قسمت 16

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت شانزدهم)
join 👉 @niniperarin 📚
پا برهنه داشتم میرفتم سمت حوض که یکدفعه آباجی خانوم میان تاریکی ها پیداش شد. مثل روح سرگردان بود. با همان چادر سیاهش. اومده بود برای نماز صبح دست نماز بگیره. کار هر شبش بود. من یاد تسبیح افتادم و به طعنه گفتم دنبال تسبیحت میگردی؟ پاره اش کردم. خوب کردم که پاره اش کردم. منتظر بودم که از کوره در برود. خودم را برای گیس و گیس کشی با آباجی خانوم آماده کردم. ولی حرفی نزد. مات نگاهم کرد. حتی اخم هم نکرد. آفتابه مسی که دستش بود را توی حوض فرو کرد. صدای قلپ قلپ آمدو وچندتا حباب روی آب نشست. آفتابه ی نیمه پر را، کشید و رفت به سمت سرداب ته حیاط. دنج بود و از داخل اتاق ها دید نداشت. داشت به خیال خودش محرم و نامحرم میکرد. چادرش را به کمر بست و آستین هاش را بالا زد. شروع کرد به وضو گرفتن. اصلا انگار مرا نمیدید. سگ محلی میکرد. بیشتر حرصم در اومد. کنارش که رسیدم ایستاد تا مسح بکشد. با صدای آهسته طوری که نه عباس و نه بقیه اهل خانه بیدار نشوند شروع کردم به نفرین و ناله. آباجی مثل همیشه زیر لب پس پس میکرد. نمیفهمیدم که ذکر میگه یا داره منو آباد میکنه. بیشتر حرصی شدم، گفتم:”هان؟ به کمرت بزنه. جزو آداب نافله شب دید زدن حجله عروس و داماد هم هست؟ نگو تو نبودی که سایه ات را دیدم که افتاد روی چین پرده”.
ندیده بودم؛خواستم خودش اعتراف کنه که نکرد.استغفراللهی گفت و نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت. همه تنم حرص شده بودو قلبم از سنگ. گفتم بوف لب بوم خونه شدی. بخت بسته بخت برگشته! گفتم که صداش دربیاد. اما صم بکم. لحظه ای محکم نگاهش را دوخت توی چشمهام. تا آن شب اینطور آروم ندیده بودمش. پوزخندی زدو راه افتاد. هنوز دو قدم نرفته بود که همونطور آهسته طوری که بشنود گفتم لک ننگ رو من میگذاری. برگرد. خوبه همه میدونن شبا به بهونه روضه و پای ممبر کجا میری. میگفتم که صداش را در بیاورم. باز گفتم باید همین جا سنگمون را وا بکنیم. چادرش گرفتم و با همه زورم کشیدمش سمت خودم. که یکدفعه پاش به آفتابه مسی گیر کرد و افتاد. توی تاریکی ندیدمش. از صدای شلپی که آمد تازه به خود اومدم. پریدم دم سرداب. تاریک بود و آب سرداب یک متری پایین تر از لبه. صدای شلپ شلوپ دست و پا زدن آباجی توی سرداب میپیچد و من از ترس غالب تهی کرده بودم. دستش را میدیدم که از ظلمات بیرون آمد و به سمت من دراز شد.میشد بگیرمش مریم خانوم… میشد..اما دستم لرزید. دلم سنگ شده بود مریم خانوم! سنگ!هر چی شده بود مثل برق از جلوی چشمم رد شد.صدای عباس توی گوشم زنگ میزد” آباجی” آباجی”.یهو صدای ننه صدیق از توی اتاق آمد. آقام را صدا میکرد: مرد پاشو ببین صدای چی بود. نگاهی به داخل سرداب انداختم.صدای قلپ قلپ آب مثل وقتی که آفتابه پر میشد توی سرداب میپیچید.حتمی روی آب هم حباب بسته بود. دست آباجی همینطور کشیده بود و توی آب که فرو میرفت انگار کوتاهتر میشد.نفهمیدم چطور خودم را به اتاق رساندم. گفتم الان است که عباس از صدای قلبم بیدار شود. از صدای شلپ شلپ و حرفهای ننه صدیق و آقام که دیگه بلند بلند حرف میزدند اهل خانه هم بیدار شدند. اول به خیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و پا برهنه چراغ را روشن کرده بودند، همه جا را گشتند. وقتی که برگشتند بروند بخوابند، ننه حسن دید کفش دم پایی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده. چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم اومده بود روی آب، موهای بافته سیاهش مثل مار به دور گردنش پیچیده شده بود،رخت زنگاریش به تنش چسبیده بود. صورتش ..صورتش یک حالت با شکوه و نورانی داشت مریم خانوم …مثل این بود که آباجی رفته بود به یک جایی که نه زشتی و نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و نه گریه، در آنجا نبود. آباجی حتمی رفته بود به بهشت. عروسیم شد عزا و عذاب. ننه جون خدا بیامرز میگفت هیچ عروسی تا چهل روز بدبخت نیس. آقام چهلم نکشیده عمرش را داد به شما. داغ اولاد دیده بود مریم خانوم. اما عباس سورچی را بعد شب عروسی من ندیدم که ندیدم. رفت.بی دست خطی، نامه ای،خداحافظی ای…فقط یه بچه از خودش به جا گذاشت که ننه صدیق تا روزی که زنده بود نفرین و ناله حواله آقاش میکرد. عمر ننه صدیق هم مثل آفتاب غروب کرد و من یکه و تنها شدم. هفت ماهه عروس بی شوهر بودم و هفت ماهه زاییدم. چه حرفها که بالام در نیاوردند!بچه که جان گرفت آسید مرتضی خبر آورد که یکی گیلان عباس را دیده. یکی میگفت سر به بیابان گذاشته. من راهی شدم که بروم و عباس را پیدا کنم. حقلم به هم چسبید از بس حرف زدم. حالا تو از کاروان زیارت کربلات بگو تا من گلویی تازه کنم .سورچی با تو چه کرد خواهر .گفتم: امان از دل پر درد..در ظلمات شب من موندم و سورچی و دو مُرده. که ناگهان سورچی طرف من آمد و…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد..