قسمت 29

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت بیست ونهم)
join 👉 @niniperarin 📚
موسیو ساسون با همون لهجه ارمنی گفت: ببین حاج رضا، قبلا هم گفتم بازم میگم، مریضی مادام اگر جسمی باشه حتما جزو غرایبه. یعنی هیچ علائم ظاهری نداره که بشه گفت چی شده. به قول فرنگی ها بیشتر نیاز به سایکولوجیست داره تا یکی مثل من. که اینجا توی این شهر هم سایکولوجیست نیست. من یه چیزایی بهت میدم شاید افاقه کرد. اینا رو گفت. در کیفشو وا کردو چند تا قوطی گرت را با هم قاطی کرد و ریخت تو پاکت کاغذی و با دو تا معجون داد دست حاج رضا که گذاشت تو جیبش. حاج رضا گفت: حالا این سه کلا جیش که گفتی کجا گیر میاد بگم براش بخرن؟ بعد یه بادی تو غب غب انداختو ادامه داد: به من میگن حاج رضا رزاز موسیو. یه تار سیبیلمو گرو بذارن کل بازارو به نامم میکنن. این آت و اشغالا که چیزی نیست. میگم از هر جای مملکت هست، بار چار تا قاطر کنن. یا بذارن تو ماشین دودی، ایکی ثانیه اینجاس. دوبارشم میدم به خودت که داشته باشی تو دست و بالت. چیزی هم روش نمیکشم. همون قیمت خرید و کرایه راهو میدم که کار خلق الله راه بیافته. تو فقط نشونی بده …من … . موسیو خنده مودبانه ای کرد. دستگیره درو گرفت و همون طور که بازش میکرد گفت: خریدنی نیس حاج رضا. اونم یه جور طبیب هست. ولی با روح و روان آدما سر و کار داره. نرم خودمو عقب کشیدمو قبل اینکه بیان بیرون پاورچین رفتم ته ایوون و نشستم رو زمین. یه سینی برنج گرده اونجا بود، که پیدا بود لولو افتاده و از قبل گذاشته بودن سینه افتاب تا جک و جونوراش در بیان. خودمو مشغول برنج پاک کردن کردم که موسیو و حاجی اومدن بیرون. حاجی گفت: این که میگی همون جن گیر خودمونه دیگه. یعنی جن افتاده تو جلدش؟ اون چمی دونم سه کلا جیش و اینها هم نمی خواد. اول میدم شیخ به نیابت براش دخیل بببندخ تو امام زاده. بعدم یه مجلس زار براش به پا میکنم اساسی. تا از این پریشونی در بیاد. ننه خدا بیامرزم چند بار گرفته بود برای آبجی ملوکم. موسیو پاشنه کفش ورنی اش را بالا کشیدو و با تعجب شونه ای بالا انداخت و گفت: من نمی دونم شما جماعت تا کی به این چیزا اعتماد دارین. بیشتر از این کاری از دست من بر نمیاد. برنجو تو سینی ور زدن و همون طور که تو بودن فوت کردم. حاجی و موسیو نگاهشون افتاد طرف من و تازه به صرافت من افتادن. موسیو ساسو دوباره کلاهشو تا نیمه برداشتو و کمی سر خم کرد و گفت: بابای مادام و از پله ها رفت پایین. حاجی هم به دنبالش. گفت موسیو : اجرت با امام حسین. همین امروز پیغام میدم برای شیخ. پایین پله ها ایستادن. نمیدیدمشون. کون سره جوری که نبینن، رفتم کنار نرده ها. از اونجا که بودم، نصف موسیو دیده میشد با کیف طبابتش. حاج رضا پیدا نبود. فقط شکمشو میدیم و دود سیگارش که از زیر ایوون می اومد بالا، بوشو حس میکردم. دست حاج رضا پیدا شد. چند تومان شمرد و گذاشت کف دست موسیو که گفت: قابل نداره. بعد هم همون طور که پول را دوباره میشمرد شروع کرد.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…