قسمت 49

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهل و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
ننه فضل الله، من که مثل چوب خشک سرما زده ایستاده بودم را بغل کرد. یا ماچ اینور صورتم کرد و یکی اونور. گفت:الهی فدات بشم خاتون. داغ عزیز نبینی ایشالله به عمرت. دست انداخت پشت کمرمو بردم توی اتاق. گفت شنفتم سیاه تن کردی و تارک دنیا شدی. جونت بی بلا باشه. فدای سرت. دفعه ی اولت نبوده که نشستی و زانوی غم بغل گرفتی. مگه نگفتی قبلا دو تا طفلت هنوز نیومده رخت عافیت تن کردن. این یکی که رسیده هم نبود. جون و روحم که نداشت. قسمت نبوده حتما. هر چی خدا بخواد همونه.
تنم خیس عرق شد و صورتم بر افروخته. گفتم: این یکی فرق داشت. حسابشو قاطی اونا نکن. یه تار گندیده ی موش می ارزید به همه عالم. گفت: حالا هم اتفاقی نیافتاده. ایشالله باز به زودی زمینت بار میده. اون نشد یکی دیگه. خدا بخواد میشه. ولی با نخوردن و این وضعی که راه انداختی، چطوری میخوای آبستن بشی باز؟ حالا هم پاشو. سرتق بازی در نیار. امروز اومدم محض خاطر خودت. اومدم که سیاه از تنت در کنم. شگون نداره شب سال نو با رخت سیاه بشینی دو سفره ای که یکی دیگه هم سر اون سفره آبستنه!
روم نشد روشو زمین بندازم. رخت نو آورد که پوشیدم. رفتم جلوی آینه. عکس توی آینه را نشناختم. ندیده بودمش تا حالا. نه من بود، نه خدیجه. زن جا افتاده ای با صورت لاغر و چشمای گرد دریده با موهای خاکستری خشن. زن دستشو گذاشت به صورتش و گودی ها و ضمختی های صورتش را لمس کرد. دست میکشید، روی صورتم حسش میکردم. نفسش بوی گند میداد. ننه فضل الله گفت: میبینی؟ تراشیده شده خاتون. نکن با خودت اینجور. همه ی گوشتت آب شده. بعدم اومد، خودش بزکم کردو سرمه کشید. گفت: وقت نیست الان. فردا گیستو حنا بذار و با گل سرشور بشور. خودتو از چش حاجی ننداز. چارقد گلدار صورتی سرم کرد و دستمو گرفت. از اتاق که رفتیم بیرون توپو در کردن. بوسیدمو گفت: عیدت مبارک خاتون!
اول تابستون که شد، زهره پا به ماه بود. حالا دیگه شکمش اندازه ی حاج رضا شده بود و مثل گاو یا فقط میخورد یا نشخوار میکرد و اراجیف به گوش من میخوند. یه مثقال زبون را چپ و راست میگردوند. یا خاطرات بچگی میگفت یا کم که میاورد، خواب دیشبو که دیده بود تعریف میکرد.
من و حاج رضا هم توی این مدت، هر کاری که از دستمون بر می اومد کردیم و هر زوری که داشتیم زدیم، ولی نشد که نشد. دیگه آبستن نشدم. یکی دوبار محض فهمیدن مزه دهن حاجی و مظنه کردن اوضاع و ترس اینکه زهره که بزاد، سر سیبیل شاه نقاره میزنه و من میرم تو حاشیه، آهنگ رفتن کردم و گفتم مهرمو بدی، رفتم. نمی خوام سربار تو باشم و سر خر زهره. اونم گفت: پاییز بود محرم شدیم، پاییز هم نامحرم میشیم. مونده از مدتت. توی بازارم همینم. چرب تر میفروشم که کمتر نه. وگرنه حاج رضا حاج رضا نمیشد و اسمش قسم حق بازار که! بعدم بزار زهره بزاد. اون حواسش پرته و بی تجربه. مثل تو نبوده که بچه از آب و گل در آورده باشه! یادش بده. اصلا بچه دو تا ننه داشته باشه، قایم تر بار میاد. بعدم میزد زیر خنده و جایی ام را نیشگون میگرفت که فحشش میدادم. منم بدم نمی اومد بمونم. از یه طرف وابسته ی درخت کُنار و گنجیشکاش شده بودم، و وقتی میدیدمش که برگ و بار داده، انگار حسین علی را میدیدم که قد میکشه. درسته ندیدمش. اما اسمش را گذاشتم حسین علی! محض خاطر اینکه زائر کربلا بودم که اونو آبستن شدم. از طرفی هم کنجکاو زهره بودم. که با چشم خودم زائیدنشو ببینم. به رو نمی آوردم. خودم را هم ملامت میکردم. ولی چه کنم. آدمیزاده. نسیان کار. ته دلم میخواست، اقبال بچه زهره هم کنار باغچه خوابیده باشه. ولی نه زیر درخت کُنار. اونجا فقط مال حسین علی بود.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 @niniperarin 📚