قسمت 26

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت بیست وششم)
join 👉 @niniperarin 📚
ننه فضل الله گفت: ایشالله به مبارکی و میمنت باشه حاج رضا. به حق زهرا که جفتی به مردا دلتون برسین. حاج رضا هم یه آمین غلظی گفت و دعوت کرد که بریم تو. ننه فضل الله گفت: حالا تا اینجا اومدم، عیادت از مرسض واجبه. یه سری بریم بالین زهرا خانم به اخوال پرسی. هشتی را که رد کردیم، حاج رضا یه طوری که معلوم نبود با من حرف میزنه یا با ننه فضل الله گفت: از خدا پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه تا دیروز من که میرفتم حجره، تا برگردم، زن جعفر قلی رفت و رفتش میکرد. دیشب بعد اون جریان، خونه که رسیدم جوابش کردم، گفتم دیگه نیاد. به هر حال خونه دیگه الان خاتون داره. اینو که گفت دلم غنج رفت. چادرمو سر دادم که بیافته رو شونه هام. ادامه داد خوبیت نداره غریبه ها از جیک و پیک آدم خبر دار باشند. زهره هم که آفتاب لب بومه و امروز فرداییه.بهش نگفتم که محرمیت خوندیم. گفتم یه فرشته میارم که شبانه روزی حواسش بهت هست. شما هم چیزی نگین. بزارین این دم آخری روحش گرفتار نشه. بتونه راحت پر بکشه. تو دلم گفتم : ایشالله هر چه زودتر. ننه فضل الله گفت: مرگو زندگی دست خداست. ایشالله که خدا همه مریضا رو شفا بده. آمینی از روی غیظ گفتم و دعا کردم که زهره خانوم زودتر ریق رحمتو سر بکشه. پله ها رو رفتیم بالا و رسیدیم تو شاه نشین. یه لحاف تشک اندازه نصف اتاق پهن بودو، زهره با گیس پریشونو، چهره زردو، گونه های بیرون زده مثل یه تیکه گوشت، روبه موت افتاده بود وسط تشک. تا دیدمش خیالم راحت شد. امروز نه فردا حتمی رفته بود. ننه فضل الله نشست کنارشو دستشو گرفت تو دسنشو مهربون فشار داد. منم نشستم چفت ننه فضل الله و چادرو از رو شونه هام انداختم پایین. زهره نصف نیمه چشمای خسته اش را باز کرد. با زور و زحمت گفت: زن عمو حعفر قلی. ننه فضل الله بغض گلوشو گرفت و گفت منم زهره خانوم، ننه فضل الله ، زن شیخ احمد. زهره چشاشو تنگ کرد و یه کم سرشو آورد بالا و بریده بریده گفت: خوش اومدی. دیدی ننه فضل الله اقبالم به دنیا نبود. به شیخ بگو دعا کنه با اولیاء الله محشور بشم. بعد چشاشو بستو انگار تازه به صرافت افتاده باشه تیز بازشون کردو زل زد به منو گفت» این کیه؟ ننه فضل الله گفت: این مریم خاتونه…از امروز اومده… پرید وسط حرفش: هان یادم اومد. حاج رضا گفته بود یه کلفت میاره شبانه روزی. منم که دیگه اختیارم دست خودم نیست. یکی باید باشه که به وقت لگن بزاره زیرم. خودخوری کردم. بعد با حرص، اخمامو کشیدم تو همو زل زدم به حاج رضا رزاز. حاجی هم اشاره کرد که یعنی هذیون میگه. اینا رو که گفت خون جلوی چشمامو گرفت. دوباره همون حالی را پیدا کردم که وقتی خدیجه اومده بود. یه چیزی از اعماق وجودم قلید بیرون و فوران کردو ریخت تو قلبم. صداش رو شنیدم: از تخم و ترکه ببام نیستم اگه تو را هم نفرستم وردست خدیجه.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…