قسمت ۱۸۴۷

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۴۷ (قسمت هزار و هشتصد و چهل و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
مراسم که تموم شد، از شکر خداحافظی کردم و سوار کالسکه شدم. نریمان دیگه تا عمارت خان یه نفس تازوند…
شاباجی گفت: نریمان چیزی لو نداد؟
حلیمه گفت: نه. بیرون عمارت و جلوی من بلبل زبونی میکرد. توی عمارت که رسیدیم از ترس اینکه چغلیش رو به خان بکنم لام تا کام حرف نمیزد. همون دم آخری که داشتیم میرسیدیم تو عمارت کلی التماسم کرد که به خان حرفی نزنم، اونم در عوضش نه چیزی دیده تو این چند روزه و نه شنفته. دیدم اینطور بهتره، قبول کردم و باهاش معامله کردم.
گفتم: شکر چی شد؟ عاقبت نیومد سراغ میرعماد؟
گفت: هیچ وقت. پیغومش رو دادم به میرعماد، اونم میرفت گهگاه یه سری بهش میزد. اولاش که تنها میرفت. ولی بعدش انگاری دل ننه اش رو به دست آورده بود و زن و بچه اش رو هم میبرد.
شاباجی سر قلیونش که دیگه ذغالش سفید و سرد شده بود رو در آورد و همینطور که بلند میشد گفت: این همه قصه ی حسین کرد واسه مون خوندی که بگی خان آدم حسابی بوده و به داد شکر و میرعماد رسیده و رفاقت رو در حق میرآقا تموم کرده؟ ولی ما که غیر پدرسوختگی تو این ماجرا چیزی ازش ندیدیم. همچین پشتیش دراومدی و گفتی برزو خان اِل کرد و بل کرد که خیال کردم هرچی مال و منال داشته رو خرج اینا کرده.
کمرش رو راست کرد و از اتاق رفت بیرون.
حلیمه آهی کشید و گفت: نمیدونم این شاباجی چه اصراری داره بگه هرچی خان و خانزاده اس، پدرسوخته اس. گمونم زورش میاد از اینکه پسر من خانه. این که دیگه متلک گفتن نداره چپ و راست.
گفتم: اینطورا هم نیس که خیال میکنی. یکم حسود هست، ولی حرفاش رو نشخوار نمیکنه، نجویده میده بیرون. همه که مث من نیستن خواهر. آدم هرچی دنیا دیده تر و با تجربه تر، ادعاش کمتر.
گفت: حرفت متین کل مریم. از اولش هم که اومدم اینجا ملتفت شدم تو با اونای دیگه فرق داری. آدم دنیا دیده از سکناتش پیداست، تا اونی که نهایت جایی که رفته از در اتاق بوده تا دم مستراح!
شاباجی اومد تو. ذغال تازه گذاشته بود رو سر قلیونش.
اومد با قیافه ی باد کرده نشست. انگاری حرفامون رو شنفته بود. هیچی نگفت و قلیونش رو به راه کرد و شروع کرد تند تند پک زدن. تعارف هم نکرد.
حلیمه هم ساکت بود و فقط صدای قل قل قلیون بود که میونمون شنفته میشد.
یکم که گذشت و شاباجی دید من و حلیمه هم حرف نمیزنیم گفت: اگه بعدا نمیگین با قصد غرض حرف زدم و از رو حسادت بوده، بایست بگم که این اختر به گمونم داره یه شری به پا میکنه تو جزامخونه. گمونم اینه که دلیلش همون سکه ایه که بهش دادی. اصلا به من چه. بذار هر طوری میخواد بشه!
بعد هم شروع کرد باز به قلیون کشیدن…
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…