قسمت 20

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت بیستم)
join 👉 @niniperarin 📚
از امامزاده زدیم بیرون شیخ تند راه میرفت و من با پای برهنه و حال نزاری که داشتم هر چی هم تند گز میکردم باز چند متری ازش عقب تر بودم. جای خلوت دو سه مرتبه صداش کردم، برنگشت، فقط محکم گفت: دنبالم بیا. چاره ای نداشتم. بدتر این که نمیشد. بالای سیاهی که رنگی نیست.تهش از چاله می افتادم تو چاه. دل رو دادم به صاحبش و گفتم:فال بد نزن. هرچه پیش آید خوش آید. همش توی این فکرا بودم. نفهمیدم چقدر رفتیم. پا جای پای شیخ میگذاشتم و میرفتم. فقط یه جا که بوی نون تازه می اومد پام سست شد و فهمیدم که ضعف کردم. ولی شیخ که جلوتر پیچیدتوی کوچه و ندیدمش از ترس اینکه گمش کنم سریعتر رفتم. توی کوچه باریک قدمهاش آهسته تر شد. دم دری ایستادو چند بار کوبه در را کوبید و بعد در را هل داد که باز شد. نگاهی به من انداخت و با سر اشاره کرد. یعنی بیا و خودش رفت تو. صدای یاالله یا الله اش را میشنیدم. سر و ته کوچه را پاییدم کسی نبود. رفتم تو،در را بستم و تکیه دادم به در. دالون درازی بود که میرسید به حیاط. شیخ انتهای دالون دو پله پایین رفت و ایستاد تو حیاط.از اونجا که بودم حوض وسط حیاط پیدا بود و درخت اناری کنار حوض توی باغچه که تازه انارهاش داشت رنگ مینداخت. شیخ بلند صدا کرد: ننه فضل الله بیا مهمون داریم. صدای بازو بسته شدن دری آمد و بعد صدای زنی را شنیدم. سلام حاج آقا زود اومدین. چی شده اینقدر سراسیمه. میموندین هر روز بعد جماعت مغرب و عشا می اومدین. شیخ رفت جلو. دیگه نمی دیدمش. صداشو میشنیدم: کارواجبی پیش اومد مجبور شدم بیام. ننه فضل الله گفت: خیره حاجی چی شده؟ دیگه صداشوونو نشنیدم. گهگاه صدای پچ پچی می اومد که نامفهوم بود. همون جا به در تکیه دادم و جلو نرفتم. چند تا خمره ترشی که درش رو خمیر گرقته بودند، توی طاقچه های دالون، رگاز چیده شده بود. قدیم که حوصله ام بیشتر بود خودمم می انداختم. ترشی هام زبون زد بود. قبل اونکه او خدیجه گور به گور شده وارد زندگیم بشه علی هر جا که می نشست میگفت: ترشی های مریم خانومو که بخوری دیگه هیچی نمیخوری. خیر سرش یعنی تعریف میکرد. از صدای ننه فضل الله به خودم اومدم. خوش اومدی خواهر. شیخ و ننه فضل الله تو قاب دالون کنار هم ایستاده بودن. چارقد سفیدی سرش بودو خنده ملیحی که به لب داشت چهره اش را معصوم کرده بود. اما خدا میدانست زیر این جلد معصوم چی داشت. یه پیرهن سه دکمه سفید با گل بته های سرمه ای پوشیده بود، قواره تنش. شکمش رو که دیدم داغ دلم تازه شد. بالا اومده بود و پیدا بود که چهار پنج ماهه آبستنه. گفت: غریبی نکن خواهر بفرما تو. سلام کردم و رفتم جلو گفتم: خدا به حق پنج تن غریب ات نکنه. ایشالا خیر بچه ات رو ببینی. خدا به حاج آقا عمر بده و سایه اش همیشه بالا سر بچه ات باشه.گفت: انشالله خواهر..این سومیه. اولیه فضل الله است، دومی معصومه. دست بوسه. خوابن تو اون اتاق دمیه. گفتم منم یکی دارم خواهر. اسمش حسینه. اینو گفتم و شروع کردم تو دلم به خدیجه ناله و نفرین کردن. رفتیم تو حیاط یه تخت چوبی کنج حیاط بود و یه قالی ذرع و نیم روش. ننه فضل الله تعارف کرد. نشستم. شیخ گفت قربونت دستت یه چایی بریز بیار با خرما برای..گفتم: اسمم مریم خاتونه حاجی. ننه فضل الله گفت چشم و رفت. پیدا بود مطیعه. پاشو که گذاشت تو اتاق شیخ گفت همین جا باشین برمیگردم. تو راسته ی تخت، چند متر اون ورتر چند تا پله میخورد که میرفت تو زیر زمین. شیخ پله ها را دوتا یکی کرد و دیگه ندیدمش. صدای تلق تولوقی از پشت سرم اومد. نگاه کردم. مشبک های زیر زمین درست پشت سرم بود. پاییدم که ننه فضل الله نیاد. چشممو چسبوندم به سوراخ مشبک،حاجی را دیدم که چند تا خرت و پرت رو جابجا کرد. صندوق بزرگی از زیرشون زد بیرون. قفل صندوقو چرخوندو درشو باز کرد. بقچه که زیر عباش پنهان بود رو در آورد و هل داد تو صندوقچه . بعدم درشو بست و کلیدو تو قفل چرخوند. از بسته بودنش که مطمئن شد از خامه ی قالی که اونجا بود کرکی کندو از سوراخ کلید رد کردو انداخت به گردنش. بعدم زیر پیرهنش قایمش کرد. به خودم گفتم حاجی تو هم از خودمونی انگاری. یقه اش را بست و سراسیمه از تو زیر زمین زد بیرون. بالا که رسید ننه فضل الله با سینی چای از تو اتاق اومد بیرون. شیخ حالت عادی به خودش گرفت و گفت: ننه فضل الله من باید برم به جماعت مسجد برسم. یادت نره چی گفتم. تا برگردم تمومش کن. این را گفت و رفت. از حرف شیخ هول به دلم افتاد. ننه فضل الله با یه حالی نشست و گفت ….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد..