قسمت ۱۸۳۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۳۵ (قسمت هزار و هشتصد و سی و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
آدمای خان جلدی اومدن و خداکرم رو گرفتن و بردن خوابوندن اون وسط جلوی جمعیت تا چوبش بزنن!
مردم از صحنه ای که میدیدن وحشت زده سر جاشون میخ کوب شده بودن و ولوله ای افتاده بود تو جمعیت.
جلدی در گوش خدامراد گفتم: برو جلو وساطتت کن. نذار بزننش. خان یه امروز رو اینجاست و خداکرم و اهالی یه عمر. نذار خیال کنن مسببش تو بودی.
گفت: این سرکـون پایینیا هرچی بلا سرشون بیاد حقشونه. همینا بودن که تخم دو دستگی رو تو این ده کاشتن.
گفتم: همینا که میگی ازت کینه میگرن بعدا نمیذارن آب خوش از گلوت پایین بره. خود دانی.
صدای فریاد خداکرم پیچید تو ده. چوب اول رو بهش زده بودن. جمیت متعجب و وحشت زده، ساکت شدن.
خدامراد یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به جمعیت و بعدش خیره شد به خداکرم که چوب دوم داشت کف پاش فرود می اومد. صدای عربده ی خداکرم که بلند شد، خدامراد دوید وسط و داد زد: خان، به بزرگی خودتون ببخشید این پیرمرد ندونم به کارو. پیر شده و خرفت. خیلی چیزا یادش رفته. همه ی اهالی میدونن که این آبادی از اول و ازل خان داشته و همه ی ما هم رعیت شما و ابوی اعظمتون بودیم.
بعد هم رو کرد به جمعیت بهت زده و داد زد: درسته؟
جمعیت داشت بِر و بِر به خدامراد نگاه میکرد. خدامراد با دست اشاره کرد که مردم جواب بدن و خودش هم اول از همه جواب خودش رو داد و گفت: درسته…
مردم که هاج و واج داشتن به خدامراد نگاه میکردن، مردد گفتن: درسته!
خدامراد داد زد: بلند بگو که به گوش خان برسه. درسته؟
اینبار همه محکم داد زدن: درسته!
رفت جلوتر و به خداکرم گفت: تو هم خرفت بازی درنیار. اون زبون لامصبتو بچرخون تو دهنت. درسته؟
خداکرم به عجز و درد داد زد: درسته. خیلی هم درسته. من گه بخورم ممبعد اگه یادم نیاد اینجا ده احمدخانه.
خدامراد افتاد جلوی خان رو زمین و گفت: تصدقتون بشم خان. دیدین که همه یادشونه. به مرحمت خودتون از خبط این پیرمرد بگذرین.
احمدخان دستی به سبیلش کشید و گفت: حالا شد. ممبعد ببینم کسی بخواد اینجا قشقرق و غوغا به پا کنه، بهش رحم نمیکنم. حالیتون شد؟
خدامراد با صدای لرزون گفت: بله خان. امر امر شماست.
خان گفت: خوب گوشت رو واز کن ببین چی میگم، که بعدا خودت هم چوب نخوری. ممبد اسم این ده میشه احمدخان آباد! این چند سالی هم که تا حالا خراج ندادین رو میبخشم بهتون. ولی از همین امروز سال به سال بایست خراج بدین. تا فردا خراج رو جمع میکنین، آدم میفرستم ازتون بگیره. مفهومه؟
خدامراد با بدن لرزون گفت: مفهومه خان.
خان گفت: من دیگه بایست برم چون عجله دارم. فردا یکی رو میفرستم سراغتون. این چیزایی که گفتم رو هم به همه ی اهالی حالی کن. ممبعد خودت هم میشی کدخدای همه. کم و کسری ببینم اول خودت رو ادب میکنم. ملتفت شدی؟
خدامراد که داشت اشکش در می اومد با سر اشاره کرد که ملتفت شده.
خان مرد تفنگ به دست رو صدا کرد و اروم چیزی بهش گفت: اونم سری تکون داد و بعدش رفت جلو و داد زد که همه آماده حرکت بشن. به چشم به هم زدنی آدمها و تبعه ی خان حاضر شدن و راه افتادن.
به نریمان گفتم: همین که این مرتیکه از اینجا دور شد بایست سوار کالسکه بشیم و برگردیم. دیگه اینجا جای موندن نیست. نریمان، گوش به زنگ، همینکه دید احمد خان و آدماش رفتن، فرز رفت کالسکه رو آورد و منم جلدی سوار شدم. اهالی هم ریخته بودن دور خداکرم که ببینن حالش خوبه یا نه و در کل چه خبر شده.
خدامراد اومد جلو و به نریمان که روی نشیمنگاه کالسکه نشسته بود گفت: آهای گنده بک. من صدام در نمیاد تو این همهمه و شلوغی. تو که اون بالا نشستی، داد بزن و اعلام کن که ممبعد اسم ده عوض شده. جریان خراج رو هم خودم امشب یه طوری بهشون میگم که خیلی وحشت نکنن.
نریمان بلند شد سر جاش پشت کالسکه ایستاد و داد زد: آهای مردم. گوش کنین.
مردم ساکت شدن و خیره شدن بهش. نریمان باز داد زد: به فرموده ی احمد خان، ممبعد دیگه این ده مال احمدخانه و اسمش هم عوض میشه و هرکی اشتباه کنه مث اون پیرمرد فلکش میکنن. از امروز اسم این ده سرکـون احمد خان آباد بالا و سرکـون احمد خان آباد پایینه! خوب یادش بگیرین که چوب نخورین. در مورد خراجی هم که بایست بدین خدامراد امشب براتون مفصل میگه که رَم نکنین. ما رو به خیر و شما رو به سلامت!!
بعد هم اسبش رو هی کرد و به تاخت کالسکه رو انداخت تو جعده و از اونجا دور شد.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…