قسمت ۱۸۴۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۴۰ (قسمت هزار و هشتصد و چهل)
join 👉 @niniperarin 📚
پیرزن گفت: دست شما درد نکنه خانوم. سوارمون کردین که کلفت و گنده بارمون کنین؟ عروسم نه دیوونه اس، نه مجنون! اتفاقا خیلی بیشتر از شما حالیشه و سرش تو حسابه!
نریمان گفت: خدا رو شکر که ما اینقدر حالیمون نیس. وگرنه شوورمون میدادن به یه آدم علیل و مریض!
پیرزن با اوقات تلخی و ناراحتی گفت: اینقده زخم زبون نزن مرد. خوبه دعا کنم تو هم مث اون بشی؟
رو کرد به من و با گریه گفت: همه طبیبا جوابش کردن خانوم. این آخری که اومد، از شهر آورده بودیمش، گفت امیدی بهش نداره. نهایت چهل روز بیشتر دووم نمیاره.
نریمان زد پشت دستش و گفت: یا قمربنی هاشم! یعنی رفتنیه؟ خدا رحمتش کنه!
پیرزن باز شد مث ابر باهار.
نریمان گفت: نگفتم خاتون اینا یه چیزیشون میشه؟ نگفتم عقل این ضعیفه هم پاره سنگ ورمیداره که قبول کرده بشه عروس یه دوماد مردنی؟
دوباره رو کرد به پیرزن و گفت: آخه آدم دهنش واز میمونه به والله از این چیزایی که میشنفه. میدونستی پسرت رفتنیه و این بدبخت رو سیاه بخت کردی؟ چه روزگاری شده.
گفتم: غصه نخور خواهر. عمر دست خداست. به حرف من و تو و طبیب نیست که. ایشالا صد سال رخت هزا تن نکنین.
پیرزن گفت: نمیدونم پسر داری یا نه خانوم. منم یه مادرم. نخواستم پسرم ناکوم از دستم بره. گفتم کاری که نمیتونیم بکنیم براش، که اگه میشد من و آقاش حاضر بودیم دار و ندار و باقی عمرمون رو بدیم تا بچه ام زنده بمونه، حتی اگه مریض. نشستیم عقلمون رو ریختیم رو همف دیدیم کاری که از دستمون برمیاد اینه که نزاریم ناکوم چشمش رو به این دنیا ببنده. چند روز تو ده خودمون و دهات بغلمون رو گشتیم. کسی رو پیدا نکردیم که رضایت بده. گفتیم هرکی راضی بشه، یه تیکه زمین داریم و چندتا گاو و گوسفند، میدیم واسه ی مهرش. کسی زیر بار نرفت، تا اینکه دیروز رسیدیم به همین دهاتی که شما رو دیدیم سر جعده اش. خدا خیرش بده، این زن رو اونجا دیدیم. خدا خیرش بده. قبول کرد تا هروقت بچه ام زنده اس، پیشش بمونه و بشه زنش، بعدش هم که دیگه آزاده و به اختیار خودش!
نریمان گفت: الله اکبر! به حق چیزای ندیده و نشنفته!
رو کردم به پیرزن و گفتم: چه میدونم والا. هرچی خیر و صلاحه ایشالا همون پیش بیاد.
نریمان گفت: ببینم همین جعده ای که داریم بهش میرسیم، جعده ی دهات شما نیس؟
پیرزن گفت: چرا. خودشه. ما رو همونجا پیاده کن. مابقیش رو خودمون پیاده میریم.
گفتم: حالا باز خدا برات خواسته که ننه و آقای این دختر رضایت دادن. با این اوصافی که گفتی، کم کسی پیدا میشه که رضا بده، اسم رو دخترش بذارن. اونم دختری که میدونن بعد از چند وقت باز برمیگرده خونه ی آقاش و بیخ ریش خودشونه تا آخر عمر. چون بعید میدونم دیگه کسی تو ده اینا بخواد یه زن شوور مرده رو بگیره! اون طوری که عقب شما راه افتاده بودن و دیدم، جمعیتی هم نداره آبادیشون.
پیرزن گفت: نه خواهر. این حرفا نیس! عروسم که مال اون ده نیس!
گفتم: یعنی چه؟ مگه دختره رو با رضایت ننه و آقاش نیاوردین؟
نریمان وایساد. گفت: رسیدیم. به سلامت!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…