🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانزدهم)
join 👉 @niniperarin 📚
خدا از سر تقصیراتمان بگذره مریم خانم. ننه صدیق رفته بود در اتاق. آباجی خانوم را دیده بود که رفته و روی رختخوابهایی که کنار دیوار گذاشته بودند نشسته. بی اینکه چادر سیاهش را باز بکنه، دست ها را زیر چونه زده بوده و خیره مونده بوده به زمین؛ به گل بته های قالی و خودش را با شمردن گلهای قالی مشغول کرده بوده. ننه میگفت هر کس می اومد و می رفت آباجی خانوم نمی دید یا سرش را بلند نمی کرد که ببینه کیه. ننه صدیق رفته بود توی اطاق و گفته بود: چرا شام نمی خوری؟ چرا گوشت تلخی می کنی هان، چرا اینجا نشستی؟ چادر سیاهت را باز کن، چرا بدشگونی میکنی؟ بیا روی خواهرت را ببوس، بیا از پشت شیشه تماشا کن عروس و دامادو ببین مثل قرص ماه، مگه تو حسرت نداری؟ بیا آخه تو هم یه چیزی بگو آخه همه می پرسن خواهرش کجاست سر عُمَر؟ من نمیدونم که چه جوابی بدم. اما آباجی خانوم فقط سرشو بلند کرده بود و گفته بود: من شام خوردم . ای داد.. مریم خانوم دریغ که هیچکس آفتاب فردا رو ندیده.
من نگاهی به رنگ و روی شاباجی خانوم انداختم هر چه پیشتر میرفت چشمهایش دریده تر میشد. پک محمکی به قلیون زدم. به سرفه افتادم . شاباجی خانوم داد زد: ننه، یکی یه سر خاکستر بیاره برای این قلیون. بعد رو کرد به من و ادامه داد: بد یا خوب هر چی بود شب که شد من و عباس را دست به دست دادند و فرستادند تو حجله. چند تا از این لچک بسرها خواستند پشت درحجله بخواند که عباس غضب کرد. من موندم و عباس. نمیدونم همه خواب بودند یا نه. ولی مطمئن بودم که آباجی خانوم بیداره و داره از پشت پرده زاغ سیاهمون را چوب میزنه. سن و سالی هم که نداشتم خواهر. چیزی نمیدونستم. از همه جا بی خبر خودم را توی حجله میدیم، بغل عباس. عباس خندید از همون خنده ها که شب خواستگاری به لبش می اومد و میرفت. گفتم من برم یه سر پیش ننه صدیقم؟ گفت امشب شب رفتن نیست. نصف شب شده بود، حتمی همه به یاد شب عروسی خودشون خوابیده بودند و خواب های خوش می دیدند. شب از نیمه گذشته بود که عباس داماد شد. قبل اینکه سرش را روی متکا بگذاره که ای کاش بحق دو دست بریده ابوالفضل دیگه سرش را بلند نمیکرد بین خواب و بیداری گفت ” “آباج. …شاباجی خانوم” “آفتاب نزده من را صدا بزن تا طهارت بگیرم. خودت هم نمازت رو بخون. گفتم من ” شاباجی خانوم نماز اول وقتش ترک شدنی نیست” .پیش خودم گفتم حتی توی حجله هم این آباجی ورپریده دست از سرم برنمیداره. خودش که نیست، چرا باید عباس اسم آباجی را به زبون بیاره. این فکر مثل خوره به سرم افتادو ول کن نبود. بعد از اون ادا و اطوارها که دیده بودم آباجی خانوم به خود میگرفت در آوردم صلوات پشت هم فرستادم. این را گفتم ولی به خودم بی صدا فحش میدادم که ورپریده تو را چه به نماز. تا بود آباجی خانوم صبح خروس خون آدم را زابرا میکرد که دو رکعت نماز هم به کمرت بزنی بد نیس و آفتاب آمده تا لب چینه . خلاصه شدم گربه ی عابد و مسلمان.. . تسبیح را از توی جانماز درآوردم. تسبیح آباجی خانوم بود. همان تسبیح سیاهی که از بس دست گردون کرده و باهاش صلوات فرستاده بود بور شده بود و به زردی میزد. تسبیح را توی دستم گرفتم. صلوات اول را نفرستاده رشته ی تسبیح از هم گسست و دانه هاش مثل دل من هری ریخت و پخش زمین شد. یک لحظه هول ورم داشت که الان آباجی خانوم از در می آید تو. فکر میکردم هنوز داره از پشت در منو می پاد. این تسبیح به جونش بسته بود. اگر میدید خون میکرد. حتما خودش تسبیح را تو جانماز گذاشته که مدام جلوی چشمم باشه و به قول خودش وجدانم را بیدار کنه. خوب شد که پاره شد. اصلا صبح میگم خودم پاره اش کردم که داغش را به دل آباجی بگذارم. تا همه خواب بودند باید میرفتم و طهارت میگرفتم. عباس شرط کرده بود از اول که زن با خدا میخوام. موقع اذان همه بیدار میشدند و من خجالت میکشیدم. لچک به سر انداختم و پاورچین پاورچین از اتاق اومدم بیرون. در اتاق را نیمه باز کردم و اول سرک کشیدم که آباجی اونجا نباشه. نبود. به زحمت از لای در خزیدم توی ایوان. نمیخواستم اهل خونه را بیدار کنم. در اتاق را چفت نکردم که ناله نکنه. دمپایی هم نپوشیدم. صدا میداد.پا برهنه داشتم میرفتم سمت حوض که یکدفعه آباجی خانوم…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد..