قسمت ۱۸۴۶

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۴۶ (قسمت هزار و هشتصد و چهل و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: طاقت دوریش رو نیاورد آخر!
شب رو موندیم همونجا که صبح پیرزن و پسرش رو مشایعت کنیم تا قبرستون و اونطوری که پیرزن میخواست مجلسشون بی رونق و سوت و کور نباشه. نریمان اما تو نیومد. گفت میمونه تو کالسکه تا صبح و موند. حتم کردم از خوابیدن تو خونه ای که دوتا مرده توشه میترسه. خودش انکار میکرد البته. میگفت ترسش از اینه که مرض پسره مسری بوده باشه و اونم وا بگیره.
پیرمرد شب رو موند پیش زن و بچه اش. من و شکر هم موندیم تو اتاق بغلی. ازم خواست که نریمان ملتفت نشه که رخت عروسی تن اون بوده.
گفتم: آخرش که چی؟ همراهمون بایست بیای که بریم عمارت خان. تو راه ملتفت نشه، بعدش که رسیدیم حتمی میفهمه که تو بودی.
گفت: باهاتون نمیام. برمیگردم خونه ی خودم. به میرعماد هم بگو که بهم اصرار کردی و منم گفتم تو خونه ی خودم راحت ترم. بمونه همونجا با زن و بچه اش زندگیش رو بکنه. هر وقت هم دلش تنگ ننه اش شد، چه خودش تنها، چه با اهل و عیالش، بیان خونه ام، قدمشون به روی چشم. دیگه دلگیر نیستم ازش. بخشیدمش. کاریه که کرده و دیگه از دست من خارجه. هر طور اون خوشش باشه، دل منم خوشه. فقط میخوام خواهری کنی و بزرگی، حرفی از این جریانات بهش نزنی. اصلا نمیخوام ملتفت بشه که از خونه اومدم بیرون و چی شده و چی نشده!
به نظرم اومد شکر از اتفاقی که واسه پیرزن و پسرش افتاده، چشم ترس شده و دلش نرم. گاسم از ترس آبروش کوتاه اومده که به گوش میرعماد نرسه داشته بعد از این همه سال تن میداده به شوور کردن با یکی که جای بچه ی خودش بوده. اونم بابت مال و منال. هر کدوم که بود واسه ام مهم نبود. اصل، عاقبت کار بود که به نظر می اومد داره با صلح، به انجام میرسه.
بهش اطمینون دادم که این اتفاقات جایی درز نمیکنه و خیالش راحت باشه.
صبح بلند شدیم که بریم واسه ی خاکسپاری. پیرزن و پسرش رو خوابوندن پشت یه گاری تا ببرن قبرستون واسه ی انجام مراسم. از خونه که بیرون رفتیم، بغضم گرفت. تموم اهالی جمع شده بودن واسه ی مشایعت.
شکر با رخت و چادر مشکی اومد، یه لچک سیاه هم انداخته بود روی صورتش که دیده نشه. رفتیم و سوار کالسکه شدیم و عقب گاری که پیرمرد خودش افسارش رو به دست گرفته بود، راه افتادیم.
چند باری که لااله الی الله گفتن پشت سرشون، یکی از میون زنها داد زد: دیروز قرار بود این پسر دوماد بشه، امروز ایشالا تو اون دنیا ننه اش عروسیش رو میگیره با حور و پریا…
بعد هم شروع کرد به کِل کشیدن. بقیه ی زنها هم شروع کردن پشت سرش به کل کشیدن و دست زدن.
تا برسیم به قبرستون، همین منوال بود و چند نفری هم میون زنها با گریه، شعر عروسی میخوندن.
مراسم که تموم شد، از شکر خداحافظی کردم و سوار کالسکه شدم. نریمان دیگه تا عمارت خان یه نفس تازوند…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…