قسمت 41

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهل و یک )
join 👉 @niniperarin 📚
پاشدم، دیگ را زمین گذاشتم و از مطبخ بیرون اومدم. گفتم حدس زده بودم یه تخته ات کمه. امام حالا دیدم که عقلت پاره سنگ ور میداره. زهره دنبالم اومد که: به خدا مجنون نیستم. ولی چی کار کنم.حکایت عاشقی کار دله. گفتم: دل نیس دل تو. گفت: اوایل که اومدم اینجا گفتم که چه حالی بودم. بعد که بهتر شدم دیدم بالکل با این طایفه آبم تو یه جو نمیره. خودمو به مریضی زدم که دست از سرم برداره و طلاقم بده. اما نمیدونم که چه حکمتیه که بی خیالم نمیشه. از بس تمارضکردم جدا مریض احوال شدم. همش به این فکر میکنم که سورچی منتظرم دم در ایستاده. همون جا که اونشب دیدمش. که اسبها رو هی کرد و رفت. میگم رفته سر گذر..بعد برگشته و همین جاها، جایی داره کیشیک میده. زدم زیر خنده و گفتم: خل و چل یعنی تو. چند ماهه خودتو به شغال مرگی زدی که چه؟ دختر اعیون عاشق طویله دار باباش شده. میگم عقلت ناقصه ها اولا. دوما: از سورچی جماعت دوری کن. من بدبخت را یه سورچی روانه ی اینجاها کرد. چه بلاهایی که ندیدم به خاطر اون دیوث. خیز برداشت و عصبی پابرهنه دوید وسط حرفم که: من نمیدونم کی چه بلایی به سرت آورده ..ولی مگه همه سورچی های عالم بدن که با یه چوب میرونیشون. هر کسی را توی گور خودش میگذارن. اونی که منم میشناسم مرد بود. هیکلش گنده بود. اما قلبش انداره ی یه گنجیشک. گفتم همه سرتا پا یه کرباسن. رخت چرکامو ریختم توی تشت و نشستم روی هونگ و شروع کردم به مشت کردن لباس ها. گفتم ببین. “ابوی گرامت” شرط کرده با حاج رضا که وقتی بچه اتون شد، نصف مال و منالشو بده بهش. از آب و گل هم که در اومد، ببره شیراز تحویل بده. خودتم ارزونی حاج رضا. آقات نمیخوادت. منم محض محکم کاری اینجام. اگه تو نزای من باید بزام. اینا را ملوک گفت بهم. هر کدوم زودتر، برای اون بهتر. جلدی دوتا پول سیاهش، میشه چهار تار طلا و تنبونش جای دوتا میشه ده تا. میره هر کی را دلش بخواد میگیره و جای دم سیاه که تو تاپو انبار کرده چند تا گامبوی سرخ و سفید میریزه تو این اتاق ها که دورش وول بخورن. تو ام فکر اون خر چرونو از سرت بیرون کن. حاج رضا طلاق بده نیست. شناختمش تاحالا. حاج رضا گل دوست نداره؛گلخونه دوست داره. ما هم تقدیر و پیشونی نوشتمون معلومه. نافمونو با سیاه بختی بریدن. اومد سر لباسو از دستم گرفت و شروع کرد چرخوندن که آب چلونش کنیم. گفت: خاتون، من که بیرون برو نیستم از اینجا، جایی را هم بلد نیستم. رفتی بیرون، سراغ بگیر بفهمم سورچی سالمه. لا اقل این دل وامونده ام آروم میگیره. میدونم که آدم حلیم و سلیمی هستی. خدا تو را فرستاده. اینا را که گفت یه کم ازش خوشم اومد. وقتی نگاهش میکردم، دیگه کمتر تو هیبت خدیجه میدیدمش. یهو در واشد و حاج رضا مثل همیشه، کون رقصون از دالون اومد بیرون. دوتا هوو را دید که داریم رخت میچلونیم. نیشش واشد و تسبیحی که تو دستش بود را تابوند و گفت: به به آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ دارم خواب میبینم؟ بعد با دهت باز اومد جلوتر و چشم های ورقلمبیده اش را دو سه بازی به هم زد و گفت: نه درست میبینم. بیله دیگ بیله چغندر.تا دیروز سگ و شغال بودین، امروز شدین انیس و مونس. خوشا به سعادت حاج رضا. به مبارکی و میمنت انشالله.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 @niniperarin 📚