قسمت 40

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهل )
join 👉 @niniperarin 📚
پیغوم فرستادم برای سورچی که اگه نجنبی، مرغ از قفس پریده. اون هم فرداش به ابوی گفته بودو خواستگاری کرده بود.حاج ناصر هم کلی فحش و بد و بیراه حواله اش کرده بود و بعد هم داد وسط حیاط به فلکش بستند که من دیدم. اینقدر زدنش تا خون قی کرد. با هر ضربه که میزند و هر فریادی که میکشید، دلم بیشتر ریش میشد. دخالت نمیکردم کشته بودنش. بیرون پریدم و التماس کردم و گفتم همش تقصیر منه. ولی به خرج حاج ناصر نرفت.گفت لاش این بی ناموس را به خرابه بندازین تا عبرت خدم اهل خونه بشه. پیش قاضی و معلق بازی. من را هم با شلاق زد که چرا جلوی خلایق،، جلوی اهل و عیال خونه بی آبروش کردم و حبسم کرد تو اندرونی، تا فرداش که قنسول بیاد. شب یه کرور مهمون داشت. تجار مختلف اومده بودند از همه جا. طاقت نداشتم. مدام گریه میکردم. فکر کردم که سورچی را کشت. این شد که دم صبح که همه خواب بودن. گشتم و از بساط اندرونی، یه مثقال تریاک پیدا کردم. اشهدم را گفتم و همه اش را تکه تکه انداختم بالا و با آب قورتشون دادم. اول حال خوبی پیدا کردم و کمی سرخوش شدم. بعد آروم شدم. همه جای تنم کرخت شدو شل شد. دراز کشیدمو دیگه چیزی نفهمیدم. نمیدونم کی بود. دورا دور…صدای جیغ و شیون میشنیدم. بعد یه چیزی ریختن تو حلقم و هی قی کردم تو لگن. حالم دست خودم نبود. حرف هم نمیتونستم بزنم. توی هپروت بودم. نمیدونم کی بودو چقدر گذشت. به زور لباسی تنم کردند و جایی نشوندنو کسی چیزی گفت و صدای حاج ناصر را شنیدم که گفت ” بله اجازه میدهم”. همه کل کشیدند و مبارک باد گفتند. توی دنیایی که دور سرم میچرخید، لحظه ای حاج رضا جلوی چشمام ظاهر شدو بعد همه چیز تیره و تار شد. گهگاه به هوش می آمدم و از هوش میرفتم. توی یه لحظه که به هوش اومدم دیدم روی اسبی دمر افتادم. از زیر روبنده ای که به صورتم بود، حاج رضا را دیدم که افسار اسب را گرفته و جلو میره. باز از هوش رفتم. لحظه ی دیگه ای که به هوش اومدم دیدم داخل کالسکه ای سواریم و باز حاج رضا جلوی من نشسته بود و سیگار میکشید. شب بود که کم و بیش به هوش اومدم. حاج رضا گفت چه کردی با خودت دختر. شب عروسی همه عسل دهن هم میزارن. عروس آب خلا خورده و سیاه پوش ندیده بودیم که دیدیم. جل الخالق. همینم غینمته . دندون اسب پیشکش را که نمیشمارن.از تکون های کالسکه حالم بدتر میشد. اینها را که گفت حالت تهوعم بدتر شد و روی حاج رضا بالا آوردم. فحش داد. به کالسکه چی گفت جایی ایستاد و کنار جوی آب، آبی به سر و لباسش زد. دم خونه ی حاج رضا، یعنی همین جا که رسیدیم، نای بلند شدن و راه رفتن نداشتم. بغلم کرد و خواست وارد خونه بشه. کالسکه سر و ته کرد که بره. از زیر روبنده، نوری که از فانوسای کالسکه روی صورتش افتاده بود را دیدم. شناختمش… خودش بود.صورتش کبود بود و پاهاشو با پارچه بسته بود. سورچی بود.با همه توان نداشته ام صداش کردم. ولی صدام در نمی اومد. داد زدم ولی خودم هم صدای دادم را نشنیدم. سورچی اسب ها را هی کرد و رفت. فهمیدم که زنده اس.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…