🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهل و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
سه ماه از آبستنی ام که گذشت، یهو یه روز ظهر درو کوبیدند. با دردی که تو لگنم داشتم رفتم و باز کردم. حبیب بود. شاگرد شیخ. گفت: سلام علیکم خواهر. حاج آقا رضا رزار تشریف دارند. گفتم نه دم حجره اس حتما. گفت: رفتم نبود. شیخ برنج میخواد ده مَن. گفته فقط از حاج رضا سفارش بده که مطمئن باشم شبهه نداره. گفتم خیر باشه. برنج را قبل زمستون انبار میکنن. حتمی برای شب عید میخواد. گفت: نه برای پس فردا شب مجلس دارند. شما هم دعوتید البته. زوجه شان الحمدلله فارغ شدند امروز پیش از ظهر. برای سور نو رسیده میخوان. گفتم به میمنت انشالله. مبارک باشه. حاج رضا بیان حتما میگم خدمتشون. تشکر کرد و رفت. خوشحال شدم برای ننه فضل الله. تا برگشتم زهره گفت: هان گل از گلت شکفته خاتون. کی بود؟ خبری شده؟ براش گفتم. تا شنید پا کرد تو یه کفش که باید بریم چشم روشنی ننه فضل الله امروز. اول گفتم نه. ولی سفت هم نگرفتم. خودمم بدم نمی اومد ننه فضل الله و بقیه منو تو این حال ببینن. با شکم بر اومده. به هر حال حق به گردنم داشتند. اگه اون و شیخ نبودند، معلوم نبود سر از کدوم روسپی خونه یا گدا خونه در آورده بودم. گرم یکه به دو با زهره بودیم که چشم روشنی براش چی ببریم که حاج رضا رسید. گفتم که جبیب اومده بود و چنین شد و چنان شد و ما هم میخوایم بریم منزل شیخ. مخالفت کرد. گفت دو تا زن آبستن، تو این سرما، راه بیافتن عنر عنر، از این محله به اون محله که چی؟ فکر خودتون نیستید به جهنم. فکر اون بار شیشه باشید که تو شکم دارین. اول مرغش یه پا داشت ولی زهره که هی گفت و واگفت و اصرار کرد که: مگه یادت رفته تو دوران مریضی، غیر ننه فضل الله کسی غمخوارم نبود و سر بهم نمیزد؟ مگه یادت رفته که شیخ برای محکم کاری عقدمونو دوباره خوند و من که مریض بودم برات زن صیغه ای گرفت که به گناه نیافتی؟ اینا را که گفت، حاجی راضی شد. منو میگفت خاک بر سر. جون به جونش میکردند هوو بود. بعدم حدیثی از خودش در آورد که: دیدن زن زائو برای زن آبستن شگون دارد و باعث میشود چشم طفل در شکم مادر آبی شود! خلاصه حاج رضا راضی شدو انگشتر فیروزه اش را که اصل هم نبود از انگشت کوچکش در آورد و گفت: اینو بدید محض چشم روشنی.که چشم شازده مون هم مثل این نگین، آبی در بیاد.عصر که شد، حاجی رفت که سفارش شیخ را مهیا کنه و من و زهره هم راه افتادیم که بریم منزل ننه فضل الله. هنوز بیرون نرفته، زهره مثل بچه ها چادرمو گرفت. چپ نگاهش کردم، گفت: من تا حالا پامو از این خونه بیرون نذاشتم خاتون. میترسم گم بشم. من و یه شهر غریبه. حواسم نباشه بین اینهمه چادر سیاه گمت کنم، دیگه راه خونه را پیدا نمیکنم. گفتم خودتو لوس نکن. مگه شهر هرته که گم بشی. رو بنده انداخت. راه افتادیم و از خونه زدیم بیرون. از لای در نگاه کرد و کوچه را پایید. توی کوچه هم شروع کرد به سرک کشیدن. آرام میرفت و پشت درختای چنار کنار جوی را یک به یک نگاه میکرد. گفتم: به سرت زده انگار. پا بحنبون..شب شد.. گفت: پی اش میگردم. احتمال داره پشت یکی از اینا باشه. خدا را شکر با روبنده منو نمیشناسه. نمیخوام بدونه که آبستنم. ولی لا اقل خیال من راحت میشه که هست. سورچی را میگم. میدونم یه جایی همین جاهاس. چند تا فحش آبدار نثار خودش و سورچی بی پدر کردم و دنبال خودم کشیدمش. هر چه میرفتیم درد زیر شکم و لگنم بیشتر میشد. خودم را از تک و تا ننداختم. توی جعده هم هر کی اسب یا قاطر داشت را میپایید که نکنه سورچی باشه و از چشمش دور بمونه! فهمیدم که همه اصرارش به این خاطر بوده و ننه فضل الله بهونه اش. به خونه ی شیخ که رسیدیم اسفند دود کرده بودندو گذاشته بودند روی سکوی دم در. در خونه نیمه باز بود. وارد دالون و حیاط که شدیم، آب و جارو کرده بودند و خونه شلوغ بود. یکی خوش آمد گفت و نقل تعارف کرد. فهمیدم که پسر زاییده . فضل الله و معصومه هم با پیرزن مو حنایی که لب حوض نشسته بود، بازی میکردند و او هم هر از گاهی میگفت: چپه ات را وا کن ننه، اونها هم دستشون را وا میکردند و نخودچی کشمش بود که کف دستشان میریخت و اونها هم میخندیدند. تا حالا ندیده بودمش. خاله ستاره بود.
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 @niniperarin 📚