قسمت 25

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت بیست و پنجم)
join 👉 @niniperarin 📚
صبح خروس خون ننه فضل الله صدام کرد. گفت حاج رضا خواسته”من باب دوری از حرف و نقل و خاله زنک بازی های اهالی” منو ببره تا در خونش و دستمو بزاره تو دستش. اینم از اقبال ما خواهر. نه به اون علی خدا بیامرز که پاشنه درو از جا کنده بود و به هر بهونه ای هر دقیقه دق الباب میکرد …نه به این حاج رضای رزاز که باید با پای خودم میرفتم به بالینش. شیخ صبح علی الطلوع رفت. ناشتایی را که خوردیم تا چسان فسان کنم و از خونه بزنیم بیرون دیگه آفتاب افتاده بود وسط حیات. مثل روز اولی که عروس شد، پاشنه بلندم نپوشیدم. اول ننه فضل الله برام آورد…نپوشیدم. اخه حسرتشو نداشتم خواهر. اصلا دلم نمیخواست که بپوشم. مگه من مثل خدیجه بودم که وایه داشته باشم پاشنه بلند سفید بپوشم و تلق و تولوق تو کوچه باغی ها راه بیافتم و عالم و آدمو خبر کنم که چی؟ شوهر کردم؟ شدم هووی یکی دیگه؟ مگه دختر شاه پریونم که حالا دارم میرم خونه شازده. خدا ازش نگذره که با همین تلق و تولوق و آهان و اوهونش قاپ علی را دزدید. البته علی خدا بیامرز تا اون دم اخر منو میخواست. اونو آورده بود که براش یه توله سگ پس بندازه و طلاقش میداد اگه عمرش به دنیا بود. خدا ارش نگذره که باعث و بانی اینکه سه تا خون گردن من بیافته اون از خدا بی خبر بود. اصلا روز محشر اونم باید جواب پس بده. پاشو گذاشت رو خرخره ی زندگیم و من را به این نکبت انداخت. الهی خدا به زمین گرمش برنه. دیگه وقتی ننه فضل الله کفشا رو جفت کرد جلوی پامو هی اصرار کرد و قسم داد، پوشیدم. چادر سفید سرم کرده بودمو با کفشتی تاق تاقی منو شکن قلمبه ننه فضل الله، تو کوچه که میرفتیم، صد جفت چش بود که ما رو میپایید. اگه اون شناس نبودو نمیدونستن زن شیخه هرچی تراخمی و شپشی و کچلی گرفته که تو محل بود، پی مون را می افتادند. تو یه کوچه فراخ رسیدیم، که جوی آبی از کنارش رد میشدو یه عالمه درخت چنار دور جوی سر به فلک کشیده بودندو سایه روشنی انداخته بودند تو کف خاکی. فهمیدم که رسیدیم. حاج رضا رزاز وسط کوچه پشت به ما دم جوی نشسته بودو از دودی که از سرش میزد بیرون پیدا بود که داره سیگار دود میکنه. کونه ی سیگارو پرت کرد تو جوی. پاشدو محکم فین کردو بعد دستشو کشید به درختو و برگشت که ما دید. نیشش وا شدو چند قدم اومد جلو. با اون شکم گنده اش وقتی راه میرفت انگار قر به کمرش میانداخت. اومد جلو و سعی کرد کسوت خودشو نگه داره. یه نگاه هیزی به من کردو بعد یه نگاه حسرت دار به شکم ننه فضل الله . گفت شرمنده که اسب و قاطر دم دست نبود بفرستم البته اگه مقدور بود باید کالسکه زرین گل و گلاب میزدمو با خدم و حشم میفرستادم پی اتون. الانم شاگرد گذاشتم دم حجره و موندم منزل صرف خوشامد گویی.نشد ذغال گل بندازم و اسفند دود کنم برای خیر مقدم به تازه عروس. سعی کردم سر و سنگین باشم و اول کاری یه جایی واکنم تو دل حلج رضا. عشوه ریزی اومدمو سرمو انداختم پایین.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد..