قسمت 6

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششم)
join 👉 @niniperarin 📚
یک شب با خدیجه دعوای سختی کردم و با خود عهد کردم که سر حسین آقا را زیر آب بکنم. دو روز کشیک کشیدم روز دوم بود، که بچه قولنج کرده بود و خود خدیجه هم شیر نداشت. رفت از عطاری سر کوچه رازیانه بخره. من دویدم توی اطاق بچه رو که خواب بود از توی ننو برداشتم تا بلایی به سرش بیارم. اما همینکه بچه تکون خورد، از خواب پرید و عوض اینکه گریه کنه تو روم خندید. نمی دونید چه حالی شدم. مهر بچه به دلم افتاد و دوتا خونی که کرده بودم جلوی چشمم مجسم شده. از خود بی خود شدم. این من، همان آدم دیروز نبود! مادر بودن را نچشیده بودم. گفتم خدایا چرا لیاقت مادر شدم نداشتم. به گریه افتادمو طلب استغفار کردم. چطور دلم از سنگ خارا شده بود. گفتم خدایا اون دوتا طفل زبان بسته چه کرده بودند که من خون کردم. دستم بی اختیار پایین افتاد. دلم نیومد خوب هر چی باشه راست راستی دلم از سنگ که نبود. بچه را سر جاش گذاشتم و خنده بچه یک دم هم قطع نشد. از اطاق بیرون دویدمو خون گریه کردم.
حالم که سرجاش آمد با خودم گفتم: خوب، تقصیر بچه چیه؟ دود از کنده بلند میشه. باید مادرش را نفله بکنم تا آسوده بشم. این آوار را خودم سر زندگی ام خراب کرده ام خودم هم نیستش میکنم. حالا که برای شما می گم تنم می لرزه. اما چه کنم؟ همه اش از گور اون گردن شکسته، اون شوهر آتیش به جون گرفته ام بود که منو دست نشانده ی یه دختر تمیزکار کرد.
پی خوک گرفتم و از کرک گیس خدیجه دزدیدمو بردم برای یعقوب خان که تو محله جویباره بنام بود، براش جادو کردم نعل توی آتیش گذاشتم. خودم که از خودم پول نداشتم. سه تا النگوی یادگار مادرم بود، فروختم به دوتومان و یک تومان از خرجی خانه که زیر جل اتاق جمع کرده بودم رویش گذاشتم و خودم را حسابی تکان دادم .یعقوب خان سه تومان از من گرفت تا خدیجه را دنبه گداز بکند. قول داد که سر هفته نمی کشد که خدیجه می میره. اما نشون به آن نشانی که یک ماه گذشت خدیجه مثل کوه احد روزبروز گنده تر می شد! سر و مر و گنده! اونجا بود که من اعتقادم از جادو و جنبل و اینجور چیزها سست شد. یک ماه بعد اول زمستون بود که عوض خدیجه علی سخت ناخوش شد، طوریکه دو مرتبه وصیت کرد و سه بار تربت حلقش کردیم. یه شب حال علی خیلی بهم خورده بود حکیم باشی بهش پرهیز داده بود. من رفتم بازار از عطاری داراشکنه خریدم، آوردم خانه ریختم توی دیزی آبگوشت، خوب بهم زدم و سر بار گذاشتم. برای خودم حاضری خریده بودم، دزدکی خوردمو سیر که شدم رفتم اطاق علی. دو سه مرتبه خدیجه به من گفت که دیر وقته بریم شام بخوریم. اما من جوابش دادم که سرم درد می کنه. امشب میل ندارم، سر دلم خالی باشه بهتره. باز که گفت و گفت جواب دادم علی خالش خرابه و لقمه از گلویم پایین نمیره تو بخور.خدیجه بچه را خواباند و شام را آورد بخورد که ناگهان…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد..