قسمت ۶۹۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👇👇
https://t.me/niniperarin/12233
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد نود و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚

کار کار خسرو بود. نگذاشته بود من اینور بمونم. پیدا بود میخواد هنوز آقاش نمرده منو کم کم دور کنه از امارت…
گفتم: من یه وجب جا هم باشه بسّمه. نمیخواد بیخود خرج رو دستت بزاری. همون کلبه شکسته که اون ته باغ دور از انظاره و ارواح هم با صدتا فحش و فضاحت به زور حاضرن توش برن واسه من کفایت میکنه! درسته شرعا زنتم ولی حکما حرف مردم مهمتر از منه که میخوای باز پرتم کنی ته امارت، که یهو حرف و حدیثی پشتت نباشه! جایی که پونزده سال آزگار چشمم را که وا کردم و بستم خورشید جلو چشمم بود و حالا که نیست برام وجب به وجبش عذابه! گاسم موندی یهو دعای دیروزمون مستجاب شد و سر و کله ی فخری پیدا شد، از ترس اینکه نکنه خدای نکرده شب کـونشو بکنه بهت و غالت بزاره داری تمهیدات به خرج میدی که تو ذوقت نخوره!
توپید بهم که: بسه حلیمه. سر یه کلوم حرف چقدر لاطائلات میبافی به هم. قبلا خُلقت اینطور نبود. حالا تو کمینی ببینی چی از دهن آدم در میاد شروع کنی به لیچار گفتن! من به تو یکی که دیگه نبایست حساب پس بدم. برای خودم که نمیگم این چیزا رو. محض خاطر خودته و اون پسرت. با این جبهه ای که این گرفته، بخوای اینور امارت بمونی همین چند وقته جنگتون میشه و دیگه من جلودار خُل بازیهای اونو و شامورتی بازیهای تو نیستم. علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد…
همچین که بهم گفت شامورتی، خواهر دلم میخواست جرش بدم اون وسط. مگه به اون فخری چسان فسانی جرأت میکرد از این حرفا بزنه؟ همون بهتر که افتاد تو چاه و گورش را گم کرد از جلو چشم! گفتم بزار هر غلطی میخواد بکنه، بکنه. من که کار خودم را بلدم. حالا هم اگه نزارم این کارو بکنه، خدا را چه دیدی، فردا بیوفته بمیره خسرو به زور بیرونم میکنه پس بهتره خودم سر سنگین برم.
گفتم: هر کاری خودت میدونی صلاحه بکن. من که دیگه عنک دست شماها شدم، چه اینور باشه، چه اونور!
بعد هم اومدم بیرون و در را کوفتم به هم. از همون روز ظهر بود که دیدم شروع کردن به خراب کردن کلبه و فرقون فرقون خاک بردن تو محوطه که صافش کنن و امارت نو بسازن.
ولی راستش خواهر، همه هراسم از این بود که نکنه برن سر چاهی که فخری توش بود و گند کار در بیاد. دو سه روز بعدش که رفتم یه سر و گوشی آب بدم، دیدم خاک ریختن و روش را هم صاف کردن. اصلا انگار نه انگار که اینجا یه روزی چاهی بوده با یه عالمه کفتر. انگار یه در گذاشته بودن روی همه ی خاطرات و اتفاقات چاه و اونها را هم با خود چاه پر کرده بودن و روش را هم صاف کرده بودن.
روز سیّم بود، نشسته بودم کنج اتاق و داشتم قلیون چاق میکردم که یه کلفتها خبر آورد که آفاق اومده کارت داره. زود رفتم سراغش…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…