قسمت 27

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت بیست وهفتم)
join 👉 @niniperarin 📚
وقت رفتن ننه فضل الله تو هشتی باهام دست و روبوسی کرد. گفت بهت سر میزنم گهگاه. اگه این پدر صلواتی بزاره. وقتی این حرف را زد دستش را گذاشت رو شکمش. بعد هم یه کم نقل و نصیحت کرد که حرفهای زهره را جدی نگیر. اون حال و اختیارش دست خودش نیس. این روزگار وانفسا همینه. همیشه آماده باش که یه موقع رفتی دیدی افتاده، تکون نخوری! قهره نکنی!
حاج رضا بالا مونده بود توی اتاق زهره. اول میخواست بیاد بدرقه که ننه فضل الله نذاشت. گفت راهو بلدم. بمونید پیش زهره خانوم واجب تره. هوی باد که پیچید توی هشتی، خداحافظی کرد و رفت. کلون درو انداختم و برگشتم. توی حیاط که رسیدم حاج رضا داشت از پله ها پایین می اومد. یاد جوونیم افتادم و علی خدا بیامرز و اون خونه نقلی که اویل چه روزگاری توش داشتیم. یهویی یه حس غربت و غریبگی تو اون خونه همه ی تنم را پوشوند و بی اختیار یه غم باد افتاد تو گلوم. حاج رضا پایین پله ها که رسید با اون شکمش به زحمت دولا شد و یک قلوه سنگ از روی زمین برداشت، دو سه باری دستش را عقب و جلو کرد بعد با ضرب قلوه سنگ را پرت کرد وسط درخت کُناری که گوشه حیاط بود. یهو یه دسته گنجشک، از وسط درخت ریختند بیرون و پر سر و صدا پر کشیدن. حاج رضا هم زد زیر خنده و قهقهه کشید و عر عر خنده اش با جیر جیر گنجشکها قاطی شد و شکمش از خنده همچین میلرزید که آدم را یاد سیرابی خالی نکرده می انداخت. یه غمزه شتری هم اومد. لحن و حرکات و سکناتش دیگه اونی نبود که وقتی پیش شیخ بود یا ننه فضل الله. آدم شب قبل نبود. تو همون حالی که میخندید گفت: خاتون غریبی نکن. این خونه دلاوره. اتاق زیاد داره. غیر اونی که زهره افتاده توش، هر کدوم را میخواهی بردار. به اندازه تو و هفت هشت تا مثل تو جا هست. اینو گفت و چندش خنده اش بیشتر شد. پبش خودم گفتم: اون شاه نشین همون جا که اون لاشه افتاده، من اونو می خوام.
اون بالا را پایید و بعد اومد جلو دستمو گرفت و گفت: بریم نشونت بدم. این دوتای اولی که چفت انداختم بی خیال. تاپو گذاشتم. دم سیاه پر کردم توشون. خیال نکنی احتکاره! نه! انبار کردم کهنه بشه! اون سومی هم بی خیال. دیگه ما بقی را هر کدوم را بخوای اشکالی توش نیس. فقط این اتاق اینوری که پشتش به صحراست، نم داره. اون یکی هم آفتاب گیر نیس. بهترینش اون اتاق آخریه. هم دنجه دید نداره. هم به مستراح نزدیکه. روبروش هم مطبخه. لازم نیست چهار روز دیگه سر سیاه زمستون تو برف و سرما کلی راه بری. از این سر تا اون سر برای زن آبستن بده. هم خودت میچای هم بچه! راستی حاج احمد گفت چند تا شیکم زائیدی تا حالا! بعد توی دستمال فین پر صدایی کردو گفت: میخوام یه شازده پسر بزای. قند عسل! اینو که گفت ته دلم لرزید. غوغا شد تو دلم. گفتم انشالله. پناه بر خدا. یهو دست برد و از پشت چارقدمو گرفت و کشید پایین. گفت: حالا یه ذره گیست رو پریشون کن. ببینمت خاتون…” و زد زیر خنده. دوباره سیراب و شیردونش را دیدم که به لرزه افتاد. یهو صدای خنده اش را بروند.
” حاج رضا”
هر دو به سمت صدا برگشتیم. از اون بالا می اومد. زهره تو ایوون جلوی شاه نشین خریده بود روی زمین و سرش از بین نرده های چوبی رد شده بود و با دو چشم مثل تغارش گشاد نگاهمون میکرد.بعد با سه من و یه چارک زبون گفت:
“بی انصاف لاکردار، میذاشتی بمیرم …کفنم خشک بشه…بعد هوو خراب میکردی سرم”
اینو گفت و از حال رفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…