قسمت 19

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت نوزدهم)
join 👉 @niniperarin 📚
لنگان راه افتادم سمت امام زاده . دو سه تا پیچ که رد کردم رسیدم توی بازار. بازار شلوغ بود و بوی عطر و ادویه و شیرینی با بوی تند عرق مردم قاطی میشد و زیر دلم میزد. زنی در گوشه ای چادرشو به دندون گرفته بود و بچه اشو رو به دیوار سرپا کرده بود و پیش پیش پیش میکرد. گفتم خواهر میخوام برم امامزاده. همون طور که چادر لای دندوناش بود آدرس داد. بازار را رفتم تا ته و پیچیدم به چپ که گنبدو بارگاهو دیدم. میگن تا نظر اول گنبدو ببینی هر حاجتی داشته باشی برآورده میشه. دلمو دادم بهشو با خلوص نیت گفتم یا امامزاده..اسمشو نمیدونستم. اشک تو چشام حلقه زدو بلند بلند شروع کردم به دعا کردن: به همین بارگاه مبارکت قسمت میدم، به دست بریده جدت ابوالفضل قسمت میدم ، خودت کمکم کن. پیرمردی که عرقچین سبزی به سر داشت و روی جلش بساط خنزر پنزری کرده بود گفت کفر نگو زن. مگر ابوالفضل بچه داشت که جد امام زاده باشه.نسبش مثل من به موسی ابن جعفر میرسه. گفتم سید جدت نگهدارت باشه در راه مونده ام . اومدم امام زاده دعا کنم بلکه گره ای از کارم وا بشه. عازم کربلا بودم که …پرید وسط حرفم. روضه برام نخون. من از صبح بساط کردم هنوز یه عباسی هم دخل نکردم.بقیه حرفشو نشنیدم … نگاهمو دوختم به گنبد و راه افتادم. با خودم هی کلنجار رفتم. چاره ای نبود. باید پول برگشتو جور میکردم. گدایی بهتر از ذلیل مردن بود توی غربت.دم ورودی سلامی دادم و وارد شدم. گفتم یا امام زاده نذر میکنم هر چقدر پول در آوردم نصفشو ..نه ..ثلثشو بندازم تو ضریح.اصلا بعدا که مشرف شدم کربلا نصفشو میندازم تو ضریح جدت آقا سید الشهدا. اصلا نه..همشو میندازم. الانم تا پولی کاسبی نکنم وارد نمیشم. وقتی اذن دخول میخوام که نذرمو بتونم ادا کنم.رفتم درست روبروی باب القبله که شلوغ تر بود نشستم. چندتایی رد شدند ولی انگار نه انگار…نگاهی به امام زاده کردم.گفتم خودت نمیخوای که نذرم ادا بشه. هر چی کمتر کاسبی کنم کمترم میتونم بندازم تو ضریح.بعد چارقدمو کشیدم روی صورتم و آروم شروع کردم به روضه خوندن. هر چی که از روضه و ختم و عزاداری ها که رفته بودم یادم میومد میخوندم. کم کم رفتم تو حال خودمو صدام شد ضجه. ضجه میزدم و میخوندم. چند تایی رد شدن و دو سه تاشون سکه ای به سمتم انداختن. سرمو بلند نکردم و همون طوری ادامه دادم. کمی که گذشت زیر چشی پاهای جمعیتو دیدم که دورم حلقه زدن.صدای هق هقشونو شنیدم. برای همین سوز و ناله ام را بیشتر کردم. یکی وسط جمعیت گفت هی ننه..اگه بلد نیستی برو یاد بگیر بعد بیا خودتو خسته کن.دیدم چندتا جون شیر خام خورده ایستادن و هر و کر میخندن. یکی دو نفر از روی ترحم سکه ای انداختن و رفتند. دعاشون کردم. یهو یه پیرمرد غوزی که چوبشو محکم به زمین میکوبید و راه میرفت جمعیتو کنار زدو جلو اومد. بعد سرشون داد زد …توی امام زاده نیشتو شل نکن بوزینه. مکروهه میفهمی؟…یالله یالله خلوت کن.غرو لند کردند و رفتند. غوزی اومد جلو.گفت: با اجازه کی اینجا بساط کردی؟ پرسیدی و نشستی؟ گفتم: اجازه از کی.برای چی؟ جلوتر اومد و نشست پولایی که پخش زمین بود را برداشت و گفت: دکی ضعیفه را باش..همه گداهای دور حرم میدونن باب القبله قرق آسد یعقوبه. یعنی من.گفتم مگه امام زاده ارث پدرته؟براق نگاه کرد و گفت مادر نزائیده..کسی اینجا کاسبی کنه،خودم قلمش میکنم. بزنم این دستتم لنگه اون یکی آویزون گردنت کنم؟ اینو گفت و چوبشو برد بالا. مثل گربه کتک خورده خوف کردم.چشمو بستم و چمبره زدم رو زمین. که باز صداش رو شنیدم:غلط کردم ببخشید…نمیخواستم بزنم. چشممو واکردم دیدم چوبدستش همونطور تو هوا مونده و دستی چوبو محکم گرفته. غوزی داشت التماس میکرد: داشتم میترسوندمش..نمیخواستم بزنم. بهمین امام زاده قسم حاج آقا…یه روحانی با قد بلند و چهره نورانی چوبشو محکم گرفته بود.گفتم:یا امام زاده مستجاب الدعوه ای.پسرتو برام فرستادی..شیخ گفت: لااقل حرمت امام زاده را نگه دار پیرمرد.گدایی میکنی بس نیس؟حالا دست روی زائر بلند میکنی؟غوزی به غلط کردم افتادو تا حاجی چوبش را رها کرد مثل سگ پاسوخته در رفت.شیخ جلو اومدو گفت ندیده بودمت تا حالا .چرا اینجوری نزار نشستی اینجا. قصه امو براش تعریف کردم.از خدیجه و بچه هاش چیزی نگفتم.فقط گفتم زائر کربلا بودم که تو راه غارتم کردند. الانم نشستم اینجا نذرمو به امام زاده ادا کنم. مکث کردیه نگاه عجیبی بهم انداخت و پاشد. گفت همینجا بشین من میرم داخل زیارت.چندتا خورده کاری هم دارم انجام میدم برمیگردم.یه ساعت دیگه همینجا. اینا را گفت و رفت. اما خواهر چه دردسرت بدم ..رفت و به ساعت نکشید که با عجله برگشت. یه چیزی زیر عباش مخفی کرده بود. بی اینکه بایستد گفت پاشو سریع دنبالم بیا و با عجله به راهش ادامه داد.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد..