قسمت 10

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دهم)
join 👉 @niniperarin 📚
سوار درشکه شدیم و کم کم نیمه های راه سورچی میتاخت. دو نفر دیگه همراه ما بودند. از سر و ریختشون پیدا بود که بهره کافی از مال دنیا بردند و کم و کاستی ندارند. اما امان از روز بد….میون راه کالسکه چاپاری شکست، اون دو نفر مُردند. در اون ظلمات شب من موندم و سورچی و دو مُرده. که ناگهان سورچی طرف من اومد. کاش پام شکسته بود و عزم سفر نمیکردم…. کاش دستم شکسته بود خون نمیکردم….به اینجای حرفم که رسید شاباجی خانوم وسط حرفم پرید…هرچند شوربختی من تموم شدنی بود اما اون هم از روزگار دلش پر بود. شاباجی خانوم پک محکمی به قلیان زد و دود غلیظی بیرون داد و گفت: ما همه گلچین تقدیر و سرنوشتیم. به شاباجی خانوم گفتم: این حرفها سالهاست که به دلم مونده بود. نمیشد زبون وا کنم و برای کسی بگم. شاباجی خانوم باز پک زد و قل قل قلیان صداش در اومد. گفت: خدیجه آخر و عاقبت بخیر شده. تو فکر خودت باش. بگذار تا من بگم!! اونوقت تو کلاه خودتو قاضی کن. اگر از خودم بگم دل سنگ خارا هم آب میشه. بعد آه عمیقی کشید و همین طور که به پهنای صورت اشک میریخت گفت 14 سال بیشتر نداشتم که به خونه بخت رفتم. اما نافمو با سیاه بختی و شور چشمی بریده بودند. دوتا خواهر بودیم. آباجی خانم خواهر بزرگ من بود. ولی هر کس که سابقه نداشت و ما را می دید ممکن نبود باور بکنه که با هم خواهریم. آبجی خانوم دراز لق لق بود و لاغر،لب های کلفت، موهای مشکی وزوزی داشت و روی هم رفته زشت بود. من برای خودم بر و رویی داشتم. آبجی خانوم اخلاق درست و حسابی هم نداشت. ایرادی، جنگره بود و با ننه صدیق هم که مادرم بود سه ماه سه ماه قهر می کرد. ننه حسن همسایه مون اسم منو گذاشته بود خانم سوگلی. ته تغاری بودم و عزیز نازنین. مادرم دیگه بچه اش نمیشد و من را هم خدا تو پیری بهشون بخشیده بود. از همون بچگی ننه صدیقم، آبجی خانوم را به باد کتک میگرفت و با اون می پیچید ولی روبروی مردم، روبروی در و همسایه ها براش غصه خوری می کرد. دست روی دستش می زد و میگفت: آخ آخ این بدبختی را چه بکنم، هان؟ دختر به این زشتی را کی می گیره؟ توی صورتش میزد و میگفت: می ترسم آخرش بیخ گیسم بمونه! یک دختری که نه مال داره، نه جمال داره و نه کمال. کدام بیچاره ای هست که اونو بگیره؟ از بس که از اینجور حرفها را جلو آبجی خانوم زده بودند به کلی ناامید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود. من میخندیدم و میگفتم بوی ترشی خونه را برداشته و آبجی خانوم هم تلخی میکرد.اصلا قید شوهر کردن رو زده بود یعنی شوهر هم براش پیدا نشده بود. تا اینکه یه روز بعد از نود و بوقی خواستگار در خونه را زد….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد.