قسمت 42

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهل و دو )
join 👉 @niniperarin 📚
بعدم رفت سر کرتونه ی مرغ ها. صدای قد قد و قیل و فالشون بلند شد. برگشت. یه خروس حنایی را از پا وارونه گرفته بود که بال بال میزد. آب نداده، سرشو گذاشت لب باغچه و برید و گفت: خدایا نذرم ادا. بعدم پرتش کرد وسط حیاط…. برای امشب پر کن اش کنین بکشیم به سیخ. زهره یه پنج سیری هم بذار کنارش. خروس بی سر وسط حیاط پر میزد و چند باری توی هوا بلند شد و خورد زمین و بی جون که شد، گرد و خاک تو حیاطم خوابید. یک ماهی گذشت. من و زهره روزا مینشستیم و از روزگار میگفتیم و خیال میبافتیم. از همه چیز و همه کس براش گفتم، غیر از خدیجه. نگفتمم که اجاقم کوره. وهم و خیال سورچی هنوز به سرش بود. دوسه باری یواشکی حاج رضا که رفتم بیرون، محض اطمینان خودم، سراغ سورچی را گرفتم. گفتن سورچی زیاده. از مسجد جامع میبرن تا امام زاده و بر میگردن. سراغ بیگیری، پاتوقشون دم امام زاده پیداست. اونجا هم سر زدم ولی کسی را نمیشناختند که زائر برد و آورد کنه. نهایتا داخل شهر گشت میزدند. چند وقتی گذشت. برف اومده بود و چوب انداخته بودیم توی حوض که یخ نزنه. داشتم تو حیاط دم اتاق را پارو میزدم که حالم بد شد. گفتم از خستگیه. رفتم و خوابیدم کنار علاالدین که خوابم برد. با صدای زهره از خواب پریدم. گفت: شب چله ای مثل مرغ ها، آفتاب غروبی، خوابیدی؟ حاجی اومده با کلی آجیل و تنقلات و میوه جات. نگفتم حال ندارم. هر چی بود هووم بود. من را تو این حال میید، گربه بود، پلنگ میشد سرم. رفتیم بالا و نشستیم دور کرسی. آجیل ها را که دیدم ولع گرفتم. مثل از قحطی در اومده ها اینقدر تنقلات خودم و انار آب لمبو کردم که بیا و ببین. نمی دونی چه حالی بودم خواهر.
حاج رضا یکی زیر کرسی ول کرد و زد زیر خنده. حالم بد شد و به استفراغ افتادم. اونم میخندید و هی میگفت: کاه از خودت نبود، کاهدون که از خودته. مجبور بودی؟ وقتی دید فایده نداره و بدتر شدم، با اصرار زهره، وسط برف و سرما، یکی را فرستاد پی موسیو ساسون که اومد. ل دیدمش. با یک پالتوی بلند که روی کت پوشیده بود، آمد تو. کلاهش را تا نیمه برداشت و گفت: بنجل مادام. بعد هم نشست و معاینه کرد و بینابین از پسته هایی که زهره تعرفش کرده بود میشکست و میجوید. گفت چیزی نیس مادام. کمی سرماخوردگی داری که دوا میدم رفع میشه. بعد هم رو کرد به اون دوتا و گفت: فقط جوشانده ی سرماخورگی که بهش میدهید، حواستان باشد آویشن ندهید. برای زن آبستن بد است. زهره و حاجی نگاهی به هم کردند و بعد زهره خیره شد به من. خودم زیر لحاف خشکم زده بود…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 @niniperarin 📚