قسمت ۶۹۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👇👇
https://t.me/niniperarin/12233
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد نود و سه)
join 👉 @niniperarin 📚

من مخالفش پیچیدم و رفتم طرف امارت…
صبح که شد خواستم برم قبرستون بلکه ایوب دلش رحم اومده باشه از حرف آفاق و عندلیب را برده باشه فبرستون خاک کرده باشه. ولی بعد دیدم کار بیخودیه. اون ایوبی که من شناخته بودم محال ممکن بود بزاره اثری از اثار عندلیب بمونه. عندلیب هم یه دندگی کرد خواهر. گفتم بهش برو. نرفت. به نظرم خودش هم دیگه خسته شده بود از زندگیش. اگر نه بیدی نبود که به این بادها بلرزه و یکی مث ایوب بتونه از پسش بر بیاد. این شد که بیخیال شدم و از همون دور یه فاتحه براش خوندم.
هنوز آفتاب درست پهن حیاط نشده بود که برزو خان احضارم کرد. اول خیال کردم از اتفاق دیشب خبردار شده و حاج ایوب نزول خور کسی را فرستاده که محض شونه خالی کردن از خبر کردن پسرش، بهونه ی دیشب و زخم شمشیری که خورده بود را بکنه! ولی پیش برزو که رفتم دیدم نه، حرفش چیز دیگه ایه. فهمیدم خسرو نشسته زیر پاش و حرف تو دهنش گذاشته.
تا رفتم تو اتاقش گفت: چه خبر حلیمه؟ روضه ات هم که برگزار شد. انگار اثری نداشته! هنوز که خبری نشده از فخری!
گفتم: اول اینکه روضه نبود و دعا بود…
گفت: منظورم همونه. حالا نمیخواد برا من ملا لغتی بشی. چه فرقی میکنه. تو همشون چندتا زن و زول جمع میشن و گریه زاری میکنن، تهش هم محض به قول خودشون تبرک یه ناهار یا شام مفتی میگیرن و میرن. حالا که هیچکدوم افاقه نکرده برا کار ما…
گفتم: یه بچه را هم که میخوان بزان، نه ماه طول میکشه، فخری که دیگه ماشالله اندازه یه خرس بود!
چپ نگام کرد و گفت: هنوز دست از این هوو بازیات ور نداشتی؟ بعد هم چه ربطی داره؟ لابد میخوای بگی بایست نه ماه صبر کنم تا دعای دیروزت عمل بیاد و بزاد! بگو کاری ازتون برنمیاد با این مجلسها خواستی یه روزم اضافه تر منو سر بدوونی!…
اخماهام را کشیدم تو هم و گفتم: شما هم اصل کلوم را ول میکنی و شکلش را میچسبی. منظورم اینه که هر چیزی یکم وقت میخواد. یه برنج هم بخوای دم کنی یه وقتی لازم داره. زبونم لال بلا تشبیه، خدا که ننشسته اون بالا فقط کار تو و فخری جونت را راه بندازه. هزار تا گرفتاری تو این دنیا هست و هزارتا آدم هر دقیقه دستشون به آسمونه. عالم ملکوت که مث اینجا نیست که از راه نرسیده چون خانی جلوتر از بقیه کارت را راه بندازن! حساب کتاب داره، اونجا آسیاب به نوبته…
گفت: باشه بابا. حالا تا شوم میخوای وایسی توضیح بدی که دعای ما رفته تو نوبت درگاه خدا؟ ولش کن. اصلا غلط کردم حرف زدم… گفتم بیای که در جریان باشی که همین امروز فردا میخوام کلبه ته محوطه را با خود محوطه صاف کنم و یه ساختمون بسازم که تو بری توش! اینجا موندنت، اینور ساختمون را میگم، مایه حرف و حدیثه. آماده باش که همین چند وقته اونور که آماده شد اسبابت را ببری…
کار کار خسرو بود. نگذاشته بود من اینور بمونم. پیدا بود میخواد هنوز آقاش نمرده منو کم کم دور کنه از امارت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…