🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👇👇
https://t.me/niniperarin/12233
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد نود)
join 👉 @niniperarin 📚
داشت آه و ناله میکرد که یهو صدای داد و بیداد و عربده از تو کوچه بلند شد. بلند گفتم: یا ابوالفضل…
فهمیدم آخر اون عندلیب سرتق کار خودش را کرده. به حرف گوش نکرده و کمین کرده برا ایوب و حالا باهاش گلاویز شده. چس ناله های آفاق بند اومد و گوش تیز کرد.
گفت: صدای کیه؟ انگار آشناست! نکنه ایوب….
پا شد و پا برهنه دوید طرف در حیاط. دنبالش دویدم. تو تاریکی دالونی مستقیم رفت طرف در و کلونش را کشید. در را وا کرد و خواست بره تو کوچه که یهو یکی از دهنه ی در خودش را انداخت تو. نفس نفس میزد. حاج ایوب بود. آفاق داد زد چی شده حاجی؟ چه خبره؟ صدای کی بود؟
حاج ایوب سراسیمه و نفس زنون گفت: بدو، بدو یه گرد سوز بیار…
آفاق دوید تو حیاط و چراغ به دست برگشت. دالون که روشن شد جیغ کشید. لباس سفید ایوب خون آلود شده بود و دستش را گذاشته بود روی زخمی که نشسته بود به تنش. کاری نبود. گفت: چیزی نیس. یه بی پدر تو تاریکی حمله کرد بهم. حکما دزده. اگه اون دوتا حیف نون همرام نبودن معلوم نبود از پسش بر بیام تنهایی. گزمه ها که خوابن تو این شهر انگاری. تاریک که میشه اونا زودتر از مرغها میچپن تو کرتونه. شهر را میسپارن دست این لاتها. امنیت نداره کسی بعد از غروب…
حیف نون، نوچه هاش را میگفت. عندلیب لابد میدونست حاج ایوب با اونها اینور و اونور میره. نمیدونم چرا خطر کرده بود. گفتم: کی بود حاجی؟ در رفت؟
تازه انگار ملتفت من شده بود با تعجب نگام کرد و گفت: نه خاتون. درسته شهر هرته اینجا ولی نمیزارم اینجور آدما قسر در برن. زدنش…
تا آفاق اومد زخم حاج ایوب را نگاه کنه رفتم تو کوچه و دویدم طرفی که صدا اومده بود. یکی از نوچه های ایوب هم زخم خورده بود و نشسته بود کنار دیفال و اون یکی داشت با شال کمرش پای اون یکی را میبست. چشم انداختم، چند متر اونطرفتر یکی افتاده بود رو زمین. دویدم بالاسرش. عندلیب بود. بدجور زده بودنش. بوی خون را میشد تو تاریکی حس کرد. داشت خُر خُر میکرد. بغضم گرفت. گفتم: مگه نگفتم برو؟ چرا برگشتی؟
نمیتونست حرف بزنه. ایوب و آفاق رسیدن. نور چراغ که افتاد صورتش معلوم شد. غرق خون بود. اشک اومد تو چشمام. ایوب گفت: اینه بی پدر حرومی… نمیدونم قصد جیبم را کرده بود یا جونم. زود ملتفتش شدیم اگر نه حالا من جای اون افتاده بودم. زن یادم بیار یه صدقه بزارم کنار…
آفاق اومد جلو و نور را انداخت تو صورت عندلیب. شناختش. زد زیر گریه و گفت: چرا همچین کردی مرد با خودت و شوورم؟
ایوب گفت: بیا اینور، ولش کن حرومی رو. معلوم نیس از کدوم گوری اومده. شناس هم نیس…
عندلیب همه ی قوه اش را انداخت تو دستش و اشاره کرد به ایوب. به زور دهنش را وا کرد و نا مفهوم گفت: ا..ا..ایوب نزول خور…
دستش افتاد و دیگه صدای خُر خُرش نیومد.
ایوب گفت: واصل شد به درک..
و زد زیر خنده. آفاق همونطور که اشک میریخت برگشت طرف خونه…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…