قسمت ۱۸۳۶

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۳۶ (قسمت هزار و هشتصد و سی و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد هم اسبش رو هی کرد و به تاخت کالسکه رو انداخت تو جعده و از اونجا دور شد.
وقتی مطمئن شدم به اندازه ی کافی از اونجا فاصله گرفتیم و دیگه حالا حالاها دستشون بهمون نمیرسه، داد زدم که کالسکه رو نگه داره.
نریمان وایساد و بعدش یه نگاهی به اینور و اونور و عقب سرش انداخت و گفت: بخت باهامون یار بود خاتون که از اون مهلکه جستیم، وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سر من و شوما بیاد میون اون دیوونه ها. حالا من که به جهنم. فدای سرتون. شوما که امونت خان بودی دست ما، اگه خدای نکرده چیزیت میشد، دیگه نمیدونستم با چه رویی برگردم به عمارت خان. باز خداروشکر که به خیر گذشت!
گفتم: خوبه خوبه. نمیخواد زبون بیخود بریزی. تو اگه به فکر من بودی که اونوقتی که بهت میگفتم زبون به دهن بگیری، لال میشدی، نه اینکه حرفت رو بزنی و زهرت رو بریزی و تو هچلمون بندازی و حالا هم بیای حرف مفت تحویلم بدی.
گفت: خدا شاهده خانوم اگه هم چیزی گفتم فقط به خاطر شما بود که کار شما حل بشه. وگرنه منو چه به حرف زدن؟!
براق شدم بهش و گفتم: بسه دیگه. اگه ممبعد بی اجازه ی من دهن واز کنی، تا برگشتیم عمارت، میگم خان بده لبات رو بدوزن به هم تا یادبگیری هرجایی نبایست حرف بزنی و لوده بازی دربیاری.
نریمان با دلخوری نگام کرد و گفت: باشه خاتون. اینم عاقبت دلسوزی. من دیگه حرف نمیزنم ببینم همه ی مشکلات حل میشه یا نه.
بعدش هم دستش رو کوفت در دهنش و همونطوری نگهداشت رو لباش.
گفتم: آره، تو حرف نزن، همه ی مشکلات دنیا مرتفع میشه…
هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: باشه، من دیگه لال میشم. فقط قبل اینکه دیگه کلا لال بشم، بگو ببینم بایست چه کار کنم؟ برگردم عمارت خان یا بریم دنبال شکر؟
گفتم: همه ی این بساط و گرفتاری به خاطر اون شکر خیر ندیده است. اگه سرش رو مث یابو ننداخته بود بره نصف شبی، ما گرفتار این دیوونه ها نمیشدیم. کـون لق شکر و میرعماد. برگرد عمارت. بالاخره خودش یه خاکی به سرش میکنه دیگه.
نریمان گفت: رو چشمم خاتون.
بعد هم دوباره دستش رو گذاشت در دهنش و اسب کالسکه رو هی کرد و راه افتاد.
خیلی وقت نبود که راه افتاده بودیم که رسید به یه دو راهی. وایساد. دستش رو از در دهنش ورداشت و گفت: از هر دو طرف راه داره به عمارت خان. از کدوم ور برم؟
چشم غره رفتم بهش و گفتم: اصول الدین میپرسی؟ از هر وری که راهش بهتره، چاله و دست اندازش کمتره و راهش کوتاهتر، از همونطرف برو.
یکم مث خل و چلها به من نگاه کرد و بعد به دوراهی. انگاری خودش هم نمیدونست کدوم یکی رو بایست بره. بعد هم پیچید توی یکی از جعده ها و راه افتاد. حتم کردم علی اللهی زده به این راه. ولی خب چاره ای نبود. البته یه کم که رفت دیدم نه، هم جعده صافه و هم آب و آبادانی دور و بر جعده هست و دل آدم نمیگیره. نریمان هم شروع کرد به تازوندن. هنوز یه فرسخ نرفته بودیم که یهو سرعت کالسکه کم شد و نریمان گفت: اجازه هست حرف بزنم؟ یا هنوز بایست دهنمو ببندم؟
گفتم: اگه نمیخوای مزخرف بگی و کارت واجبه بگو. وگرنه همونطور دهنت رو بسته نگه دار که از عقوبت حرف زدنت در امون بمونیم!
گفت: نمیدونم واجبه یا نه، ولی انگاری یه جمعیتی جلومون وایسادن توی جعده! ما رو هم دیدن. نمیدونم برم جلو یا برگردم. تو بگو خاتون چه کار کنیم؟
وایسادم و نگاهی به ته جعده انداختم. گفتم کالسکه رو نگه داشت. همینکه صدای کالسکه خفه شد، صدای جمعیت رو شنفتیم.
نریمان گفت: انگاری دارن ساز و سرنا میزنن. عروسیه. بریم جلو یه دهنی شیرین کنیم و یه صفایی بکنیم خستگیمون در بره و بعدش ادامه راه رو بریم!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…