قسمت ۱۸۳۷

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۳۷ (قسمت هزار و هشتصد و سی و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
نریمان گفت: انگاری دارن ساز و سرنا میزنن. عروسیه. بریم جلو یه دهنی شیرین کنیم و یه صفایی بکنیم خستگیمون در بره و بعدش ادامه راه رو بریم!
گفتم: برو، فقط مواظب باش باز اون صاب مرده رو بیجا واز نکنی دوباره کار دستمون بدی. اینا غیرتین، علی الخصوص موقع عروسی. چشمات رو درویش کن که گندی بالا نیاری باز.
با دلخوری گفت: دستت درد نکنه خاتون. دیگه هرچی باشم، چشم پلشت که نیستم. در ضمن با چشم بسته هم نمیتونم کالسکه رو برونم. اگه میدونی که خودت بیا افسار رو دست بگیر، منم میشینم جای تو.
براق شدم بهش و گفتم: حالا دیگه نمیخواد واسه ی من ناز و ادا دربیاری. خجالت نمیکشی؟ من بشم سورچی تو و توی لندهور بشینی جای من؟ اینطوری که بیشتر واسه ات حرف در میارن! دیگه زیادی هم حرف نزن و معطل نکن. راه بیوفت. به اینا هم رسیدی وانستا به روده درازی و چونه جنبوندن. اگه چیزی تعارف کردن، بگیر. نکردن هم مث آدم راهتو بکش و برو.
راه افتاد. تازوند که زودتر برسه بهشون. نگفت. ولی میفهمیدم. نزدیک که شدیم جمعیت وایساد و چرخید طرف ما. نریمان برگشت و کنجکاو یه نگاهی به من انداخت و گفت: انگاری تا حالا آدم ندیدن اینا خاتون! من که لام تا کام حرف نمیزنم باهاشون. اگه حرفی زدن خودت جواب بده!
با سر اشاره کردم باشه. رسیدیم بهشون. یه ده-پونزده تایی زن و مرد داشتن دنبال یه خر پیر که عروس رو سوارش کرده بودن میرفتن و سورناچی و دهل زن هم جلوی همه میزدن و میرفتن، کاری به کار عقب سرشون هم نداشتن. یه طوری که اصلا ملتفت نشده بودن پشت سریهاشون با دیدن ما وایسادن. یه پیرمرد افسار خر رو گرفته بود و یه پیرزن هم جلوی خری که عروس سوارش بود، دستمال تکون میداد و میرقصید، اما با چشم گریون! عروس رو هم اینقدر چادر و لچک روی همدیگه انداخته بودن سرش، که نمیشد دید.
بهشون که رسیدیم نریمان وایساد. همه زل زده بودن به ما. نریمان یکم خیره نگاهشون کرد و باز نتونست جلوی دهنش رو بگیره.
گفت: ایشالا که مبارکه. نقل و شیرینی تعارف نمیکنین به مهمون؟ بلانسبت عروسیه!
پیرمردی که افسار خر دستش بود، روش رو کرد به طرف سورناچی و دستش رو حلقه کرد دور دهنش و داد زد: هوووووی، نزنین!
نشنفتن. باز داد زد. باز هم نشنفتن. اینبار همه ی جمعیت داد کشیدن: هوووووی، نزنین!
اون دوتا که فاصله داشتن با جمعیت، برگشتن عقبشون رو نگاهی انداختن و سازشون رو آوردن پایین و همونجا سر جاشون نشستن.
پیرمرد اومد جلو، پیرزن هم پشت سرش اومد. نگاهی به من انداختن و نگاهی به نریمان. پیرمرد رو کرد به من و گفت: سلام همشیره. خسته ی راه نباشی.
گفتم: درمونده نباشی. مبارک باشه. دوماد کیه؟
پیرزن زد زیر گریه. پیرمرد آهی کشید و گفت: میشه عروسمو با این زن، سوار کالسکه ات کنی و تا یه جایی ببری؟ خدا خیرت بده. من خودم با این خر میام پشت سرتون!
گفتم: مگه عروسی نیست؟ اینا که پشت سرتونن چی؟ میخوای ولشون کنی وسط جعده؟
گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…