🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی و نه )
join 👉 @niniperarin 📚
پدرم حاج ناصر ملوک التجار شیرازه. همه اهل تجارت و سیاست میشناسنش و روزی نیس که مهمونی نداشته باشه. یه بازار شیرازه و یه حاج ناصر. یه روز دولتی مهمون داره یه روز تاجر، یه روز شیوخ و امام جمعه. اجنبی هم که مهمون هر کدوم باشه بی اون نیست که سر خوان حاج ناصر ننشینن. خلاصه کیا و بیایی داره که نپرس. هر چی هم که دزد و نو کیسه تر باشن، جلو ابوی کمرشون خم تره. از این بابت همه چشم به مال و منالش دارند و سبب جاه و مکنت هم که شده، چشم به اندرونی حاج ناصر، تا بلکه با ازدواج با یکی از اهل اندرون، رتبه اشون بالاتر بره و مالشون افزون تر بشه. اینقدر از پسر وزیر و وکیل و حاجی های بازار اومدند و گفتند: جهت عرض دست بوسی خدمت رسیدیم، منت به سرمان میگذارید حاجی اگر بنده زاده را به غلامی قبول کنید و از این حر فها که دیگه برام عادی شده بود. منم دختر سرچراغی بودم و چشم چراغ حاج ناصر و به قول خودش لیاقتم جز شازده نبود.یک سری را خودش دست به سر میکرد و یک سری را من نه میگفتم. تا اینکه زدو یک روز اومد و گفت: مشغله ی زیاد خسته امون کرده. عزم سفر کردیم. چون نزدیک ماه محرمه تصمیمم بر آن شده که برویم نجف و کربلا دست بوس آقا سید الشهدا.آماده باشید که سه روز دیگر عازمیم. القصه بعد سه روز کاروانی راه انداخت و خدم و حشم در اختیار گرفت و راهی سفر شدیم. یک روز در طول سفر خندون اومد پیش والده ام و گفت که: برگردیم مژده ای برات دارم که هوش از سرت میبرد.گفت چی شده؟ابوی جواب داد: قبل آمدن که مهمان اعلی حضرت بودیم در ییلاق، سران همه بودند. قنسول بریتانیا هم بود. خیلی وقت است که میشناسمش. یه طوری سربسته احوالات زهره را پرسید. پسر ارشد و رشیدش هم آنجا بود. خلاصه، از شواهد پیداست برگردیم جشن و پایکوبی داریم بعد از محرم و صفر. مقدمات را گفته ام فراهم کنند که کم و کسری نباشد. اینها را که گفت یکه خوردم. دل رضا نبود. ولی روی حرف ابوی نمیشد حرف زد. چند روزی که در راه بودیم نفهمیدم چطور طی شد. هی خود خوری کردم و ناراحت بودم. هر چی باشه آدم تو مملکت خودش زن حمال بشه، بهتره تا تو مملکت غریب ناموس این نصرانی های از خدا بی خبر. البته ابوی میگفت: که اهل کتابند و مشکل ندارد. خودم از امام جمعه مسئله را پرسیده ام.
پاشدم سر دیگ، آش رشته را هم زدم که ته نگیره و گفتم: خب؟ قصه ی حسین کرد میگی؟ به من چه؟ حالا که فعلا هووی منی و منم تو رو نمیشناسم. کسی هم اینجا نیست که راست و درست حرفتو معلوم کنه. لاف در غربتم مث گوزه تو بازار مسگرا. از سوز دلم و حسادت به حرفای زهره گفتم. پیدا بود که دروغ نمیگه. گفت: خاتون، دارم میگم که کمکم کنی نه اینکه…. گفتم: من نه سر و سری با قنسولی دارم نه با به قول خودت ابویت حاج ناصر که بتونم کاری برات بکنم. گفت: بزار بگم خاتون، بزار تا حاج ناصر نیومده بگم که نصفه نمونه کلومم. گفتم: بنال شوم شد. هزارتا کار دارم. اینو گفتم که هول تو دلش بندازم. کاری نداشتم. گفت: خلاصه رسیدیم نجف و بعد چند روز زیارت خواستیم بریم کربلا. از شهر بیرون نزده کنار وادی السلام چرخ کالسکه در رفت. تعمیرکار آوردند، گفت تا بخوان درستش کنن دو روز طول میکشه.در همین بین یه کالسکه از صافی صفا نمایون شد و رسید. خالی بود. جلوش را گرفتند و گفتند خدا ترا رسونده، هرچی طرف گفت من خودم زائر از ایران آوردم تو این شهر و منتظرن تا سه روز دیگه برشون گردونم به خرج ابوی نرفت که نرفت. گفت: بیشترش را میدهم. ما فرصت ماندن نداریم. هرطور بود راضیش کردن. از همون اول که دیدمش به دلم نشست. قد بلندی داشت و چشمهای روشن. من و مادرم و ابوی با چندتا نوکر سوار کالسکه شدیم و اون هم تا کربلا تاخت. اسمش را پرسیدن. گفت : همون سورچی صدام کنین بسه. کربلا که رسیدیم،رفتم زیارت و زودتر از بقیه برگشتم توی کالسکه که دم باب البغداد منتظر مانده بود. قرار بود شب را بریم منزل حاج باسم کربلایی ملوک التجار. روبنده را کنار زدم و نگاهی به سورچی کردم و رفتم نشستم تو کالسکه. همون لحظه از نگاش فهمیدم که دل باخت. سه روز کربلا موندیم و سورچی هم موند. به حاجی گفت: تا اینجا آوردمتون خودمم برمیگردنوم. رفیق نیمه راه نیستم که. کاروان خودمم سپردم کس دیگه ای برگردونه. تو اون سه روز به هر ترفندی بود سرصحبت را باز کردیم و به هر طریقی که ممکن بود میدیدمش و درددل میکردم و اون هم چیزایی میگفت. تا شیراز که رسیدیم اون هم اومد. راه بلد بود و کاری. ابویم هم خوشش آمده بود ازش. رفت و آمد به خونمون پیدا کرد و شد مسئول استرخانه ی حاج ناصر. ما هم دور از چشم بقیه همدیگه رو میدیدیم و بیشتر دل به هم میباختیم. تا اینکه محرم و صفر گذشت و یک شب ابوی گفت که میخواد قنسول را دعوت کنه. هر چه بهانه آوردم قبول نکرد.
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…