قسمت 50

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پنجاه)
join 👉 @niniperarin 📚
یه روز که آفتاب لب چینه بود و دم غروبی، یواشکی داشتم به حسین علی شیر میدادم-هر روز براش نصف پیاله میبردمو آروم آروم به روی خاک میریختم- صدای جیغ زهره از مطبخ بلند شد. دست به دیوار گرفته و دولا دولا اومدو نشست توی درگاه و شروع کرد به جیغ زدن. حاج رضا که میدونست زهره پا به ماهه، ممد را روزها میفرستاد، گماشته درب منزل که اگه اتفاقی افتاد، سریع خبر ببره. فرز رفتم و ممد که نشسته بود با خودش یه قل دو قل بازی میکرد را فرستادم سراغ حاجی. زهره را بلند کردم و بردم وی اتاق. همش جیغ میکشید و آه و وای میکرد. گفتم: دیگه اینقدرم ناله و فریاد نداره. خوبه خودم چند تا شیکم زاییدم و میدونم.
گفتم که ساکتش کنم. ولی فایده نداشت،بدترم کرد. به ساعت نکشید که حاجی رسید، با قابله. پشتش هم ننه فضل الله و ملوک آمدند. ممد را فرستاده بود. اونها را هم خبر کرده بود. سراسیمه هر چی قابله گفت را کردیم. آبی جوش آوردم و ملوک پارچه ی سفیدی آورد و ننه فضل الله از توی گنجه لباس و قنداق. رفتند تو. منو راه ندادن. ملوک گفت تو بچه بارت رفته. شگون نداره بیای بالا سر زائو. رفت تو و پرده را کشید. من هم رفتم نشستم کنار حسین علی و حاج رضا هم مثل همیشه، قری قدم میزد . از این سر به اون سر و دوباره برمیگشت و سیگار را با سیگار روشن میکرد. آی و وای زهره گهگاه ضعیف میشد و بعد دوباره جیغ میکشید. صداش ممتد می اومد. به حسین علی گفتم: ننه نترس. خاطرتو آشفته نکن. تو که سرت به آسمونه. جیک جیک گنجیشک ها رو گوش کن که هیچی نشنفی.
صدای زهره قطع شد. دیگه هیچ صدایی نمی اومد. صم بکم. فقط صدای نعلین حاج رضا بود، که کش میداد روی زمین. که اونم قطع شد. حاج رضا واستاد و زل زد به در اتاق سکوت محض بود. پاشدم، رفتم جلو. دو قدم که رفتم یهو زهره چنان نعره ای کشید که چهار ستون خونه تکون خورد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 @niniperarin 📚