قسمت 30

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی ام)
join 👉 @niniperarin 📚
گوش تیز کردم. موسیو: راستی قبلا زن آقا جعفر قولی خدا بیامرز، نگهداری میکرد از مادام. امروز نیستش؟ حاج رضا دستشو کرد تو شلوارشو خرتو خرت وسط دوتا پاشو خاروند و صداشو آورد پایین، طوری که من نشنوم گفت: نه. جواب کردم. دیگه اون فکسنی از پس خودشم بر نمی اومد. چه رسه به این ننه مرده … زهره که معلوم نیست تا کی اقبالش به این دنیاس. یه پاش اینوره و یه پاش اونور. باید یکی باشه که چونه اشو ببنده و آب و تربت بریزه حلقش. این کلفتو جدید آوردم. زور و قوه اش بد نیس. همه جوره هم به راهه. اینو که گفت دیگه تاب نیاوردم . پاشدم و خواستم هر چی نه بدتره، حواله ی خودشو کس و کارش کنم. بعد گفتم این راهش نیست. حوصله کن خاتون. ولی تاوان این حرفش، سینی برنجو با همه جک و جانوارایی که توش لول میخوردن، از اون بالا هوی، دمر کردم رو سرش. دیدم که جفتی خیز گرفتن و حاجی مثل برق دستشو از تو تنبونش کشید بیرونو گرفت رو سرش. کم مونده بود خودشو ناقص کنه. خودمو زدم به کوچه علی چپ …سرمو از نرده ها جلو آوردم و گفتم: اوا خدا مرگم بده…ببخشید از دستم در رفت. حاجی سالمی. بی تاج سر نشم… اومدم پایین. جارو خاک انداز برداشتم و شروع کردم به رفت و روب گِرده ها. گفتم: میخواستم شوربا درست کنم برای مریض…قسمتش نبود…شد روزی گنجیشکا. حاج رضا گفت: از وقتی تو اومدی، روزی گنجیشکا فراخ شده تو این منزل. میترسم شب، پشگل ماچه الاغ به خوردمون بدی. بعد یه طوری بی حوصله گفت: تو مطبخ همه چی هست. یه شوم درست کن برمیگردم… . بعدشم همون طوری کون قری راه افتادو با موسیو از خونه زدن بیرون. داشت غروب میشد. رفتم تو مطبخ. اومدم آبگوشب بار بزارم، دیدم چربه و راحت ار حلقوم این زهره جن زده پایین میره. این شد که یه کماجدون برداشتم و قبل اینکه حاجی بیاد و خورده فرمایش کنه که چی بپزم و چی نپزم، دمپختک بار گذاشتم با ماش فراوون. رفتم سراغ زهره. همون طور مثل قبل لاشش رو تشک افتاده بود و سفیدی پاش از گوشه ی دامنش که رفته بود بالا افتاده بود بیرون. پیدا بود که خیلی وقته موم به تنش ننداخته. شب اولی بود که خونه حاجی بودم. اگه امشب به دهنش مزه میکردم، فردا، کرور کرور نازمو میخرید. بی خیال زهره شدم. رفتم تو اتاق کنار مستراح که حالا مال من شده بود تا سامانی به وضعش بدم. نمور بود و بوی تا و چاه مستراح از درز در و سوراخ کنار سفت میزد تو. لحاف و تشکو از تو دولاب در آوردم و پهن کردم وسط اتاق. علا الدین را روشن کردم تا نم اتاق گرفته بشه و پرده ها را کشیدم. تاریک شده بود. فانوسی را از کنار اتاق برداشتم، روشن کردمو گذاشتم تو طاقچه. یه نعلبکی شکر پنیرم، پر کردم و گذاشتم کنارش. صدای در اومد. حتمی حاجی بود. یه مشت کندر ریختم رو حلبی رو سر علا الدین. فانوس را برداشتم. گیسمو پریشون کردمو طوری وانمود کردم که کبکم خروس میخونه و رفتم پیشوازش. تو دالونی صدامو نازک کردمو با عشوه یه طوری گفتم اومدم که خودم خوشم اومد. چشامو شهلا کردم، یه بافه مو انداختم رو صورتمو …در را وا کردم. گفتم سلا…. . جا خوردم. ننه فضل الله نفس زنون جلوم سبز شدو روبروم ایستاد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…