قسمت ۱۸۳۲

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۳۲ (قسمت هزار و هشتصد و سی و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
نریمان گفت: من میرم جلو ببینم چه خبره. منم دنبالش رفتم.
همه ی اهالی عقب وایساده بودن و تفنگدارها جلوشون رو به جمعیت و خدامراد و خداکرم هم جلوی همه ی اونا دست به سینه منتظر.
مرد تفنگ به دست پله گذاشت و در کالسکه رو واز کرد و خودش وایساد عقب و داد زد: احمدخان تشریف فرما میشوند. همه تعظیم کنین!
خداکرم و خدامراد نگاهی به هم انداختن. اونها که لزومی نداشتن به تعظیم که خدادادی کمرشون خم بود. مابقی هم تظیم کردن. من و نریمان که نزدیک خدامراد و خداکرم وایساده بودیم نگاهی به هم کردیم و اجبارا نصفه و نیمه خم شدیم.
خداکرم یواش به خدامراد گفت: مگه نگفتی شاهه؟ احمدخان دیگه چه خریه؟ باز سرمون کلاه گذاشتی؟
خدامراد با حرص گفت: قرار بوده شاه بیاد. لابد خودش گرفتار بوده ولیعهد رو فرستاده. ولیعهد باشه که بهتره. لااقل بعد که شاه شد باز حرفش در رو داره. اونی که حالا سلطانه، هر حکمی هم بده، وقتی که مرحوم شد، شاه بعدی معلوم نیس به سیاق اون باشه. دیدی که، هر کی میاد تخت شاهی رو میگیره، هرچی حکم، سلطان قبلی داده بوده رو هوا میکنه. اینطوری حداقل خیالمون تخته.
پشت سر خدامراد گفتم: ما تا حالا نشنفتیم شاه ولیعهدی به اسم احمدخان داشته باشه. برین ببینین گوسفنداتون رو بیخود قربونی کی کردین!
خداکرم برگشت یه نگاه به عقب سرش انداخت و براق شد به من و بعدش یهو خیره شد به خدامراد و گفت: اگه اینطور باشه بایست جای گوسفندای منو بهم پس بدی…
مرد تفنگ به دست داد زد: احمدخان، خانِ خانان، مردِ مردان، بزرگ بزرگان و سرور شما رعیتهای مخلص و مفلص، به درخواست ریش سفیداتون، منت گذاشتن و کرم فرمودن و قدوم مبارک رو بر خاک دهات شما گذاشتن تا مشکلات شماها رو حل کنن که مشکلی نیست که به دستان مبارکشان حل نشود.
همه ی مردم سرک کشیدن تا احمد خان رو ببینن. احمدخان مردی میونه سال، قد کوتاه و شکم گنده، با کلاه نمدی بلند، که پیدا بود خیلی ساله که سرشه و گیوه های نیمدار، ریش تراشیده و سبیل تا بناگوش در رفته که اصلا به اون صورت بیحال نمیخورد.
احمدخان آروم یه چیزی به مرد تفنگ به دست گفت و بلافاصله اون داد زد: آهای مردمِ….
ساکت شد و چند قدم اومد جلو و رو به خدامراد گفت: اسم دهتون چی بود؟
خداکرم زودتر جواب داد: ما اهل سرکـون پایین هستیم و اینا اهل سرکـون بالا.
مرد گفت: این اسم دهتونه؟
خدامراد سرتکون داد و خواست حرفی بزنه که مرد توجهی نکرد و باز داد زد: آهای مردم سرکـون بالا و آهای مردم سرکـون پایین، به خاطر محبتی که به احمد خان داشتین و گوسفندی که سر بریدین و استقبالی که کردین، احمد خان قبول کردند که ممبعد خان سرکـون بالا و پایین هم باشن! گوسفندایی که قربونی کردین رو زودتر کباب کنین، خان هم زودتر کدخدا رو معلوم میکنه که وقت تنگه!
خداکرم رو کرد به خدامراد و گفت: این مزخرافات چیه داره میگه؟ ما که خان نخواسته بودیم. تو گفتی این بشه خان ده؟ حتمی بهش گفتی تو رو هم کدخدا کنه که هر غلطی دلت خواست بکنی. هان؟
خدامراد گفت: من کی از خان دعوت کرده بودم؟ من شاه رو دعوت کردم. این یارو خودش داره واسه ی خودش میبره و میدوزه.
رفتم جلوتر و پشت سر خدامراد گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…