🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👇👇
https://t.me/niniperarin/12233
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد نود و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
آفاق همونطور که اشک میریخت برگشت طرف خونه. هنوز نرسیده بود به درگاه که برگشت گفت: حاجی، بفرست دنبال ملا حسن بگو صبح بیاد غسل و کفنش کنه، نماز میت هم بخونه به جنازش و تو همین قبرستون خاکش کنه!
حاجی با یه لحن مسخره ای گفت: میخوای یه مجلس ختمم براش بگیرم و نهار و شامم بدم! بگم ملا حسن براش یه روضه ی درست و حسابی هم بخونه! مردک حرومی میخواسته منو بکشه حالا خرج کفن و دفنش هم بکنم؟ چشمش کور، سزای کارش را گرفت. میخواست منو بترسونه، نمیدونست من خودم هیبت الله ام. معلوم نیست چندتا بدبخت دیگه مث منو فرستاده سینه قبرستون. ولی اینبار بد کسی را نشون کرده بود!
آفاق بدتر زد زیر گریه و گفت: همون ملا حسن که میشینی پای منبرش، خودش گفت جنازه ی مسلمون نبایست بمونه رو زمین. هر کی هست و از هر کجا، یه خبطی کرده و تاوونش را با جونش داده. خدا میدونه رو چه حساب و گرفتاری همچین کاری کرده. روا نیست بد تا کنی با جنازه…
ایوب دستش را گذاشت رو زخمش و یه نفس عمیقی کشید یه لااله الی الله زیر زبونی گفت و بعد بلند داد کشید: آهای حیف نونها! شنفتین که خانوم چی گفت! همین کارایی که گفت بکنین. بیاین یه گاری وردارین از تو خونه و سر راه هم برین سراغ ملا حسن!
آفاق رفت توی خونه. من هنوز بالاسر عندلیب نشسته بودم و زل زده بودم به ریشهای سفیدش که حالا یه رد سرخ از دماغش شره کرده بود و اومده بود تا روی ریشش و یه رگه ی سرخ به جا گذاشته بود. نوچه های ایوب رفتن طرف خونه که گاری را بیارن. ایوب دم در آروم بهشون گفت: حرفایی که زدم را نشنفته بگیرین. بندازینش توی گاری ببرین بیرون شهر یه جا ولش کنین، سگ و شغالها ترتیب جنازه اش را بدن این قرمدنگ رو!
بعد هم آه و ناله کنون رفت تو. اون دوتا هم به دنبالش. پا شدم تند خودم را رسوندم دم در خونه. خواستم برم تو. اونها هنوز نرسیده بودن وسط دالون که یکی از نوچه هاش گفت: قضیه چی بود آقا؟ میشناختینش؟ همین که گفت ایوب نزول خور، منم عندلیب، دیگه امونش ندادین. دستمریزاد، خوب چاقو را فرو کردین تو قلوه اش….
ایوب با پشت دست خوابوند تو دهن نوچه اش. گفت: خفه میشی یا نه؟ شتر دیدی ندیدی. بفهمم جای دیگه ای این حرف از دهنت در اومده یا از دهن کس دیگه ای چنین چیزی بشنفم خودتم میری راسته همون بی پدر میخوابی. حالا هم زود کارو تموم کنین…
یارو مث موش شد و گفت: چشم حاجی. غلط کردم…
اون یکی گفت: گزمه ها ما را با یه نعش ببینن دیگه وانمیستن به سین جیم، یه راست میبرنمون نظمیه…
ایوب گفت: راه دزد زده تا چهل روز امنه. اونا خودشون شریک دزدن. محض احتیاط چندتا بافه کاه بریزین روش و برین. دیگه هم حرف زیادی موقوف. برین به کارتون برسین. گاری اونور حیاط هست. وردارین از در مالرو بزنین بیرون تا دیر نشده و کسی نرسیده.
از دالون که رفتن بیرون، رفتم تو خونه. پا سُر دادم که دیرتر برسم. ایوب خودشو پهن کرده بود وسط ایوون و دو سه تا کلفت و نوکر تو سر زنون دورش وول میخوردن. آفاق نشسته بود گوشه ایوون و چارقدش را کشیده بود رو صورتش و هنوز داشت اشک میریخت…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…