قسمت ۶۹۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👇👇
https://t.me/niniperarin/12233
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد نود و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

موندم که باید بهش بگم چی شده یا نه. هرچی سبک سنگین کردم دلم نیومد. گفتم: اونوقتی که رفته بودم تبریز قبل اینکه خونه ی پسرت را پیدا کنم نشونیش را از چندتایی سراغ گرفتم. یکیشون فکر کرده بود با احد کار دارم، برگشت گفت “اگه با خودش کار داری، بیخود دنبالش نگرد! نیست!” پیگیر شدم ازش، گفت “تازگی یکی از همین سورچیهای کاروون بر که از سرحدات اومده اونجا، احد را دیده که میخواسته بره از مملکت بیرون.” حالا راست و دروغش را دیگه نمیدونم والا. ولی با این اوصافی که تو میگی و خبری که برات آوردن بعید نیست حرفش راست بوده باشه.
دیگه نمیدونستم چی بهش بگم خواهر. از حرفایی که شنفته بودم از عندلیب یه چیزی سر هم کردم و بهش گفتم. اونم باز شروع کرد به ناله و نفرین به احد و ایوب، که چطور تونسته زن و بچه اش را بزاره و بره. هرچی به آقاش گفتم بزار همینجا کنار دستمون باشه که حواسمون بهش باشه، به خرجش نرفت که نرفت. لج بازی کرد با بچه…
نه آبی، نه چایی، هیچی نخورده پا شد چادرش را انداخت سرش و همینطور که با خودش حرف میزد راهش را کشید و رفت! میدونی چیه خواهر، میگن چوب خدا صدا نداره. راسته به خودش قسم! چند وقتش بعدش خواستم برم حالی ازش بپرسم و یه سر و گوشی آب بدم که ببینم خبردار شده یا نه بالاخره که چی سر احد اومده، ولی کلفتهاش راهم ندادن تو خونه. هر بار یه بهونه ای آوردن. یه بار گفتن نیست، یه بار گفتن حالش خوش نیست، خلاصه نگذاشتن باهاش رو تو رو بشم. اول خیال کردم کار ایوبه. ولی بعد خبردار شدم آفاق مشاعرش را از دست داده و زده به سرش. یکی از زنهای روضه ای که تو مجلسها ثابت رفت و اومد داشت شنفتم. اونم شنفته بود تازه. میگفت همش چپیده تو یه اتاق و وقتایی که خواب نیست یا اینقدر قهقهه میزنه تا از حال میره، یا چشم وا میکنه و اینقدر گریه و زاری میکنه تا باز از حال میره. بلاهایی که سر خورشید و عندلیب آوردن اینها، گرفت به این بدبخت و تقاص کارای ایوب هم، آفاق پس داد!
دیگه ضربه آخر را وقتی خورد که چند ماه بعدش، وقتی اینقدر پیگیر شد حاج ایوب تا فهمیدن احد چه بلایی سرش اومده و کجا خاکش کردن. طاقت نیاورد آفاق. تو امارت تازه ساز بودم که خبرش را آوردن و دعوت کردن برای مجلس ختم. درسته که بچه اش و شوورش بدی کردن در حقمون ولی این بنده خدا هم بی تقصیر بود تا جایی که از قرائن بر میومد.
شاباجی لم داد رو اون دنده اش و یه پک محکم به قلیونش که تازه خاکیشترش را عوض کرده بود زد وگفت: اگه بی گناه باشه که آمرزیده اس. خدا ارحم الراحمینه! اگر هم نباشه که به قول این کل مریم بالاخره یه جایی سر پل سراط جلوش را میگیری. کار خدا حساب کتاب داره. ولی با این همه حساب و کتاب من موندم این چه دردی بود که افتاد به جون ما و اینجا اسیرمون کرد. ما که نه حق و ناحقی کردیم تو زندگیمون نه آزارمون به کسی رسید. تقاص چی را داریم اینجا پس میدیم نمیدونم والا… قبول نداری کل مریم؟
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…