قسمت 28

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت بیست وهشتم)
join 👉 @niniperarin 📚
تو ایوون پشت در شاه نشین تکیه داده بودمو و منتظر بودم تا طبیب و حاج رضا بیان بیرون. اسمش موسیو ساسون بود و حاج رضا میگفت تو فرنگ طبابت خونده. منو که دید کلاه شاپوش را نصف نیمه برداشت و با لهجه ارمنی گفت: بنجل مادام. گفتم: بنجل اون تو افتاده رو به موته. حاج رضا یواشکی بهم تشر رفت و موسیو ساسون را برد بالا. به من گفت تو نیا تو. منم یواشکی رفتم و پشت در شاه نشین گوش وایستادم ولی غیر از ناله های زهره چیز دیگه ای نشنیدم.
انوقت که زهره تو ایوون ما را دید و از حال رفت حاج رضا خودش را رسوند بالا سرش. منم ته دلم خوشحال شدم. گفتم: بنازم به این پا قدم. دیگه غزلو خوند. پشتش دویدم. بالا سرش که رسیدیم نفس میکشید. حاجی گفت کمک کن ببریمش تو. خودش زیر بغل های زهره را گرفت و من پاهاشو. وزنی نداشت. مریضی لاغرش کرده بود. تو درگاهی وانمود کردم که پاهاش از دستم در رفت. ولش کردم که بیافته و کارش راحت شه. کمرش میخورد تو پاشنه درو دوجا مشد و راحت تر جون میداد به عزرائیل. نمیدونم از بدشانسی من بود خواهر یا از خوش شانسی اون. کپلش خورد تو پاشنه در و یه اخی گفت که از ته چاه در میومد. خدا از سر تقصیراتمون بگذره …فردا همه مون را میخوابونن تو دو وجب جا. بعد که انداختیمش رو تشک حاج رضا با اون هیکل قناصش، فرز لز خونه زد بیرون. گفت میرم طبیب بیارم. تو هم نشین بالا سرش. هوش بیادو و تو را ببینه بدتره. فک میکنه جن دیده قهره میکنه. منم چشم انداختم، از خونه که زد بیرون، از تو گنجه یه نون خشک برداشتمو پریدم سر هاون. میخواستم خاکه نون درست کنم و بریزم تو حلقش. گفتم یه لطفی در حق اون و خودم بکنم. اخه دیدم عمرش به دنیا نیست. داره نفسش هرز میره. این حاج رضای قرمساق که خودش نمیشست لگن بذاره زیرش و کون شوریشو بکنه! همین امشبم که میزد و حامله میشدم حداقل نه ماه تو این خونه بودم. تا بودباید کهنه شوری توله های اون خدیجه ی گور به گوریِ کولی را میکردم، حالا هم این! حاج رضا رزاز قیافه نداشت ولی مال و منال تا بخوای. باید جا پام رو سفت میکردم. مگه من چیم از این زهره ی ریقماسی کمتره؟ اگه اون میمرد، نون من تو روغن بود. شرعا و عرفا هم که زن حاجی بودم. کنگر میخوردم و لنگر می انداختم. به اینا که فکر میکردم محکم تر دسته هاونو میکوبیدم تو سر نون خشکه ها. تا حاجی بیاد باید کارو تموم میکردم. آرد که شد یه چپه ریختم تو دامنم و دویدم ار پله ها بالا. یواشکی در را باز کردم. نرفتم تو. از لای در نگاه کردم. زهره همون حالتی که جنازه خدیجه را صبح تو اتاق پیدا کردیم، افتاده بود رو تشک. اول خوف کردم. انگار خود خدیجه بود که از تو قبر بالا اومده بود و الان افتاده بود اونجا بی جون. ” الهی خیر نبینی خدیجه که یه بار مردن هم کمت بود… وادارم کردی به این کار. باید دوباره تقاص پس بدی ..صد بار دیگه هم سر از گور بیرون بیاری، باز عاقبتت همینه. عاقبت به خیر نیستی تو”. تصمیممو گرفتمو و پامو گذاشتم تو که صدای بهم خوردن در اومد. نفهمیدم چطوری پله ها را چهارتا یکی کردمو دویدم تو حیاط. کنار درخت کُنار که رسیدم، حاج رضا از تو دالونی پیداش شد. نفس نفس میزد. زود برگشته بود. نشست لب دالون و هن هن کنان، دستمال از جیب جلیقه اش در آورد، فین کرد. گفت: گل مراد حمال حجره ی کل عباسو سر گذر دیدم. فرستادمش پی طبیب. گفتم برو موسیو ساسون، آب دستشه بزاره زمین. جلدی بیارش. یه ریالم گذاشتم کف دستش. زود میاد. اینو که گفت به صرافت من افتاد که گوشه ی دامنمو جمع کرده بودم تو دستم و هل زده وایستاده بودم. گفت: چی کار میکنی خاتون؟ گفتم: نون نذر گنجیشکای آسمون کردم که حال زنت خوب بشه. بعد دامنمو وا کردم و آرد نون خشکه ها را ریختم پای درخت کُنار. اونم مثل احمقا نگاهم کرد. سیگارشو روشن کرد و پاشد رفت تو دالونی. گفت میرم دم در منتظر تا طبیب بیاد. تو دالونی که محو شد، تلنگش در رفت قرمساق. که صداش اومد. یواش گفت: اینم برای گنجیشکا. شنیدم.
به خودم اومدم. از بس سرپا نشسته بودم و تکیه به دیوار، پام خواب رفته بود. صدای موسیو ساسون و حاج رضا را از تو اتاق زهره شنیدم. رسیدن پشت در. قبل اینکه بیان بیرون موسیو ساسون که حالا زهره را دیده بود شروع کرد با حاج رضا به اختلاط. همون طوری که پام گز گز میکرد، پاشدمو گوش تیز کردم از پشت شاه نشین. موسیو ساسون گفت راستشو بخوای حاج آقا رضا این زهره خانوم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…