🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هجدهم)
join 👉 @niniperarin 📚
شناختمش …سورچی بود. پا شدم و دویدم طرفش . با پول دزدی کالسکه نو خریده بود و دوتا اسبش را کرده بود چهارتا و در بین جمعیتی که در رفت و آمد بودند بوق کالسکه اش را به صدا می انداخت و یورتمه میرفت. جمعیت هم براش کوچه میدادند که رد بشه. همون طور که به طرفش میدویم فریاد زدم: این دزدو بگیرید…بگیریدش ولد الچموش قاتلو. الهی خدا به زمین گرمت بزنه بی پدر…اختیارم دست خودم نبود. میدویدم و فحش میدادم و مردم هم که انگار دیوانه دیده اند برو بر نگاه میکردند و مواظب بودند که تنه شان به تنم نخوره. سورچی صدام را که شنید رو برگردوند. تا منو دید، شناخت. اسبهاش را هی کرد و فریاد کشید: ایها الناس جونتان پای خودتون. این عجوزه ی دیوانه رو میشناسم. جذام داره. بعد هم چهارنعل تاخت. میدونی خواهر…لباس ژنده از خوره هم بدتره. مردم عقلشون به چشمشونه. ولوله ای تو جمعیت افتادو هر کس به سمتی دوید. تا بگم که دروغ میگه با چوب و سنگ به جونم افتادند و مجال ندادند. میموندم به ساعت نمیکشید که نعشم رو هم سوزونده بودند. جونم را برداشتم و قدرت نداشته ام رو انداختم تو دوپامو از مهلکه گریختم. الهی خیر نبینه. با هر وزاریاتی بود خودمو از اونجا خلاص کردم و زدم توی کوچه پس کوچه ها. موقع فرار یه حروم لقمه ای که ندیدمش با چوب قایم کوبید به بازوی چپم. فقط چوبش رو دیدم. مثل مال خارکن زنجیر سرش بود. جای خلوتی گیر آوردمو نواری از کنار چارقدم پاره کردمو دستم را بستم و آویزون انداختمش به گردنم. همه تنم درد میکرد. دستم بیشتر. چه بی رحمند ایم مردم خواهر. گفتم حتما دارم تقاص خون خدیجه و طفلانش را میدم. ولی نه… فرق داشت. بچه چند روزه که چیزی از سرد و گرم روزگار نچشیده. وقتی تلف شد و رفت اون دنیا، فکر میکنه مستقیم از شکم ننه اش زاییده شده توی بزرخ. خدیجه هم که الان کنار اونهاست. علی خدا بیامرز هم همینطور. جمعشون جمعه.. دور نیستند که طاقتشون طاق بشه. فکر کردم نکنه من که نیستم کسی چیزی به حسین گفته و ناله و نفرین اون پشت سرم افتاده ..چه پشت پایی برام پختند. اسم حسین که اومد باز یاد غربت خودم و سید الشهدا افتادم. دلم میخواست سیر گریه کنم. گربه سیاهی روی سکوی جلوی خونه ای لم داده بود. پیشتش کردم ! نرفت. با پا لگدی بهش زدم مری زدو در رفت. نشستم روی سکو و شروع کردم به خوندن روضه شام غریبان و های های گریه کردم. کوچه خلوت بود. از بین اشکها گربه سیاهی که تارش کردم را تار دیدم که رفته بود لم داده بود روی دیوار روبرو و گوش تیز کرده بود و روضه ام را میشنید. گرم روضه بودم که در چوبی خونه روبرو عژی کردو باز شد. زن خوش برو رویی اومدو یک نصف نون و دو ریال پول بهم دادو گفت: ننه چرا توی خلوت نشستی گدایی میکنی؟ اینجا که کسی نیست؟ پاشو برو دم امامزاده ….هم رزقش بیشتره ، هم ثوابش. گفتم ننه خیر ببینی من اینجا غریبم در راه مانده ام. زائر بودم که …پرید وسط حرفمو گفت: میدونم ننه. دوتا کوچه بالاتر امام زاده اس. اونجا گدایی کنی ثوابش بیشتره. این را گفت ..رفت تو و درو به هم زد. از صدای در، گربه پرید پایینو در رفت. دو ریالی را بستم پر چارقدم و نان را سق زدم و لنگان راه افتادم سمت امام زاده …
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد..