قسمت 9

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت نهم)
join 👉 @niniperarin 📚
یاد روز قیامت، فشار قبر و نکیر و منکر که می افتادم خدا می دونه چه حال می شدم. دنیا به من جهنم شده بود . حال علی با هزار حکیم و دوا هم بهتر نشد. ناگهان یک شب خواب عجبیبی بدنم را لرزاند. خواب رفتم خواب دیدم خدیجه تو عالم خواب لباس سفیدی به تنش کرده و دوتا بچه اش هم تو بغلش هر دو را شیر میداد. خودم هم سیاه و لنگه ی سگ چوب تو سر خورده.گفتم خدیجه انقده فيس نداره. انگاري نوه‌ي اترخان رشتي ای که اینجور پز بچه هاتو به من میدی.اون آتیش به جون گرفته تو را سر من خراب کرد. تو عالم خواب لالایی اش را خوند و این لالایی از آن شب از گوش من بیرون نمیرفت.
حیف که وقتى خوابه دل….وز هوسى خرابه دل….وقتى هواى دل پَسه…اسیرِ چنگِ هوسه…دل‏سوزى از غصه جداس..هرچى بگى بادِ هواس!
روش را برگردوند و بعد هم گفت نذر حسین آقا را یادتون نره. مدیونیم به امام حسین. بعد دوتا دیلاق بیقواره اومدند که منو ببرند جهنم و تنم گُر گرفت. هرچه لابه کردم و گفتم خدیجه به اینها چیزی بگو لام تا کام چیزی نگفت با جیغ و شیون از خواب پریدم و صدای خدیجه می اومد. باز همان لالایی توی گوشم ونگ میزد. همون نیمه ی شب از وحشت علی را بیدار کردم و گفتم نذر حسین آقا ادا نشده. اون که چوب خشکه شده بود و صداش هم در نمی اومد.بعد از شش ماه هم که هوش به گوشش اومد و زبان وا کرد گفت من مشتاق زیارتم ….یه بار میگفت حالا مشهد بریم …یه بار بی پولی را بهانه می کرد و خلاصه هی پشت گوشت انداخت و دست دست کرد تا اوهم عمرش رو به شما داد. من موندم و وحشت عذاب روز قیامت. امام حسین هر کار که میکردم مرا نمیطلبید. هر بار چیزی سر راهم می اومد.اما بالاخره ماه ذی الحجه من کلاهمو قاضی کردم و همه دارائی علی را فروختم، پول نقد کردم، چون خود علی وصیت کرده بود! حسین آقا رو هم به دست اقوام خدیجه سپردم که نه من چشم دیدن اونها را داشتم و نه اونها چشم دیدن منو. سر زبانی حلالیتی گرفتم و خشک و خالی یک حلالت هم به من گفتند. موقع خداحافظی حسین آقا پا برهنه دنبالم می دوید و میگفت ننه نرو… راه افتادم که برم با یک کاروان زیارت کربلا. سوار درشکه شدیم و کم کم نیمه های راه سورچی میتاخت. دو نفر دیگه همراه ما بودند. از سر و ریختشون پیدا بود که بهره کافی از مال دنیا بردند و کم و کاستی ندارند. اما امان از روز بد….میون راه کالسکه چاپاری شکست، اون دو نفر مردند. در اون ظلمات شب من موندم و سورچی و دو مُرده. که ناگهان سورچی طرف من آمد….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد.