قسمت 31

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی و یکم)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم خیر باشه ننه فضل الله! چی شده با این با تو شیکمت تو تاریکی زدی بیرون! گفت بذار نفسم جا بیاد برات میگم. اومد تو و خودش تو هشتی رفت نشست رو سکو. دوسه باری نفسشو تو و بیرون کرد و گفت: حاجی از صبح گرفتار بود، تو مکتب و امام زاده.دوتا نماز میت هم باید میخوندو چند تا نماز میت داشت. ایام روضه و ممبره و سر حاجی شلوغ. حبیب شاگرد مکتبیش را سه چهار باری روانه ی حجره ی حاج رضا کرده برای پیغام و پسغام. هر بار برگشته گفته نبوده. گفتم حاج رضا امروز حجره نرفت کلا! اسیر این زهره ی … زهره ی بنده خدا بود. حالش به هم خورد امروز. ننه فضل الله انگار امیدش نا امید شده باشه گفت: ملاحظه ی آبستنیم را نکن مریم خاتون. عجب… خدا رحمتش کنه. پس دیر رسیدم. با حال نزار نشستم روبروش و گفتم: کی زهره؟ خواب دیدی خیره ننه فضل الله. این هفت تا جون داره که هنوز یه چارکشو هم به عزارائیل نداده. چشاش برق زد. نفس راحتی کشید. سرشو تکیه داد به دیوار و گفت: خدا را شکر، پس دیر نشده هنوز. از بس حبیب رفته و حاج رضا نبود، دیگه شیخ روانه اش کرده بود خونه خودمون. ظهر که رسیدم خونه، یه بار پیغوم آورد که من بیام اینجا. دوباره اومد ببینه من اومدم بگم یا نه. سه باره اومد خبر بگیره چی شد. نگذاشت یه لقمه نون درست بدم به اون دوتا طفلک، فضل الله و معصومه. خلاصه چرخمونو چکبر کرد از بس رفت و اومد. گفتم: جون به لبم کردی ننه فضل الله میگی چی شده یا نه؟ گفت: وای خاتون، حلقم خشکید از بس عجله ای اومدم. حاج رضا اومد بهش بگو شیخ تو بازار پشت امام زاده ، آسید یحیی را دیده. تازه رسیده بوده. گفته امشبو اینجاست. تو کامسرای جلو صالح آباد جل و پلاس میکنه . تا بارشو که از هند آورده زمین بزاره و فردا، باز بار جدید سوار شتر کنه و برگرده. ظهر نشده رفته. بهش بگو امشب بره سراغش که فردا یه سری بزنه به زهره. هول افتاد به دلم. فانوسو گذاشتم زمین. اسم زهره که اومد با غیظ نگاش کردم. تو تاریکی ندید. یه امشبم که مال ن بود، باز این زنیکه زهره داشت ازم میگرفت.سر کلاف کهه کج بشه واویلاس. اگه سرپا بود چه سلیطه ای بود. باید امشب کارشو تموم میکردم. جون نداشت مثل خدیجه که بخواد تو روم وایسه. تا حالا هم بیخود لفتش دادم. که که خوری که قاشق چنگال نمیخواد. همون طوری بی جون که رو تشک پلاس بود، دماغشو که میگرفتم، مثل مرغ جون از کونش میزد بیرون. ننه فضل اللهگفت چی شده خاتون چرا دندون غروچه میری؟ به خودم اومدم. با زحمت پا شد. من باید برم. خاله ستاره تو تاریکی چشاش نمیبینه. میترسم پس بچه ها بر نیاد. پاشدم و فانوس را گذاشتم جای خودم گفتم حالا این سد یحیی کی هست؟ گفت: کرد خداست، اهل خدا و پیغمبره. دستش شفاست و به قول حاجی نفسش حقه.یه قل هو الله میخونه، فوت میکنه به نباتو و یه دستی به سر مریض میکشه. اگه اون روز نه…تهش تا سه روز بعدش طرف سرپا میشه. ولا تشبیه مثل کلیم الله طرف مرده هم باشه زنده میشه.هر چی بیشتر گفت بیشتر تو دلم هول افتاد و بیشتر عزممو جزم کردم. ننه فضل الله خدافظی کرد و رفت. فک کردم الان باید کار زهره را تموم کنم. امشبم به حاج رضا نمیگم ننه فضل الله اومد. تا دم صبح مشغولش میکنم. فردا هم تا بخواد خسته و کوفته پاشه و بیت الخلایی سر بزنه و از فکر شب بیاد بیرون، یه ناشتایی سنگین میذارم جلوش. تا بخوره شده لنگ ظهر. اونوقت بهش میگم که کار از کار گذشته باشه. فکر بکری بود و مو لای درزش نمیرفت. دستی به هم مالیدم و رفتم سراغ زهره. صدای وغ وغ سگ از توی کوچه میومد. وسط حیاط نرسیده بودم که دیدم، انگار سر آرده باشن یکی با لگد میکوبید تو در. ختمی ننه فضل الله بود. تو تاریکی سگ دیده. زرد کرده و برگشته.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…