قسمت 11

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت یازدهم)
join 👉 @niniperarin 📚
شاباجی خانم شروع کرد به گفتن زندگیش برای مریم خانم و حرف مریم نصفه ماند. شروع کردو از زندگی خودش گفت. شاباجی گفت: بله ..آباجی خانوم خواهرم من اصلا قید شوهر کردن رو زده بود یعنی شوهر هم براش پیدا نشده بود. تا اینکه یه روز بعد از نود و بوقی خواستگار در خونه را زد. مش رمضون، شاگرد نجار، بود. آبجی خانوم را که ندیده بودند. مادر مش رمضون با زن آمراد اومده بودند. من از پستو صدای مادر مش رمضان را میشنیدم . همین که آباجی خانوم را دید لب گزه ای رفتو به زن آمراد گفت وای بلا به دور. عروس اینه!! ننشسته پا شدند. معلوم بود که نمیپسندند. هر چند خود مش رمضون هم تحفه ای نبود. آبله رو بود و طاس. تا دو سه ماه آبجی خانم هر جا مینشست میگفت: شوهر برام پیدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرق خور و پاپتی اند. برای لای جرز خوبند! من هیچ وقت شوور نمیکنم.
اما ‏ظاهرا از این حرفا رو می زد، پیدا بود که ته دلش مش رمضون را میخواست و خیلی مایل بود که شوهر بکنه. اما چون از پنج سالگی تو گوشش خوانده بودند که زشته و کسی اونو نمیگیره، خودش را از خوشی های این دنیا بی بهره می دونست.نماز میخوند و دعا میکرد. تسبیح از دستش نمی افتاد. یک تسبیح دراز که رنگ سیاه آن از بسکه گردونده بودند زرد شده بود دستش می گرفت و صلوات می فرستاد. فکر اخر و عاقبت و اون دنیا را میکرد. از اذان صبح، بانگ خروس، نسیم سحر، زمزمه نماز میکرد. به من میگفت بد نیست دو رکعت نماز به کمر بزنی. آرزوی سفر به کربلا میکرد که خدا بیامرز قسمتش نشد یعنی اجل امونش نداد.
اینجای حرفش که رسید شاباجی خانم پکی به قلیان زد و به من گفت دیگه نفس ندارم مریم خانم! دوتا پک به این قلیان بزن از آتیش نیافته. گفتم بگو. سر قلیان را گرفتمو گفتم خوب ….بالاخره شوهر کرد یا پشت بخت ماند؟ …شاباجی خانم ادامه داد: قدم مش رمضون سبک بود. به سه ماه نکشید که باز کلون درو زدند و اومدند خواستگاری آباجی خانوم. از قرار خواستگار سورچی بود!
گفتم: الهی خیر نبیند هر چی سورچی هست! مرده شور ترکیب اش را ببرن، داغش به دلم بمونه. که یه سورچی من را به این حال و روز انداخت.
شاباجی خانم ادامه داد: سورچی بلند قامت و چهار شونه بود! کارش بردن زوار بود. اومده بود خواستگاری آباجی خانومم و ای کاش پایش قلم شده بود و نیومده بود. با چشمهای انگوری. برای خواستگاری هم که اومده بود طفیلی با خودش نیاورده بود. یعنی نداشت که بیاره. میگفت که مادرش سر زا رفته و پدرش هم دق کرده بود و عمر پری به شما داده بود. اما پول و پله داشت. کالسکه ای و چند استر از خودش. دفتر و دستک. شانس به آباجی خانم رو کرده بود. شوربختی من و آباجی خانوم از همینجا شروع شد.از شب خواستگاری…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد.