردنم دم دروازه و سوار کالسکه ام کردند. شیخ بقچه ی کوچکی داد دستم و گفت: مهرت اینجاست خاتون. تمام و کمال.
بهای عمر رفته ام بود. چه بی مقدار و کم. ننه فضل الله که بغض گلوشو گرفته بود گفت: دست حق نگهدارت. برو به اون بچه ات حسین برس. میدونم سختته خاتون ولی انگار کن این مدت خیال بوده، خواب دیدی… هیچی نگفتم. اگر خواب هم بود اینقدر آشفته؟ کالسکه را هی کردند. راه افتاد. شیخ و ننه فضل الله دست تکون دادند. پشت سرم را نگاه کردم. شیخ و ننه فضل الله و شهر و آدمهاش، کوچک و کوچکتر شدند و بعد محو شدند. صدای شلاق کالسکه چی میپیچید توی هوا. صدای شلاق ها دوتا شد. صدای اسب ها بیشتر. از کنار یک کالسکه گذشتیم. آشنا به نظرم رسیدم و چرچیدم و نگاه کردم. حاج رضا توی آن کالسکه نشسته بود و قهقهه میزد. روبروش دختر توتونچی بود که میخندید و حسین علی را بغل کرده بود. حسین علی داشت گریه میکرد. مات نگاهشون کردم. صدای شلاق باز پیچید توی هوا. سورچی جلوی کالسکه نشسته بود و اسب ها را هی میکرد. داد زدم ولی صدام توی صدای شلاق و هی سورچی و پای اسبها گم شد. سر دو راهی پیچیدند به چپ و از ما دور شدند. هر چه فریاد کشیدم کسی نشنید.
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴

این داستان ادامه دارد…
join 👉 @niniperarin 📚