قسمت ۱۸۴۸

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۴۸ (قسمت هزار و هشتصد و چهل و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد هم شروع کرد باز به قلیون کشیدن…
گفتم: یعنی چه که سر اون سکه داره شر به پا میکنه؟
حلیمه گفت: این اختری که من دیدم اینقدر چسناله میکرد، بعید میدونم حرفی از سکه و این چیزا یزنه پیش بقیه. سر خر و شریک که نمیخواد واسه همون چندرغاز.
شاباجی گفت: من دیگه این چیزاش رو نمیدونم. همینقدر دیدم که سر صبحی وایساده دم مستراح و یه سری از اهالی جزامخونه رو جمع کرده دورش. غلط نکنم چون میدونسته سر صبحی دم مستراح شلوغه و همه صف میبندن، اومده اونجا معرکه گرفته.
یکم دندون سر جیگر گذاشتم، ولی آخرش طاقت نیاوردم. پیش خودم گفتم حالا اینم میشه مث اون زنیکه ی سردار. الان جلوش رو نگیرم، فردا میشه تف سربالا. اونم فقط واسه ی همون یه سکه که داده بودم دستش.
همینطور که بلند میشدم گفتم: میرم ببینم چه خبره. اینم نتیجه ی ندونم به کاری شما دوتاس! اگه اون کیسه رو سر به نیست کرده بودین و در اتاق زیبا رو بسته بودین، حالا این سلیطه، علم نمیشد واسه مون سر صبحی.
شاباجی قلیونش رو گذاشت کنار و گفت: درسته یه دقیقه که پام رو از اتاق میذارم بیرون، پشت سرم هزار جور حرف میزنین. ولی من رفیق نیمه راه نیستم کل مریم. از اولش پشتت بودم تو این جزامخونه، حالا هم هستم. من از اونایی نیستم که کلی شب نشینی و اختلاطی که با هم داشتیم قبل از اومدن این حلیمه، یادم بره. کلی نون و نمک با هم خوردیم و یکی در میون پک به قلیون زدیم تا شبامون صبح شد تو این خراب شده!
گفتم: حالا نمیخواد از آب گل آلود ماهی بگیری. اگه خواهر صدات کردم، یعنی اینکه راستی راستی جای خواهرمی. آبجی آدمم حق داره گه گاهی پشت سر آدم یه چیزایی بگه، چه خوشش بیاد، چه نیاد. بیخود هم شلوغش نکن، میخوام زودتر برم ببینم کاری دستمون نده این زنیکه ی ساق کلفت.
شاباجی یکم نیشش واز شد. بی اینکه به حلیمه محل بذاره، چوب دستم رو از کنار اتاق ورداشت داد دستم و گفت: انگار میکنم چیزی نشنفتم اون موقع. بریم تا دیر نشده.
حلیمه هم بلند شد. شاباجی گفت: دیشب خیلی تعریف کردی، خسته شدی. نمیخواد بیای.
حلیمه چپ چپ نگاش کرد و گفت: خودم حال خودمو بهتر میدونم.
بعدش هم اومد زیر کَت من رو گرفت و گفت: مواظب باش خواهر، عجله نکن تو که پات درد میکنه!
جفتشون خودشون رو بسته بودن به من که حرص اون یکی رو در بیارن.
گفتم: خودم میتونم راه بیام. شماها یا جلوتر برین یا عقبم بیاین.
پشت سرم اومدن. دم مستراح که رسیدم اختر چادرش رو بسته بود به کمرش و یه آفتابه تو دستش بود و داشت میگفت: هر کی باور نداره، بیاد بریم نشونش بدم! هنوز که هنوزه در اتاقش وازه و اون کیسه ای که گفتمم سر جاش. خودم تا صبح چشم ورنداشتم از اتاقش. نه کسی رفته توش، نه اومده بیرون.
چشمش افتاد به من. با دست بهم اشاره کرد و گفت: بیا، شاهد از غیب رسید. اینم خود کل مریم. در جریان همه چی هست. حالا باز میخواین اینجا وایسین و بِر و بِر منو نگاه کنین؟ هر یه ذره وقتی که بگذره، کلی عقب افتادین. از من گفتن.
رفتم جلو و گفتم: چه خبر شده اختر؟ چی رو داری از من مایه میذاری؟ شاهد چی بودم که خودم خبر ندارم؟
یکی از میون اونایی که وایساده بودن گفت: کل مریم، سر صبحی تنگمون گرفته، این اختر هم آفتابه رو گرو کشیده که این حرفایی رو بزنه که ما حالیمون نمیشه. آخه یکی به این حالی کنه اونی که شاش امونشو بریده که چشم و گوشش و عقلش کار نمیکنه که این وایساده داره روضه برامون میخونه. آفتابه رو آزاد کن، بعدش وا میستیم ببینیم حرف حسابت چیه!
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…