قسمت 21

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت بیست و یکم)
join 👉 @niniperarin 📚
ننه فضل الله با یه حالی نشست و گفت: خب مریم خاتون تعریف کن. حاجی یه چیزایی سربسته برام گفت. ولی میخوام از زبون خودت بشنفم. دو سه تا خرما با هم گذاشتم تو دهنم. گفتم حاجی وقت رفتن چی رو گفت تمومش کنی؟ دهنم پر بود. اینو که گفتم یه تیکه خرما جست تو گلوم و افتادم به سرفه. ننه فضل الله دست و پاشو گم کرد و با اون شکم که مثل گچ نم کشیده طبله کرده بود فرز پا شدو اومد چندتایی قایم کوبید تو کمرم. درست همونجا که سنگ خورده بود.از درد،سرفه یادم رفت . با دست اشاره کردم یعنی بسه. گفت چایی بده پی اش خفه نشی. چایی را یه نفس هورت کشیدم. داغ بود. سوزوندو رفت پایین. نفسمو که داغ شده بود دادم بیرون و گفتم: یادت نره چی را باید تمومش کنی. ننه فضل الله گفت حوصله کن خاتون. یه کم دندون سر جیگر بزار. حاجی بیاد خودش برات میگه.سرمو پایین آوردم و رک نگاهش کردم. فهمید که شک کردم. خندیدو گفت خیره خواهر،نگران نباش. پاشو یه لقمه نون بخوریم ضعف نکنی. منم برات یه دست لباس بیارم که تا حاجی نیومده بریم حموم و برگردیم. فکر کنم رخت هام اندازه ات باشه. تو هم قصه ات را بگو تا ببینم چکار باید کرد. دو به شک بودم. ولی چاره ای هم نداشتم. تا اینجا اومده بودم ، دیگه باید تا تهش میرفتم. شروع کردم همونهایی که برای شیخ گفته بودم را مفصل تر برای ننه فضل الله تعریف کردن.نون و سرشیری برام آورد که حین تعریف خوردم و بعد هم دنبالش راه افتادم. من میگفتم و اونم به کاراش میرسید. رفتیم تو مطبخ. دم پختک بارگذاشت و بعد هم لباس نو برام پیچید تو بقچه. وسط کار فضل الله و معصومه از خواب بیدار شدن. پسره پنج سالش بود و دختره حدود سه سال. تا منو دیدن ترسیدن و اول زدن زیر گریه، بعد که ننه شون گفت این خاله مریمه و چند روزی مهمون ماست آروم شدن.داشتم براش سورچی را تعریف می کردم که چادرش را از رو بند رخت برداشت انداخت سرش، بقچه حمومو زد زیر بغلش و گفت بریم تو راه بقیه اش رو بگو. دست فضل الله و معصومه را هم گرفت و زدیم بیرون. سر راه بچه ها را سپرد سه تا خونه اون طرف تر.گفت اسمش خاله ستاره است بچه ها دوستش دارند . پیره و تنها. اجاقش کور بوده. ولی همیشه تو جیبش نخودچی کشمش داره و شادونه. بچه ها میمیرن براش.تا گفت اجاقش کوره ناخواسته لرزیدم. ندید. تا رفتیم حموم و برگشتیم کل راه رو براش تعریف کردم. اونم وسط حرفم یه چیزایی گفت. مثل اینکه اون دو تا را شیر به شیر زاییده و این سومی را گمون میکنه پسره. منم گفتم سه تا زائیدم. اما دوتاشون عمرشون به دنیا نبودو زدم زیر گریه که دلداریم داد و گفت: به خاطر همون دوتایی که مردن جات تو بهشته خاتون. اینا را میگفت و منم بیشتر گریه میکردم. وقتی برگشتیم دیگه شب شده بود. وسط راه یه بارون سمجی شروع کرد به باریدن. ریزبود و پشت دار. نم بارون به دیوارها خورده بود و بوی کاهگل تو کوچه های خلوت آدمو سرمست میکرد. بعد مدتها سبک شدم. خونه که رسیدیم شیخ برگشته بود. چراغ زنبوری روشن کرده بود و توی اتاق گذاشته بود پشت پنجره. بچه ها هم بودند که از سرو کولش بالا میرفتن. نور چراغ کمی از حیاط را روشن کرده بود و توی بارون که می افتاد، حاشور میزد توی سیاهی.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد..