قسمت 13

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیزدهم)
join 👉 @niniperarin 📚
معطل نکردم. سینی را برداشتم و به دو رفتم توی پستو که آباجی خانوم منو به باد فحش گرفت و گفت من که میدونم دردت چیه؟ بعد هم سینی چای را با لج از دستم کشید و با پاش دولنگه در که از پستو به پنج دری وا میشد را هل داد و رفت توی مجلس چادرش را با دندان گرفته بود و چهره اش نیمه پیدا بود. چایی را تعارف عباس سورچی کرد. اون هم نگاهی به چهره نصفه و نیمه ی آباجی انداخته بود و چهره اش رفته بود درهم. همه اینها را ننه صدیق بعدا برایم تعریف کرد. قند را گذاشته بود گوشه لپش و چایی را هورت کشیده بود و بعد که آباجی خانوم نشسته بود گفته بود خود عروس خانوم چایی را کی میاره؟ ننه صدیق یخ کرده بود. مِن مِن کرده بود و گفته بود ما دو تا دختر داریم. از این باغ هر گلی بچینید باز هم گله… دختر پُله و مردم رهگذر… عباس هم با خنده گفته بود بله ولی گل داریم تا گل. محمدی داریم و شاپسند هم داریم. خلق ما شاپسنده هرچند بوی محمدی را هم دوست داریم. اسم محمدی که اومده بود آباجی خانوم زیر لب چیزی گفته بود که صدای سوت سینش اومده بود. ننه ام میگفت صلوات فرستاده بوده زیر لب. حالا خدا میدونه که چی گفته بود واقعا. بعد هم تو روش را سفت تر گرفته بود و همان طور که ننه صدیقم امر کرده بود، البته بعد از نیشگونی که ننه زیر جلکی به پاش گرفته بود لال شده بود. آقام هم گفته بود این آباجی خانوم دختر با خدا و اهل روضه منه شما هم که خودت زائر میبری به کربلا و اهل خدایی. دخترم خیلی با خداست. اغلب همسایه ها میان و از او سهویات خودشون را میپرسند. باز عباس گفته بود: پیداست…آقاشون که شما باشید همه ی اهل خانه مومن میشوند. تره به تخمش میبره و ابوعلی به بابا. من برای دختر دومتون اومدم! ننه صدیق که دیده بود عباس مال و منال دارد و از شوهر کردن آباجی خانوم سالها بود که نا امید شده بود وسط حرف آقام پریده بود و گفته بود الان صداش میکنم. اومد منو صدا کرد و گفت بیا که انگار دوماد تو را پسندیده. چادر گلدار آباجی را سر کن و بدو بیا. آمدی بشین نه خنده نه حرف. لال و کر. داخل پنج دری که شدم آقام لام تا کام حرف نمیزد. زبونش بسته شده بود. داماد من را دید. ننه صدیق گفت این دختر دومم هم کمالات کم نداره. بعد قدری حرف زدند و بعد هم رفت. تمام شب کسی حرف نزد. آباجی خانوم بی صدا تمام شب زیر پتو گریه کرد. مادرم فقط یک جمله گفت. گفت دوماد کاری بود. از سرشونه اش خاک بلند میشد…مرد کاره. از فرداش آباجی خانوم که فهمیده بود این عباس براش شوهر بشو نیس شروع کرد به ناله و نفرین. حسادت ته دلش لبریز بود. ننه صدیق راه میرفت و از عروسی من و عباس میگفت. ننه رو کرد و به آباجی خانوم گفت: این فردای شب عروسی هم که تو را میدید پس فرداش بی برو برگرد زن میگرفت. آباجی خانوم گفت: خوبه، خوبه، سر عُمَر داغ به دل یخ می گذاره! با آن داماد چش چرونی که پیدا کردی! چوب به سر سگ بزنند لنگه عباس توی این شهر ریخته چه سر کوفتی بمن می زنه، خوبه همه می دونند بی کس و کاره.چش دوختین به مالش! بعد اومد به طرف من و دستشو گذاشت رو شکم من و گفت: نگذار بگم که شاباجی دو ماهه آبستنه، من دیدم که شکمش بالا اومده اما به روی خودم نیاوردم. شاباجی خواهر من نیست. ننه صدیق از جا در رفت: دختره بی شرم، برو گم بشو، میخوای لک روی دخترم بگذاری؟ می دونم اینها از دلسوزه اس. تو بمیری که با این ریخت و هیکل کسی تو را نمی گیره. سکه یه پولمون کردی. حالا خدا را قربونش برم تو قرآن خودش نوشته که دروغگو کذابه! هان؟ خدا رحم کرده که تو خوشگل نیستی و گر نه بیشتر می شد بالای تو حرف در آورد. برو، برو، همه این نماز و روزه هایت به لعنت شیطون نمی ارزه، مردم گول زنی بوده! از این حرفها چند روزه بین ننه صدیق و آباجی خانوم رد و بدل شد. من خوشحال بودم که بختم وا شده و گوشم بدهکار این حرفا نبود. از اون گذشته پیش خودم گفتم کسی که آباجی خانوم را نمیگرفت. خوب قسمت من بود. آقام فقط چپق دود میکرد و نگاه میکرد. تا اینکه شب عقد شد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد..