🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی وششم)
join 👉 @niniperarin 📚
ماما زار جلو بقیه به دنبالش. سفره چیدن تو شاه نشین و همه جوره قوت و غذا گذاشتن توش. بز را قربونی کردن و خونش را ریختن تو کاسه، گذاشتن سر سفره جلوی مامازار. اونم سه تا دهل چید و یه ورشویی ورداشت توش کندر دود کردو گرفت تنگ دودوک. ملوک زهره را به زور سرپا کرد و نشوند و یه پارچه انداخت رو سرش . مامازار معجونی به خورد زهره داد و چیزایی گفت و شروع کردن به دهل زدن و مجلس راه افتاد. زهره اون سر اتاق بود و منم تو شلوغی این سر اتاق. مجلس حالی گرفته بود و صدای طبل و دهل که میپیچید تو سر آدم، خودبه خود از خود بی خود میشدی. منم رفتم تو حال خودم و شروع کردم مث بقیه سرم را تکون دادن. نمیدونم چی شد که تو اون احوال یاد قدیما افتادم. خیلی قدیما. اون وقتی که بچه بودم و مینشستم ور دل ننه ام و کلاف دور دستم مینداخت و گوله میکرد و می گفت: ننه دورت بگردم. ایشالله عروس که شدی یه ماه گیرت بیاد مث خودت که عصای دستمی. بعد شروع میکرد به خوندن: چه دختری چه چیزی. دست میکنه تو دیزی. گوشتارو در میاره. نخود را جاش میذاره. دیزی که در نداره. خاله خبر نداره. منم خوشم میومد، دلم قنج میرفت و می خندیدم. چقدر خیال بافتم. چقدر کلاف دور دست بچه ام انداختم و براش شعر خوندم تا شبها خوابش ببره. صدای ننه ام را مشنیدم. واضح. شروع کرد برام لالایی خوندن. گفت بخواب ننه. بخواب که رو سیاهم کردی. کلاف دور دستت ننداختم که کلاف بندازی دور گردن مردم. چه هیزم تری بهت فروختن اون طفلای معصوم؟ نون حلال تو حلقومت نکردم که داراشکنه تو حلقوم مردم بریزی. هی میگفت و میگفت ولی صداش تو صدای دهلها کم شد و گم شد . بعد هم یه کلاف قرمز نمیدونم از کجا افتاد دور گردنش و یکی سرکلاف را هی میکشید. ننه ام داشت خفه میشد و هی دست و پا میزد. جیغ زدم و التماس می کردم . سرکلاف معلوم نبود کجاست و فرسنگها رفته بود تو ظلمات و گم شده بود. ننه ام داشت هی بیشتر کبود میشد. اومدم از گردنش بازش کنم. نشد. سرکلاف افتاد دور کمرم و محکم منو بست به ننه ام. دیگه نمیتونستم تکون بخورم. احساس خفگی داشتم. نفسم تنگ شد. ضجه میزدم و فریاد: منو جای اون بکشین، اون که کاری نکرده. سنگینی بدنش را حس میکردم. داشت جون میداد و دست و پا میزد و منم التماس میکردم. هیچ وقت اینقدر بهش نزدیک نبودم. نگاش کردم ببینم هنوز زنده است؟ دیدم ننه ام نیست. خدیجه بود با همون صورت کبود و سیاه و دو تا چشم از حدقه بیرون زده که زل زده بود بهم. دیگه حال خودمو نفهمیدم. همه چی جلوی چشمم سیاه شد. جیغی زدم و از حال رفتم. شنیدم که جماعتی دورم همهمه کردن. صدای مامازار را بینشون شنیدم: اینم باد افتاده بوده به جونش ، باد جن بوده، درش کردم. بعد دیگه هیچی نشنیدم. فرداش به خودم که اومدم دیدم تو شاه نشین خوابوندن تو تشک زهره….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…